• غزل  214

سحر بلبل حكايت با صبا كردكه عشق گل بما ديدى چها كرد

از آن رنگ و رخم خون در دل انداخت         در اين گلشن بخارم مبتلا كرد

بهر سو بلبل بيدل در افغان         تنعم در ميان، باد صبا كرد

نقاب گل كشيد و زلف سنبل         گره بند قباى غنچه وا كرد

غلام همّت آن نازنيم         كه كار خير بى روى و ريا كرد

خوشش بادا نسيم صبحگاهى         كه درد شب نشينان را دوا كرد

من از بيگانگان هرگز ننالم         كه با من هر چه كرد آن آشنا كرد

گر از سلطان طمع كردم خطا بود         ور از دلبر وفا جستم جفا كرد

وفا از خواجگان ملك با من         كمال دولت و دين بوالوفا كرد

بشارت بر به كوى مى فروشان         كه حافظ توبه از زهد و ريا كرد

سحر، بلبل حكايت با صبا كرد         كه عشق گل به ما ديدى چه‌ها كرد؟

از آن رنگ و رُخَم، خون در دل انداخت         در اين گلشن به خارم مبتلا كرد

گويا در وقت سحر، براى خواجه، نفحات و نسيمهاى روح بخش الهى وزيدن گرفته و مژده وصال آورده و وى (با تمثيل بلبل و گل) حكايت حال و ناراحتيهاى روزگار هجرانش را با نسيم صبح بازگو و گله گزارى نموده و مى‌گويد: سحرگاهان، بلبل با باد صبا (كه وقت صبح گشاينده غنچه است) از گل، كه معشوق اوست، گله و شكوه مى‌كرده و حكايت روزگار خويش مى‌نمود كه: ديدى رنگ و رُخ گل چگونه خون به دل ما كرد و رفت، و در اين گلشن، مرا به زردرويى و خونين جگرى مبتلا ساخت و گرفتار خار نمود.

در نتيجه، خواجه با اين گفتار از باد صبا تقاضاى پرده بردارى دوباره از جمال عالم طبيعت را مى‌نمايد، تا ديگر بار به مشاهده حضرت دوست نائل شود و گويا مى‌خواهد بگويد: «أَسْأَلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأَنْوارِ قُدْسِکَ، وَأَبْتَهِلُ إِلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطآئِفِ بِرِّکَ، أَنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما أُؤَمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إِكْرامِکَ وَجَميلِ إِنْعامِکَ، فِى الْقُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمتُّعِ بِالنَّظَرِ إِلَيْکَ. وَها! أَنَا مُتَعَرِّضٌ لِنَفَحاتِ رَوْحِکَ وَعَطْفِکَ، وَمُنْتَجِعٌ غَيْثَ جَودِکَ وَلُطْفِکَ…»[1] : (به انوار ]ويا عظمت [ وجه ]= اسماء و صفات [ و به انوار قدست از تو

درخواست  نموده و به عواطف مهربانى و لطايف احسانت تضرّع و التماس مى‌نمايم كه گمانم را به آنچه از بخشش فراوان و انعام نيكويت، در قربت به تو، و نزديكى و منزلت در نزدت، و بهره‌مندى از مشاهده‌ات آرزومندم، تحقّق بخشى. هان! اينك من خود را در معرض نسيمهاى عنايت و لطفت قرار داده، و باران جود و رحمتت را تقاضامندم…)

و گويا گله‌اش مورد قبول و اجابت واقع شده، كه مى‌گويد :

به هر سو بلبلِ بى‌دل در افغان         تنعّم در ميان، باد صبا كرد

نقابِ گل كشيد و زلفِ سنبل         گرهْ بندِ قباىِ غنچه وا كرد

در حالى كه بلبل همواره در افغان و ناله بود، باد صبا در ميان گلزار مى‌گذشت و پرده از رخسار گل مى‌گشود و غنچه‌هاى پيچيده را باز مى‌كرد.

كنايه از اينكه: در حالى كه ما مى‌ناليديم و از روزگار هجران گله و شكايت مى‌نموديم، نفحات الهى هم در آن وقتِ صبح، حجاب از جمال كثرات بر مى‌داشت و در اين امر مضايفه نمى‌نمود؛ لذا مى‌گويد :

غلام همّت آن نازنينم         كه كارِ خير، بى روى و ريا كرد

خوشش بادا نسيمِ صبحگاهى!         كه دردِ شب نشينان را دوا كرد

من، غلام و چاكر و بنده عنايات پنهانى و ظريف آن محبوبم كه بى‌پروا پرده از رخسار و جمال خود بركنار نمود و ما را به ديدارش نائل ساخت، و از اين عمل مضايقه ننمود.

الهى! كه هميشه نسيم صبحگاه و نفحات جان فزاى يار، در خوشى باد! كه دردِ
ما شب زنده داران را مداوا نموده، و از هجران خلاصى بخشيد و خواسته عاشقان را جوابگو شد، كه مى‌گفتند: «إلهى! ما بَدَأْتَ بِهِ مِنْ فَضْلِکَ فَتَمِّمْهُ؛ وَما وَهَبْتَ لى مِنْ كَرَمِکَ، فَلا تَسْلُبْهُ.»[2] : (بار الها! آنچه از فضل و احسانت آغاز نمودى، به انجام رسان، و آنچه از

جود و كرمت عنايت نمودى، باز مگير.)

من از بيگانگان هرگز ننالم         كه‌با من هرچه كرد، آن آشنا كرد

اى دوستان! اين همه ناله و افغان من از آشنا و محبوب حقيقى‌ام بود، نه از بيگانه؛ زيرا او بود كه پرده از گل رخسارش برافكند و سپس به خار هجرانم مبتلا ساخت.

بيت فوق گله‌اى است عاشقانه، از او، به او. و اين، مذموم نيست؛ كه فرمود : (إِنَّما أَشْكُوا بَثّى وَحُزْنى إِلَى اللهِ)[3] : (شكوه غم و اندوه شديدم را تنها به خدا مى‌برم.)

گر از سلطان طمع كردم، خطا بود         ور از دلبر وفا جستم، جفا كرد

وفا از خواجگانِ مُلك، با من         كمال دولت و دين، بوالوفا كرد

خلاصه نظر خواجه در اين دو بيت اين است كه: اگر در گذشته از مخلوقى چون سلاطين زمانم طمع وفا داشتم (در امور مادّى، يا معنوى) خطا بود؛ زيرا دانستم كه در تمام امور بايد به حقّ سبحانه توكّل نمود. و از محبوب هم هر چند وفا تمنّا داشتم تا وصالم ميسّر گردد، جز بى‌وفايى و بى‌اعتنايى نديدم. (علّت هم آن است كه، تا عاشق به تمام معنى از خود بيرون نشود، ممكن نيست به وصال دوست
نايل آيد. و آن از خود بيرون شدن، به بى‌وفايى و جفاى محبوب تحقّق مى‌يابد.)

تنها كسى كه در تمام امور با راهنماييهايش به من وفا داشت، استاد «ابوالوفا»[4]

بود كه به خواسته‌هايم جواب مثبت داد، تا به منزلگاه قرب دوست هدايت گرديدم.

و يا بخواهد بگويد: از پادشاه و «فَعّال ما يَشاء» طمع داشتن اينكه او منفعل، و بنده عاجز، فاعل باشد و هر چه گويد بشود، امرى است خطا؛ اقتضاى «فَعّال ما يَشاء» بودن محبوب اين است كه در مقابل وفا خواستن بنده بى‌اختيار و نادان، به مصلحت و خواسته خود عمل نمايد، لذا مى‌گويد: كمال دولت و دين، بوالوفا كرد. نه آنكه نظر خويش را بگذارد و به فرمان بنده‌اش باشد؛ كه: «إِلهى! أَغْنِنى ]أَقِمْنى [ بِتَدْبيرِکَ لى عَنْ تَدْبيرى، وَ ]بـ [ اخْتِيارِکَ لى عَنْ اِختِيارى.»[5] : (معبودا! با تدبير خود مرا از

تدبيرم، و به اختيار نمودنت مرا از اختيار كردنم بى‌نياز گردان ]يا: پا برجا دار[.)

و همچنين: «يَقُولُ اللهُ تَعالى: لاَُقَطِّعَنَّ أَمَلَ كُلِّ مُؤْمِنٍ أَمَّلَ دُونِىَ الاُْناسَ، وَلاَُلْبِسَنَّهُ ثَوْبَ مَذَلَّةٍ بَيْنَ النّاسِ، وَلاَُنَحِّيَنَّهُ مِنْ وَصْلى، وَلاَُبَعِّدنَّهُ مِنْ قُرْبى، مَنْ ذَا الَّذى رَجانى لِقَضآءِ حَوائِجِهِ فَقَطَعْتُ بِهِ دُونَها؟!»[6] : (خداوند متعال مى‌فرمايد: به طور قطع، آرزوى هر مؤمنى را كه به جاى

من، به مردم اميد داشته باشد، قطع نموده، و در ميان مردم به او لباس خوارى خواهم پوشاند، و از وصال خود رانده، و از قرب و نزديكى‌ام دور خواهم نمود. چه كسى براى برآورده شدن خواسته‌هايش به من اميدوار شد و من حوايج او را برنياوردم؟!)، و نيز: «رَأْسُ طاعَةِ اللهِ، أَلرِّضا بِما صَنَعَ اللهُ فيما أَحَبَّ الْعَبْدُ وَفيما كَرِهَ ]وَلَمْ يَصْنَعِ اللهُ بِعَبْدٍ شَيْئآ[ إِلّا وَهُوَ خَيْرٌ لَهُ.»[7] : (بالاترين طاعت و عبادت خدا، خشنودى به فعل

الهى است: هم در آنچه بنده آن را دوست داشته باشد، و هم در آنچه دوست نداشته باشد ]البته خداوند كارى در مورد بنده‌اش ننموده [ مگر آنكه براى او خير است.).

بشارت بَر به كوى مِىْ فروشان         كه حافظ توبه از زهد و ريا كرد

اين بيت و بيت ششم شاهد خوبى است بر اينكه: نفحات و عنايات دوست، شامل حال خواجه گشته، و دست از عبادات قشرى كشيده و به مراقبه و مشاهده و اخلاص در عبادات پرداخته است.

[1] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 145.

[2] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 145.

[3] ـ يوسف : 86.

[4] . شايد منظور، سيّد ابوالوفاء باشد، كه خواجه با وى ملاقات داشته است. براى توضيح بيشتر بهمقدّمه حافظ قدسى، ص 3 رجوع شود.

[5] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[6] ـ بحارالانوار، ج 71، ص 143، روايت 41.

[7] ـ بحارالانوار، ج 71، ص 139، روايت 28.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا