- غزل 208
سرو چمان من چرا ميل چمن نمىكندهمدم گل نمىشود ياد سمن نمىكند
تا دل هرزه گرد من رفت بچين زلف او ز آن سفر دراز خود عزم وطن نمىكند
پيش كمان ابرويت لابه همى كنم ولى گوشه كشيده است از آن گوش بمن نمىكند
چون زنسيم مىشود زلف بنفشه پر شكن وه كه دلم چه ياد آن عهد شكن نمىكند
با همه عطر دامنت آيدم از صبا عجب كز گذر تو خاك را مشك ختن نمىكند
ساقى سيم ساق من گر همه زهر مىدهد كيست كه تن چو جام مى جمله دهن نمىكند
دل باميد وصل او همدم جان نمىشود جان بهواى كوى او خدمت تن نمىكند
دى گلهاى زطرهاش كردم و از سر فسوس گفت كه اين سياه كج گوش بمن نمىكند
دست كش جفا مكن آب رخم كه فيض ابر بىمدد سرشك من درّ عدن نمىكند
لخلخه ساى شد صبا دامن پاكت از چه رو خاك بنفشه زار را مشك ختن نمىكند
كشته غمزه تو شد حافظ نا شنيده پند تيغ سزاست هركه را درك سخن نمىكند
خواجه با ابيات و بيانات اين غزل اظهار اشتياق به دوست نموده و مىگويد :
سرو چمان من چرا ميل چمن نمىكند همدم گل نمىشود، ياد سمن نمىكند؟
چه شده كه دلارام من از طريق مظاهر برايم جلوهگرى ندارد؟ و چرا در چمنزار عالم كه مظهر تجلّيات اوست، جلوه نمىنمايد تا به ديدارش نايل گردم؟
در جايى ديگر خبر از رسيدن به اين آرزوى خود داده و مىگويد :
بريد صبا دوشم آگهى آورد كه روز محنت و غم رُو به كوتهى آورد
نسيم زلف تو شد خضر راهم اندر عشق زهى رفيق كه بختم بههمرهى آورد[1]
و شايد مىخواهد بگويد: چه شده دل من به زينتهاى ظاهرى عالم طبيعت ميلى ندارد و با جمالهاى مظاهر انسى نمىگيرد؟
شايد علّت، آن است كه :
تا دل هرزه گرد من، رفت به چين زلف او ز آن سفر دراز خود، عزم وطن نمىكند
از آن زمان كه دلم به دام او مبتلا گشته و دوست را با مظاهر، و در مظاهر، با ديده دل مشاهده كردهام، ديگر به خويش و بدن عنصرى و مظاهر توجّهى ندارم. و چون غرق در مشاهده و تماشاى اويم، نمىخواهم به چيز ديگرى متوجّه باشم؛ كه :
«يا أَحْمَدُ! هَلْ تَعْرِفُ ما لِلزّاهِدينَ عِنْدى؟ ]الى أَنْ قالَ :[ وَلا أَحْجُبُ عَنْهُمْ وَجْهى.»[2] (اى احمد!
آيا مىدانى چه چيزى در نزد من براى زاهدان حقيقى مهيّاست؟ ]تا اينكه فرمود :[ و رويم را از آنان نمىپوشانم ]از ديدارم بهرهمند ميگردند[ ). به گفته خواجه در جايى :
دل من به دَوْر رويت، ز چمن فراغ دارد كه چو سرو پاىبنداست وچو لاله داغدارد
سَرِ ما فرو نيايد، به كمان ابروى كس كه درون گوشه گيران، زجهان فراغ دارد
سر درس عشق دارد، دل دردمند حافظ كه نه خاطر تماشا، نه هواى باغ دارد[3]
پيش كمان ابرويت لابه همى كنم، ولى گوشه كشيده است از آن، گوش به من نمىكند
خلاصه آنكه: من با توجّه به عالم ظاهر و پيوستگى با تعلّقات آن، حاضر نيستم كشته جمال و كمال ابروان دوست شوم؛ ولى از آنجا كه او الطاف خفيّه با بندگان دارد، و عنايتش به كشته شدن من تعلق گرفته، كمان ابروان و جمال خود را بيشتر براى كشتنم مهيّا و كشيده مىسازد و اعتنايى به اينكه مايل به كشته شدن نيستم نمىكند. به گفته خواجه در جايى :
عَفَى اللهَ چين ابرويش! اگر چه ناتوانم كرد به رحمت هم، پيامى بر سر بيمار مىآورد
سراسر بخشش جانان، طريقِ لطف واحسان بود اگر تسبيح مىفرمود، اگر زُنّار مىآورد[4]
چون ز نسيم مىشود، زلف بنفشه پُر شكن وه! كه دلم، چه ياد آن عهد شكن نمىكند
وابستگى من به عالم طبيعت سبب مىشود كه گاهى دوست مرا در حجاب كثرت نگاه بدارد، و گاهى عناياتش را شامل من كند، و با نفحاتش پرده از كثرات بردارد و جمال خود را به من بنماياند؛ ولى من آن نيستم كه به عهد شكنى او و اينكه هميشه مرا به ديدارش مسرور نمىدارد، نگاه كنم، باز به مراقبه و توجّه و يادش مشغول مىشوم تا عناياتش را دريابم. «إِلهى! كَيْفَ أَنْقَلِبُ مِنْ عِنْدِکَ بِالخَيْبَةِ مَحْرُومآ، وَقَدْ كانَ حُسْنُ ظَنّى بِجُودِکَ، أَنْ تَقْلِبَنى بِالنَّجاةِ مَرْحُومآ؟»[5] : (بار الها! چگونه محروم و نوميد از
درگاهت برگردم، در صورتى كه حسن ظنّم به جود و احسانت آن بود كه مرا با نجات دادنت مورد رحمت خود قرار داده و برگردانى؟)
با همه عطر دامنت، آيدم از صبا عجب كز گذر تو خاك را، مُشكِ خُتَن نمىكند
محبوبا! در شگفتم از اينكه نفحات جان فزايت وزيدن مىگيرد و صبا براى بندگان عاشق و متوجّهت آن را به هديه مىآورد و ايشان از عطر دامنت بهرهمند نمىشوند!
كنايه از اينكه: اى دوست! چرا مرا به عنايات خود بهرهمند نمىسازى؟ كه : «إِلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أَبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إِلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ.»[6] : (معبودا! درهاى رحمتت را بر روى اهل توحيدت مبند، و مشتاقان خود
را از مشاهده ديدار نيكويت محجوب مگردان.)
ساقىِ سيمْ ساق من، گر همه زهر[7] مىدهد كيست كه تن چو جام مى، جمله دهن نمىكند
كنايه از اينكه: محبوبا! من در برابر عشق به تو و جمالت، تمامى ابتلائات را با آغوش باز پذيرايم؛ كه: «أَللّهُمَّ! أنْتَ ثِقَتى فى كُلِّ كَرْبٍ، وَرَجآئى فى كُلِّ شِدَّةٍ ]شديدَةٍ [، وَأَنْتَ لى فى كُلِّ أَمْرٍ نَزَلَ بى، ثِقَةٌ وَعُدَّةٌ…»[8] : (خدايا! تو در هر ناراحتى شديد مورد اطمينان من؛ و
در هر ]كار[ سختى اميد، و در هر پيشآمد، مورد اعتماد و ذخيره من هستى…)
و يا آنكه[9] : اگر دوستِ سراپا جمالم، مرا از شرابهاى ته نشين و تجلّيات آتشين
خود بهرهمند نمايد، كيست كه براى ديدار و آشاميدن آن جملگى دهن نشود و تمام وجودش براى مشاهده او ديده نگردد؟: «إِلهى! فَاجْعَلْنا مِمَّن… أَعَذْتَهُ مِنْ هَجْرِکَ وَقِلاکَ، وَبَوَّأْتَهُ مَقْعَدَ الصِّدْقِ فى جِوارِکَ، وَخَصَصْتَهُ بِمَعْرِفَتِکَ، وَأَهَّلْتَهُ لِعِبادَتِکَ، وَهَيَّمْتَهُ ]هَيَّمْتَ قَلْبَهُ [ لإِرادَتِکَ، وَاجْتَبَيْتَهُ لِمُشاهَدَتِکَ، وَأَخْلَيْتَ وَجْهَهُ لَکَ، وَفَرَّغْتَ فُؤادَهُ لِحُبِّکَ، وَرَغَّبْتَهُ فيما عِنْدَکَ…»[10] : (بار الها! پس مرا از آنانى قرار ده كه… از فراق و هجران ]و يا شدّت
خشمت [ در پناه خود گرفته، و در جوار خود در مقام صدق و حقيقت جاى دادى، و به معرفت و شناختت مخصوصشان گردانيده، و لايق عبادت و پرستش خويش نمودى، و ايشان ]ويا: دلشان [ را شيفته محبّت و ارادت خود نموده، و براى مشاهدهات برگزيدى، و توجّه ايشان را تنها به خود منعطف نموده، و قلبشان را از هر چه جز دوستى خود خالى ساختى، و به آنچه نزد توست، راغب گردانيدى…)
لذا مىگويد :
دل به اميد وصل او، همدم جان نمىشود جان به هواى كوى او، خدمتِ تن نمىكند
دل وعالم خيالى وعنصريم،بهاميد ديدن روىجانان،ديگر با جاننمىآميزد؛ وجان نيز،به هواى ديدارش با بدن عنصرى سازش و هماهنگى ندارد.
كنايه از اينكه: اى دوست! عشق ديدارت مرا با تمام وجود به تو متوجّه ساخته، عنايتى نما و از هجرانم خلاصى بخش؛ كه: «فَأَنْتَ ـ لا غَيْرُکَ ـ مُرادى، وَلَکَ ـلا لِسِواکَ ـ سَهَرى وَسُهادى، وَلِقائُکَ قُرَّةُ عَيْنى، وَوَصْلُکَ مُنى نَفْسüى، وَإِلَيْکَ شَوْقى، وَفى مَحَبَّتِکَ وَلَهى، وَإِلى هَواکَ صَبابَتى.»[11] : (پس تويى مقصود و مرادم، و نه غير تو، و تنها براى
توست شب بيدارى و كم خوابىام، و لقايت نور چشمم، و وصالت تنها آرزوى جانم مىباشد، و شوقم منحصر به تو، و شيفتگىام در محبّتت، و سوز و حرارت عشقم براى دوستى توست.)
دى گلهاى زطرّهاش كردم و از سر فسوس گفت: كه اين سياهْ كج، گوش به من نمىكند
شب گذشته، از زلف و كثرات و مظاهر دوست، گله و شكايت نمودم كه نمىگذارند با تو آشنا شوم و از جمالت بهرهاى بگيرم.
فرمود: افسوس كه اقتضاى وجود خاكى و كثرات، جز غفلت و حجاب براى كسى كه با نظر استقلال به آنها توجّه كند، نيست! اگر من نيز به كثرات بگويم به كسى كه مرا مورد توجّه خود قرار داده، بىپرده باش نخواهد بود، مگر اينكه عاشق، خود با نظر استقلال به آنها ننگرد؛ كه: «خَلْقُ اللهِ الْخَلْقَ حِجابٌ بَيْنَهُ وَبَيْنَهُمْ.»[12] : (آفريدن
خداوند آفريدههاى خود را سترى است ميان او و مخلوقش)
دست كش جفا مكن آب رُخَم، كه فيض ابر بىمدد سرشك من، دُرّ عَدَن نمىكند
معشوقا! اين گونه به اشكهاى چشمان من بىاعتنا مباش، بارانى كه در درياى عَدَن مىبارد، اگر با اشك چشم من ممزوج نباشد، درّ و مرواريد نخواهد گشت؛ كه :
«أَلْبُكآءُ مِنْ خَشْيَةِ اللهِ، مِفتاحُ الرَّحْمَةِ.»[13] : (گريستن از ترس ]عظمت [خدا، كليد رحمت
است.)
و يا كنايه از اينكه: اشك چشم بندگان خاصّ و عناياتت به ايشان است كه بندگان ديگر، بلكه همه عالم را برپا نگاه مىدارى؛ كه: «بِكُمْ تُنْبِتُ الاَْرْضُ أَشْجارَها، وَبِكُمْ تُخْرِجُ الاَْرْضُ ]الاَْشْجارُ[ ثِمارَها، وَبِكُمْ تُنْزِلُ السّمآءُ قَطْرها وَرِزْقَها.»[14] : (به شما، زمين
درختانش را مىروياند، و به شما، زمين ]ويا: درختان [ميوههايش را بيرون مىآورد، و به شما، آسمان باران و روزىاش را فرو مىفرستد.)
چرا بهاشك ديدگانخواجه،بىعنايتىو او را موردلطفخود قرارنمىدهى؟!
لَخْلَخه[15] ساى شد صبا، دامن پاكت از چه رو خاكِ بنفشه زار را مشك ختن نمىكند؟
اين بيت، از جهت معنا با بيت پنجم (با همه عطر دامنت، آيدم…) يكى است، و تنها از نظر لفظ تفاوت دارد.
خلاصه آنكه: اى دوست! حال كه باد صبا نفحات جان بخشت را براى بندگان خاصّت آورده، چرا وجود من و بنفشهزار و همه عاشقانت از آن بهرهمند نمىگردند و در دامن پاك تو قرار نمىگيرند؟
به گفته خواجه در جايى :
صبا! خاكِ وجود ما، بدان عالىجناب انداز بُوَد كان شاه خوبانرا،نظر بر منظر اندازيم[16]
كشته غمزه تو شد، حافظِ ناشنيده پند تيغ، سزاست هر كه را، دركِ سخن نمىكند
محبوبا! زهّاد و وعّاظ مرا دعوت به قشر و ظاهر شريعت مىنمودند و از لُبّ و حقيقت كه طريق فطرت است، منع مىكردند؛ ولى من در اثر بىاعتنايى به گفتار آنان، گرفتار غمزه و صفت جلال و عشوههايت شدم. تيغ سزاست هر كه را، درك سخن نمىكند.
در واقع، اين امر غايت مطلوب خواجه است، ولى با اين بيان مىخواهد گله كند و بگويد: مرا فريفته خود ساختى و سپس محروم از ديدارت نمودى.
و يا منظور اين باشد كه اگر پند اساتيد را شنيده بودم، گرفتار جلال و غمزه و ناز دوست نمىشدم و در هجران بسر نمىبردم و وى با ما عنايتها داشت.
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 143، ص 130.
[2] ـ وافى، ج3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص 39.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 175، ص 151.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 221، ص 183.
[5] ـ اقبال الاعمال، ص 686.
[6] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 144.
[7] ـ و در نسخهاى: دُرْد مىدهد.
[8] ـ اقبال الاعمال، ص 561.
[9] ـ بنابر اينكه به جاى زهر، دُرْد باشد كه به معناى شراب تَه نشين و بسيار مست كننده است.
[10] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 148.
[11] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 148.
[12] ـ التّوحيد، ص 37، باب التوحيد و نفى التّشبيه، از روايت 2.
[13] ـ غرر و درر موضوعى، باب البكاء، ص 37.
[14] ـ كامل الزيارات، باب 79، زيارت 2، ص 199.
[15] ـ گفتهاند: «لَخْلَخه» گوى عنبرى است كه از عود و كافور و مشك و عود قمارى و لادن ساختهمىشود، و نيز به معناى تركيبى كه به جهت تقويت دِماغ ترتيب دهند هم آمده است.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 393، ص 293.