• غزل  216

شراب بيغَش و ساقىّ خوش، دو دامِ رهندكه زير كان جهان از كمندشان نرهند

من ار چه عاشقم و رند ومست ونامه‌سياه         هزار شكر كه ياران شهر بى‌گنهند

مبين حقير گدايان عشق را كاين قوم         شهان بى‌كمر و خسروان بى‌كلهند

جفا نه شيوه درويشى است و راهروى         بيار باده كه اين سالكان نه مرد رهند

مكن كه كوكبه دلبرى شكسته شود         چو چاكران بگريزند و بندگان بجهند

غلام همت دردى كشان يك رنگم         نه آن گروه كه ازرق لباس و دل سيهند

قدم منه بخرابات جز بشرط ادب         كه ساكنان درش محرمان پادشهند

بهوش باش كه هنگام باد استغنا         هزار خرمن طاعت به نيم جو بدهند

جناب عشق بلند است همّتى حافظ         كه عاشقان ره بى همتان بخود ندهند

خواجه در اين غزل اظهار اشتياق به ديدار دوست نموده و از شرايط دست يافتن به آن سخن رانده و مى‌گويد :

شراب بى‌غَش و ساقىّ خوش، دو دامِ رَهْاند         كه زيركانِ جهان، از كمندشان نرهند

تجلّيات پر شور و مصفّا، و جذبات بى‌نظير دوست، براى سالك عاشق دو دامند. آنان كه دانسته در طلب اويند، چون از اين دو برخوردار شوند و حلاوت آن را بچشند، پاى بند محبّتش گردند. و هيچ گاه آزادى از آن بندگى را نخواهند؛ كه : «إِلهى! مَنْ ذَالَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِکَ، فَرامَ مِنْکَ بَدَلاً؟ وَمَنْ ]ذَا[ الَّذى أَنِسَ بِقُرْبِکَ، فَابْتَغى عَنْکَ حِوَلاً؟»[1] : (معبودا! كيست كه شيرينى محبّتت را چشيد و جز تو كسى را خواست؟ و

كيست كه به مقام قرب تو اُنس گرفت و لحظه‌اى از تو روى برگرداند؟) به گفته خواجه در جايى :

دل من به دَوْر رويت، ز چمن فراغ دارد         كه چو سرو،پاى‌بند است و چو لاله،داغ دارد

سَرِ ما فرو نيايد، به كمان ابروىِ كس         كه درون گوشه گيران، ز جهان فراغ دارد[2]

من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سياه         هزار شكر، كه يارانِ شهر بى‌گُنه‌اند

گرچه زهّاد و عبّاد قشرى به چشم ديگر به من مى‌نگرند و مرا عاشق و رند و گناهكار مى‌خوانند، ولى من پروايى ندارم؛ زيرا پوينده راه فطرت را باكى از گفتار ايشان نخواهد بود چرا كه اين طريقه را به نظر محبوبشان اختيار نموده‌اند؛ كه : (فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لا تَبْديلَ لِخَلقِْ اللهِ. ذلِکَ الدّينُ القَيِّمُ؛ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ )[3] : (پس استوار و مستقيم، روى و تمام وجود خود

را به سوى دين كن، سرشتى كه خداوند مردم را بر آن آفريد، آفرينش الهى تغيير و تحوّلى ندارد. اين، دين استوار است، ولى بيشتر مردم از اين حقيقت آگاه نيستند.)

امّا ياران شهر چنين نيستند و خود را گناهكار نمى‌دانند، هزار شكر كه بى‌گنهند!

مبين حقير، گدايان عشق را كاين قوم         شهان بى‌كمر و خسروان بى كله‌اند

اى زاهد و واعظ و عابد قشرى! اين گونه به چشم پستى و كوچكى به ما ننگريد؛ كه ما با توجّه به فطرت، و با شهود فقر ذاتى و تهيدستى و گدايى و بندگى دَرِ خانه دوست، سلطنت حقيقى را به دست آورده‌ايم و عالم مسخّر ما گشته؛ كه: «يا أَحْمَدُ! ما عَرَفَنى عَبْدٌ إلّا خَشَعَ لى، وَما خَشَعَ لى عَبْدٌ إلّا خَشَعَ لَهُ كُلُّ شَىْءٍ.»[4] : (اى احمد! هيچ

بنده‌اى مرا نشناخت جز اينكه در برابرم خشوع و خاكسارى نمود، و هيچ بنده‌اى براى من خشوع نكرد مگر اينكه تمام موجودات براى او خشوع و خضوع نمود.) و به گفته خواجه در جايى :

بر دَرِ ميكده رندانِ قلندر باشند         كه ستانند و دهند، افسرِ شاهنشاهى

خشتِ زير سرو بر تارک هفت اختر پاى         دست قدرت نگر ومنصب صاحب جاهى!

اگرت سلطنت فقر ببخشند اى دل         كمترين مُلك تو از ماه بُوَد تا ماهى[5]

جفا، نه شيوه درويشى است و راهروى         بيار باده، كه اين سالكان، نه مردِ رَهْاند

گويا خواجه مى‌خواهد با اين بيت از سالكين گله كرده و بگويد: آنان كه مراقبه و توجّه به دوست را از دست داده‌اند، جفا پيشه‌اند. چنين راهروانى محتاج باده و نفحات و تجلّيات اويند، تا از خودبينى برهند و از جفا پيشگى و بى‌توجّهى به او بيرون آيند و كارى كه مورد رضايت محبوبشان نيست، نكنند.

و يا معنى اين باشد كه: محبوبا! اين گونه با ما جفا روا مدار و از باده تجلّيات خود بهره‌مندمان ساز، كه در طريق تو مانده‌ايم و جز باده، چاره ساز ما نيست.

به گفته خواجه در جايى :

اگر نه باده غم دل، زِياد ما ببَرد         نهيبِ حادثه، بنياد ما زِجا ببرد

دل ضعيفم از آن مى‌كشد به طَرْف چمن         كه جان زمرگ، به دلدارىِ صبا ببرد

بسوخت حافظ وكس، حالِ او به يار نگفت         مگر نسيم، پيامى خداى را ببرد[6]

لذا مى‌گويد:

مكن كه كوكبه دلبرى شكسته شود         چو چاكران بگريزند و بندگان بجهند

محبوبا! كارى مكن همه را از خود برنجانى و كوكبه دلبريت شكسته گردد، و بندگان و چاكرانت از درگاهت روى بگردانند.

اين بيت حاوى كلماتى عاشقانه است.

در جايى مى‌گويد :

به ملازمان سلطان، كه رساند اين دعا را!         كه به شكر پادشاهى، زنظر مران گدا را

به‌خدا كه جرعه‌اى ده،تو به‌حافظ سحر خيز         كه دعاى صبحگاهى،اثرى دهد شما را[7]

غلام همّت دُرْدى كِشان يك رنگم         نه آن گروه، كه ازرق لباس و دل سيه‌اند

من، غلام و بنده و مخلص آن راهروان و بلند همّتان و باده ذكر و مراقبه نوشانى هستم كه صدق را پيشه خود ساخته و يك روى‌اند و به آنچه در عهد ازل شهادت داده‌اند پاى بندند؛ كه: (وَأَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟! قالُوا: بَلى، شَهِدْنا…)[8] : (و آنان را بر نَفْسهاى خويش گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما

نيستم؟! گفتند: بله، گواهى مى‌دهيم…)

مرا چه كار با زاهدان رياكار و دو رويان و اهل نفاق كه ظاهر و باطنشان با يكديگر موافقت ندارد، و آنچه در ازل پذيرفته‌اند، در اين عالم بر آن استوار نيستند، و به زبان مى‌گويند: خدا را مى‌خواهيم؛ ولى به نعمتهاى اخروى دل بسته‌اند و عبادتشان براى رسيدن به آنهاست؟

قدم مَنِهْ به خرابات، جز به شرط ادب         كه ساكنان درش، مَحرمانِ پادشه‌اند

در اين بيت و دو بيت آينده نصايحى به خود، و يا سالكين مى‌نمايد و مى‌گويد: اى خواجه! و يا اى سالكان! چون با اولياء و مقربان درگاه دوست و اساتيد
مصاحبت داشتيد، رفتار و گفتار و كردارى ناروا نداشته باشيد؛ زيرا ايشان مَحرمان و محبوبان درگاه دوست‌اند. و خلاف ادب در نزدِ آنان بى‌ادبى با محبوبشان است، كه: «أَلاَْدَبُ أَفْضَلُ حَسَبٍ.»[9] : (ادب، برترين و شرافتمندانه‌ترين فاميلى است.)

به هوش باش! كه هنگام بادِ استغنا         هزار خرمن طاعت، به نيم جو بدهند

اى سالكين! و يا اى خواجه! مبادا به طاعت و عبادات قشرى خود باليده و به شايستگى آن افتخار نماييد؛ كه: «مَنْ أَعْجَبَ بِعَمَلِهِ، أَحْبَطَ أَجْرَهُ.»[10] : (هر كس به عمل

خود ببالد، اجر و پاداش خود را از بين برده است.) و نيز: «مَنْ كانَ عِنْدَ نَفْسِهِ عَظيمآ، كانَ عِنْدَ اللهِ حَقيرآ.»[11] : (كسى كه نزد خويش بزرگ باشد، در پيشگاه الهى حقير و كوچك خواهد بود.)

زيرا خرمنى از طاعات را در پيشگاه دوست، ارزشِ نيم دانه جو نباشد، (خصوصآ وقتى كه سالك نتيجه را از عمل خويش طلب كند، نه از فضل او)؛ كه : (قُلْ: بِفَضْلِ اللهِ وَبِرَحْمَتِهِ فَبِذلِکَ فَلْيَفْرَحُوا، هُوَ خَيْرٌ مِمّا يَجْمَعُونَ )[12] : (بگو: فقط به فضل و

رحمت الهى شادمان باشيد، كه آن از تمام آنچه جمع مى‌نمايند بهتر است.)

جنابِ عشق بلند است، همّتى حافظ!         كه عاشقان، رَهِ بى‌همّتان به خود ندهند

اى خواجه! مقام عشق بلند است و همّتى بلند چون خود مى‌طلبد؛ كه : «أَلشَّرَفُ بِالْهِمَمِ الْعالِيَةِ، لا بِالرِّمَمِ الْبالِيَةِ.»[13] : (شرافت و برترى به همّتهاى بلند است، نه به

استخوانهاى پوسيده ]پدران و اجداد[) و نيز: «ما رَفَعَ امْرَءآ كَهِمَّتِهِ، وَلا وَضَعَهُ كَشَهْوَتِهِ.»[14]  :

(انسان را هيچ چيزى مثل همّتش بالا نمى‌برد، و هيچ چيزى مانند شهوت ]و خواسته نفسانى [ او را پايين نمى‌افكند).

مبادا طريقه بى‌همّتان پيش گيرى، زيرا آنان كه در طريق عشقِ به محبوب، همّت را رها كرده‌اند، نمى‌توانند راه عاشقان را بپيمايند؛ كه: «مَنْ صَغُرَتْ هِمَّتُهُ، بَطَلَتْ فَضيلَتُهُ.»[15] : (هر كس همّت‌اش كوچك باشد، فضيلت و برترى‌اش از بين مى‌رود.) و

نيز: «مَنْ شَرُفَتْ هِمَّتُهُ، عَظُمَتْ قيمَتُهُ.»[16] : (هر كس همّتش برتر باشد، ارزشش بالا مى‌رود.)

در جايى مى‌گويد :

همّتم بدرقه راه كن اى طاير قدس!         كه دراز است ره مقصد و من نو سفرم[17]

[1] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 148.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 175، ص 151.

[3] ـ روم : 30.

[4] ـ وافى، ج 3، ابواب المواعظ، مواعظ الله سبحانه، ص 40.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 572، ص 410.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 126، ص 119.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 11، ص 45.

[8] ـ اعراف : 172.

[9] ـ غرر و درر موضوعى، باب الأدب، ص 10.

[10] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب العجب، ص 233.

[11]

[12] ـ يونس : 58.

[13] ـ غرر و درر موضوعى، باب الهمّة، ص 423.

[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب الهمّة، ص 424.

[15] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب الهمّة، ص 424.

[16]

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 451، ص 330.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا