• غزل  213

سحر چون خسرو خاور علم بر كوهساران زدبدست مرحمت يارم در اميدواران زد

چو پيش صبح‌روشن‌شدكه‌حال‌مهر گردون چيست         برآمد خنده خوش بر غرور كامكاران زد

نگارم دوش در مجلس بعزم رقص چون برخاست         گره بگشود از گيسو و بر دلهاى ياران زد

من از رنگ صلاح آندم بخون دل بشستم دست         كه چشم باده پيمايش صلا بر هوشياران زد

كدام آهن دلش آموخت اين آئين عيارى         كز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد

خيال شهسواران پخت و شد ناگه دل مسكين         خداوندا نگهدارش كه بر قلب سواران زد

منش با خرقه پشمين كجا اندر كمند آرم         زره موئى كه مژگانش ره خنجر گذاران زد

نظر بر قرعه توفيق و يمن دولت شاه است         بده كام دل عاشق كه فال بختياران زد

شهنشاه مظفر فر شجاع ملك و دين منصور         كه جود بيدريغش خنده بر ابر بهاران زد

از آن ساعت كه جام مى بدست او مشرف شد         زمانه ساغر شادى بياد ميگساران زد

ز شمشير سرافشانش ظفر آن روز بدرخشيد         كه چون خورشيد انجم سوز تنها بر هزاران زد

تعالَى اللهَ زهى ذاتى كه تا نيرنگ هستى يافت         صفاى جوهر پاكش دم از پرهيزگاران زد

دوام عمر و ملك او بخواه از لطف حق حافظ         كه چرخ اين سكّه دولت بنام شهرياران زد

گويا خواجه را ديدارى با دوست بوده و سپس به فراق مبتلا گشته و باز مژده وصالى يافته و هنوز بدان دست نيافته، گفتگويى از آن و ايّام ديدار گذشته‌اش در اين غزل مى‌نمايد :

سحر چون خسرو خاور، عَلَم بر كوهساران زد         به دست مرحمت يارم، دَرِ امّيدواران زد

چو پيش صبح روشن شد،كه‌حال مِهرِگردون چيست         برآمد خنده خوش، بر غرورِ كامكاران زد

پيش از بيان دو بيت فوق مى‌گوييم كه: خورشيد چون مى‌خواهد آشكار شود، دو علامت در آن است: يكى سپيده صادق؛ و ديگرى خنده و برآمدن آفتاب. و آنان كه شب را به صبح مى‌آورند دو قسم‌اند: تهى دستان؛ و كامكاران، تهى دستان به اميد مى‌خوابند؛ و كامكاران، به غرور. تهى دستان را سپيده و نسيم صبح، نويد رحمت مى‌دهد و كامكاران را غرور، محروميّت مى‌آورد.

خواجه با اين بيان مى‌خواهد بگويد: نويد رحمتِ (عَسى أَنْ يَبْعَثَکَ رَبُّکَ مَقامآ مَحْمُودآ)[1] : (اميد است پروردگارت تو را به مقام پسنديده‌اى برانگيزد.) را كسى به

هنگام سپيده صبح يافت، كه (وَمِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَکَ ) 2: (و پاسى از شب بيدار باش در حالى كه اين دستور اضافى براى توست.) را مراعات نمود، نه خوش
خوابانِ تا طلوع آفتاب، كه از شب بهره نبردند.

گويا او با اين بيان مى‌خواهد سالكان را دعوت به بيدارى شب بنمايد؛ كه: «يا عَلِىُّ! ثَلاثُ فَرِحاتٍ لِلْمُؤْمِنِ فِى الدُّنْيا: مِنْهاَ التَّهَجُّدُ فى آخِرِ اللَّيْلِ. يا عَلِىُّ! ثَلاثُ كَفّاراتٍ: مِنْهَا التَّهَجُّدُ بِاللَّيْلِ وَالنّاسُ نِيامٌ.»[2] : (اى علىّ! سه چيز در دنيا براى مؤمن شادى بخش

است: ]يكى از آنها[ بيدارى در آخر شب است. اى علىّ! سه چيز موجب پاك شدن گناهان است: ]يكى از آنها[ بيدارى شب، آن هنگام كه مردم خوابند، مى‌باشد.)

و يا بگويد: عنايت دوست، وقتى در سحرگاهان دست مرحمت خويش بر سر عاشقان مى‌كشد، كه بيدارى شب داشته باشند. سپيده صبح هم نويد لطف او را به آنها مى‌دهد؛ ولى آنان كه غرورشان نمى‌گذارد از شب بهره گيرند و تا طلوع خورشيد در خوابند و از عنايات خاصّه دوست محروم گشته‌اند، آفتاب با طلوعش بر آنها مى‌خندد؛ كه: «باكِرُوا، فَالْبَرَكَةُ فِى الْمُباكَرَةِ.»[3] : (سحرخيز باشيد، كه خير و بركت در

سحر خيزى است.) و همچنين: «أَلسَّهَرُ رَوْضَةُ المُشْتاقينَ.»[4] : (شب بيدارى، گلستان

مشتاقان است.) و نيز: «أَلسَّهَرُ أَحَدُ الْحَياتَيْنِ.»[5] : (شب زنده‌دارى، يكى از دو زندگانى

است.) و يا: «ما أَنْقَضَ النَّوْمَ لِعزآئِمِ اليَوْمِ!»[6] : (چه بسا كه خواب ]سحرگاهان [ سبب

شكسته شدن و به نتيجه نرسيدن تصميمات روز مى‌گردد).

نگارم دوش در مجلس، به عزم رقص چون برخاست         گره بگشود از گيسو و بر دلهاى ياران زد

گفته‌اند: زنان در سه وقت گيسو مى‌گشوده‌اند: زمان مصيبت؛ شادى؛ و رقص.
خواجه براى بيان مقصد خود همان‌گونه كه از مى و مطرب و الفاظ ديگر استفاده نموده، از گيسو گشودن هم در ابياتش استفاده كرده.

در جايى مى‌گويد :

معاشران! گره از زلف يار باز كنيد         شبى خوش است،بدين،قصّه‌اش دراز كنيد[7]

و در ديگر جاى گويد :

گفتم: گره نگشوده‌ام، زآن طرّه تا من بوده‌ام         گفتا: مَنَش فرموده‌ام، تا با تو طرّارى كند[8]

و نيز در جاى ديگر مى‌گويد :

گيسوى چنگ ببريد به مرگِ مىِ ناب         تا همه‌مغبچگان زلفِدوتابگشايند[9]

و در اين بيت هم مى‌گويد: نگارم دوش در مجلس…

گويا مى‌خواهد بگويد: چون يارم بر سر لطف آمد، پرده از كثرات برداشت و پيچيدگى و گره آن را گشود و از اين طريق، عاشقانش را به جمال خود متوجّه ساخت، و گره ديگرى بر دلهاى ياران زد و ايشان را اسير خود و جمال خويش نمود؛ كه: «وَانْقُلْنى مِنْ ذِكْرى، إِلى ذِكْرِکَ… حَتّى تُقيمَ رُوحى بَيْنَ ضِيآءِ عَرْشِکَ، وَتَجْعَلَ لَها مَقامآ نَصْبَ نُورِکَ؛ إِنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ.»[10] : (و مرا از ياد كردنم ]تو را[، به ياد نمودنت ]مرا[

منتقل نما… تا روحم را ميان روشنايى عرش خود برپا داشته، و براى آن جايگاهى در برابر نورت قرار دهى؛ كه تو بر هر چيزى توانايى.)

من از رنگ صلاح آن‌دم،به خونِ دل‌بشستم دست         كه چشم باده پيمايش، صَلا بر هوشياران زد

محبوبا! چون چشم خمارآلود و مست، و جمال جذّابت بر هوشياران برآشفت و بر هوشيارى‌شان با زبان بى‌زبانى مذمّت نمود كه: چگونه در مقابل جذبه جمال من هوشياريد؟ برآشفتم و با اشك ديدگان كه از عشق به جمال تو ظاهر شده بود، دست از صلاح و زهد و تقواى خشك شسته و به مراقبه جمالت پرداختم؛ كه : «إِلهى! إِنَّهُ مَنْ لَمْ يَشْغَلْهُ الْوَلُوعُ بِذِكْرِکَ وَلَمْ يَزْوِهِ السَّفَرُ بِقُرْبِکَ، كانَتْ حَياتُهُ عَلَيْهِ مَيْتَةً وَمَيْتَتُهُ عَلَيْهِ حَسْرَةً.»[11] : (معبودا! كسى كه حرص شديد به يادت او را مشغول ننموده، و سفر به

قرب و نزديكى تو او را ]از ديگر چيزها[ بر كنار نكرده باشد، زندگانى‌اش مرگ، و مرگش حسرت بر او خواهد بود.).

كدام آهنْ دلش آموخت، اين آئينِ عيّارى         كز اوّل چون برون آمد، رَهِ شب زنده داران زد

خواجه در اين بيت و بيتهاى آينده، ظاهرآ از دوست گله و شكوه مى‌نمايد، ولى مطلوبش همان است كه در ابيات آمده.

مى‌گويد: به دوست ما، كدام سنگ دل آموخت كه (بر خلاف محبوبه‌هاى مجازى كه اوّل لا ابالى‌ها را رهزنى مى‌كنند و سپس مقدّسين و اهل عبادت را) اوّل جمالش، دل شب زنده‌دارانِ ظريف دل را غارت نمايد؟

خواجه با اين كلام مى‌فهماند كه هر كس مى‌خواهد به تجلّيات او راه يابد، بايد شب زنده‌دار باشد؛ كه: «سَهَرُ الْعُيُونِ بِذِكْرِ اللهِ، فُرْصَةُ السُّعَدآءِ وَنُزْهَةُ الاَْوْلِيآء.»[12] : (بيدارى

ديدگان به ذكر الهى، لحظات بهره‌مندى سعادتمندان و تفرّج ]در ملكوت  [اولياء الهى مى‌باشد.) و نيز: «سَهَرُ اللَّيْلِ فى طاعَةِ اللهِ رَبيعُ الاَْوْلِيآءِ وَرَوْضَةُ السُّعَدآءِ.»[13] : (شب بيدارى در طاعت و عبادت پروردگار، بهار اولياء و گلستان سعادتمندان است.)

خيال شهسواران پخت و شد ناگه، دلِ مسكين         خداوندا! نگهدارش، كه بر قلب سواران زد

دوست، براى غارت و كشتن و نابود ساختن شهسواران و انبياء و اولياء: و اساتيد و برجستگان تجلّى نمود و دلهايشان را غارت كرد و برفت. در اين ميان، من هم كه به تماشا ايستاده بودم، از مشاهده‌اش بى‌خود شده و دل و عالم خيالى‌ام را از دست داده و به حيرت فرو رفتم.

كنايه از اينكه: دوست را با مسكينان و تهى دستان كارى نيست، زيرا آنان متاع و عملى ندارند تا او را خريدارى كنند، خريداران او، انبياء و اولياء : و تابعين حقيقى آنانند؛ كه: «عَظُمَ الْخالِقُ فى أَنْفُسِهِمْ، فَصَغُرَ ما دُونَهُ فى أَعْيُنِهِمْ.»[14] : (خالق، در

نفوس ايشان ]اهل تقوى [ بزرگ، و در نتيجه، غير او در چشم آنها كوچك گرديده.)

خواجه، با جمله «خداوندا! نگهدارش…»، دعا و اظهار اشتياق به محبوب مى‌نمايد؛ زيرا آنكه پياده است و به قلب لشكر سواره مى‌زند، بيشتر در خطر است، تا سواره. سخنى است به طريق عاشقان مجازى نسبت به معشوق مجازى خود كه نمى‌خواهد به وى آسيبى وارد شود.

مَنَش با خرقه پشمين، كجا اندر كمند آرم؟         زِرِه مويى كه مژگانش، رَهِ خنجرگذاران زد

مى‌خواهد بگويد: حال كه او را كار با شهسواران و صاحبان عمل لُبّى و حقيقى است، من با خرقه پشمينه و عمل قشرى چگونه به دستش آرم؟ محبوب ما، محبوبى است كه با مژگان و جلال و جمال خود، زورمندان ميدان مجاهده و عمل و طاعت حقيقى را از پاى در مى‌آورد.

در جايى مى‌گويد :

قتلِ اين خسته، به شمشير تو تقدير نبود         ورنه هيچ از دل بى‌رحم تو تقصير نبود[15]

و در جايى ديگر مى‌گويد :

دُكّان عاشقى را بسيار مايه بايد         دلهاى همچو آذر، چشمان رودبارى

آخر، ترّحمى كن بر حالِ زار حافظ         تا چند نااميدى؟ تا چند خاكسارى؟[16]

شش بيت ديگر اين غزل، در مدح يكى از پادشاهان زمان وى است كه در طريق با وى هم مرام بوده، نيازى به ذكر و معناى آن نيست.[17]

[1] و 2 ـ اسراء : 79.

[2] ـ وسائل الشيعة، ج 5، ص 273، ابواب بقيّة الصّلوات المندوبة، باب 39، روايت 19.

[3] ـ غرر و درر موضوعى، باب البكور، ص 37.

[4] ـ غرر و درر موضوعى، باب السّهر، ص 169.

[5] ـ غرر و درر موضوعى، باب السهر، ص 170.

[6] ـ غرر و درر موضوعى، باب النّوم، ص 398.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 251، ص 202.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 128، ص 121.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 136، ص 125.

[10] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 96.

[11] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 95.

[12] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب السهر، ص 170.

[13]

[14] ـ نهج البلاغة، خطبه 193، ص 303.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 227، ص 187.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 555، ص 398.

[17] ـ در مقدّمه جلد دوّم اين كتاب، نظر خواجه را نسبت به آنان بيان نموديم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا