• غزل  211

ستاره‌اى بدرخشيد و ماه مجلس شددل رميده ما را انيس و مونس شد

نگار من‌كه بمكتب نرفت و خط‌ننوشت         بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد

طرب سراى محبّت كنون شود معمور         كه طاق ابروى يار منش مهندس شد

ببوى او دل بيمار عاشقان چو صبا         فداى عارض نسرين وچشم نرگس‌شد

بصدر مصطبه‌ام مى‌نشاند اكنون يار         گداى شهر نگه كن كه مير مجلس شد

لب از ترشح مى پاك كن زبهر خدا         كه خاطرم بهزاران گنه موسوس شد

كرشمه تو شرابى بعاشقان پيمود         كه علم بيخبر افتاد و عقل بيحس شد

خيال آب خضر بست و جام كيخسرو         بجرعه نوشى سلطان ابوالفوارس شد

چو زر عزيز وجود است شعر من آرى         قبول دولتيان كيمياى اين مس شد

ز راه ميكده ياران عنان بگردانيد         چرا كه حافظ از اين راه رفت و مفلس شد

از بيشتر ابيات اين غزل معلوم مى‌شود خواجه در امورى كه ذكر مى‌نمايد، تنها نبوده و همراهان طريقى با او بوده‌اند. مى‌گويد :

ستاره‌اى بدرخشيد و ماه مجلس شد         دل رميده ما را انيس و مونس شد

روزگارى در ظلمت هجران بسر مى‌برديم، ناگاه يار به جلوه‌اى از تجلّيات اسمايى و صفاتى خويش مجلس ما را نورانى ساخت و از ناراحتىِ هجران خلاصى بخشيد و انيس و مونسمان شد؛ كه: «إِلهى! تَناهَتْ أَبْصارُ النّاظِرينَ إِلَيْکَ بِسَرآئِرِ القُلُوبِ… فَلَمْ يَلْقَ أَبْصارَهُم رَدٌّ دُونَ ما يُريدُونَ. هَتَكْتَ بَيْنَکَ وَبَيْنَهُمْ حُجُبَ الغَفْلَةِ، فَسَكَنُوا فى نُورِکَ، وَتَنَفَّسُوا بِرَوْحِکَ… فَجالَسُوا اسْمَکَ بِوَقارِ الْمُجالَسَةِ.»[1] : (معبودا! ديدگانِ آنان كه با چشم دل به سوى

تو ناظرند، به نهايت رسيده… پس چشمهاى دل آنان به چيزى بر نخورده است كه آنان را از آنچه مى‌خواهند باز دارد. حجابهاى غفلت ميان خود و ايشان را برداشتى، تا اينكه در نورت منزل گرفته، و با رحمتت نَفَس كشيدند… و در نتيجه، با وقار همنشينى، با اسم تو همنشين شدند.)

و ممكن است منظور خواجه از «ستاره»، استادى باشد كه در ايّام هجران دوست به وى و يارانش، با گفتار و حضورش در مجلسشان آرامش بخشيده باشد. معناى اوّل، با ابيات آينده (از بيت سوّم به بعد) سازش دارد.

نگار من كه به‌مكتب نرفت و خط ننوشت         به غمزه، مسئله آموزِ صد مدرِّس شد

دوست ما بدون اينكه درسى خوانده و خطّى نوشته باشد، با غمزه و جلوه‌اى، آنان را كه مدّعى علم و دانش بودند، به مسائل و حقايقى‌كه از آن بهره‌اى‌نداشتند، آشنا نمود.

ممكن است منظور خواجه از بيت فوق، استادش باشد و بخواهد به عامى بودن وى اشاره كند.

و شايد منظورش، رسول الله 9 باشد؛ بنابراين معنى، نمى‌خواهد بگويد آن حضرت، كتابت و قرائت را نمى‌دانسته، زيرا اين نقص است و در احاديث[2]  به

كذب اين قول اشاره شده، بلكه منظور انجام ندادن قرائت و كتابت است يعنى حضرتش بى‌آنكه خط بنويسد و درس بخواند، همه را تعليم معارف و حقايق و غيره مى‌نموده.

طربْ سراى محبّت، كنون شود معمور         كه طاق ابروى يارِ مَنَشْ، مهندس شد

چون دوست به مجلس اهل محبّت قدم نهاد، و به اسم، و يا صفتى تجلّى نمود، طرب سراى ايشان به آبادى پيوست. چرا چنين نگردد طرب سرايى كه محراب ابروان و جمال يارشان به خود مشغول ساخته و به ذكر و ياد او، از همه گسسته‌اند؟ كه: «يا مَوْلاىَ! بِذِكْرِکَ عاشَ قَلْبى، وَبِمُناجاتِکَ بَرَّدْتُ أَلَمَ الخَوْفِ عَنّى.»[3] : (اى

مولاى من! با ياد و ذكرت دلم زنده است، و با مناجاتت درد خوف را از خود تسكين مى‌دهم.) و نيز: «إِلهى! وَإِنَّ كُلَّ حَلاَوَةٍ مُنْقَطِعَةٌ، وَحَلاوَةُ الاِْيمانِ تَزْدادُ حَلاوَتُها، إِتِّصالاً بِکَ.»[4]  :

(بار الها! به درستى كه هر شيرينى و حلاوتى تمام شدنى است و تنها شيرينى ايمان، به خاطر اتّصال به تو، حلاوتش افزون مى‌شود.)

به بوىِ او، دل بيمار عاشقان چو صبا         فداىِ عارض نسرين و چشم نرگس شد

نه تنها جلوه محبوب، به مجلس عشّاق رونقى تازه بخشيد، كه به بوى او نيز دل و عالم خيالى خويش را فداى رخسار و چشم جذّاب و تجلّيات پر شورش نمودند؛ همچون نسيم صبح كه مى‌وزد و خود را فداى گل نسرين و نرگس مى‌نمايد و آنها را مى‌گشايد.

در جايى مى‌گويد :

بيا كه مى‌شنوم بوىِ جان از آن عارض         كه يافتم دل خود را نشان از آن عارض

گرفته نافه چين بوى مُشك از آن گيسو         گلاب، يافته بوىِ جنان از آن عارض

به شرم رفته تن ياسمن از آن اندام         به خون نشسته دل ارغوان از آن عارض[5]

و در جايى ديگر مى‌گويد :

چو گل هر دم به بويت جامه بر تن         كنم چاك از گريبان تا به دامن

من از دست غمت مشكل برم جان         ولى دل را تو آسان بردى از من[6]

به صدر مصطبه‌ام مى‌نشاند اكنون يار         گداى شهر نگه كن، كه ميرِ مجلس شد

تا روز گذشته، من آن نبودم كه مورد عنايت دوست باشم. چه شده كه وى امروز در ميان مجلس اهل دل، مرا از همه بيشتر مورد عنايت خود قرار داده و به عبوديّتش پذيرفته؟ كه: «إِلهى! بِکَ عَلَيْکَ إلّا أَلْحَقْتَنى بِمَحَلِّ أَهْلِ طاعَتِکَ.»[7] : (معبودا! تو را به ذاتت

سوگند، كه مرا به مقام اهل طاعتت ملحق ساز).

به گفته خواجه در جايى :

هر دَمَش با من دلسوخته لطفى دگر است         اين گدا بين، كه شايسته إنعام افتاد[8]

لب از ترشّح مِىْ پاك كن ز بهر خدا         كه خاطرم به هزاران گنه موسوَس شد

محبوبا! براى خدا، لب و جمال خود را اين‌گونه برافروخته و جلوه‌گر مساز، تا مرا به هزاران گناه (به عقيده زاهد قشرى) مبتلا سازى.

خواجه در واقع، با اين بيان تقاضاى برافروختگى از او مى‌نمايد.

به گفته وى در جايى :

فغان! كاين لوليانِ شوخِ شيرينِ كار شهرآشوب         چنان بردند صبر از دل، كه تركان، خوان يغما را

من از آن حُسن‌روز افزون‌كه‌يوسف داشت دانستم         كه عشق از پرده عصمت برون آرَدَ زليخا را[9]

كرشمه تو، شرابى به عاشقان پيمود         كه علم، بى‌خبر افتاد و عقل، بى‌حسّ شد

كنايه از اينكه: اى دوست! كرشمه و ناز تو به عاشقان، چنان آنها را فريفته و مست جمالت نمود، كه علم و عقل با هنرهاى بيشمارش، خبر از هنر كرشمه‌هايت نداشتند؛ كه فرمود: «وَلا تُقَدِّرْ عَظَمَةَ اللهِ سُبْحانَهُ عَلى قَدْرِ عَقْلِکَ فَتَكُونَ مِنَ الهالِكينَ.»[10] : (و

هرگز عظمت خداوند سبحان را با عقلت نسنج تا از هلاك شوندگان گردى.)

خيال آب خِضِر بست و جام كيخسرو         به جرعه نوشىِ سلطانْ ابوالفوارس شد

چو زَرْ عزيزْ وجود است شعر من، آرى         قبولِ دولتيان، كيمياى اين مس شد

ز راه ميكده ياران! عنان بگردانيد         چرا كه حافظ ازاين راه رفت و مفلس شد

بيت اوّل، تعريف معنوى از سلطان ابوالفوارس، از سلاطين وقت خويش است، و بيت دوّم تعريف از ابيات خود مى‌باشد؛ امّا بيت سوّم در مقام اين است كه: اى آنان كه راه ميكده و ذكر و عشق و مراقبه جمال محبوب را اختيار نموده‌ايد! زحمت به خود ندهيد؛ زيرا براى رسيدن به مقصود هر چه داريد، بايد بدهيد تا دوست شما را باشد. و من چون در اين راه قدم گذاشتم، تا مفلس نشدم و هر چه داشتم از دست ندادم، جرعه‌اى از شراب وصال و قربش را ننوشيدم؛ كه: «إِلهى! كَيْفَ لا أَفْتَقِرٌ وَأَنْتَ الَّذى فِى الْفُقَرآء أَقَمْتَنى؟ أَمْ كَيْفَ أَفْتَقِرُ وَأَنْتَ الَّذى بِجُودِکَ أَغْنَيْتَنى؟»[11] : (معبودا!

چگونه فقير و مسكين نباشم، در صورتى كه توام در ميان فقيران گماشتى؟ يا چگونه فقير باشم، با آنكه تو به جود و كرمت مرا بى‌نياز گردانيدى؟).

[1] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 95.

[2] ـ بصائر الدّرجات، ص 225، باب 4.

[3] ـ اقبال الاعمال، ص 73.

[4] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 96.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 354، ص 267.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 469، ص 342.

[7] ـ اقبال الاعمال، ص 687.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 224، ص 185.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 6، ص 42.

[10] ـ نهج البلاغة، خطبه 91، ص 125.

[11] ـ اقبال الاعمال، ص 350.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا