- غزل 206
سالها دفتر ما در گرو صهبا بودرونق ميكده از درس و دعاى ما بود
نيكى پير مغان بين كه چو ما بد مستان هر چه كرديم بچشم كرمش زيبا بود
دل چو پرگار بهر سو دورانى ميكرد واندرآن دايره سرگشته و پا برجا بود
مىشكفتم ز طرب ز آنكه چو گل بر لب جوى بر سرم سايه آن سرو سهى بالا بود
پير گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان رخصت خبث نداد ار نه حكايتها بود
دفتر دانش ما جمله بشوئيد بمى كه فلك ديدم و در قصد دل دانا بود
مطرب از درد محبّت غزلى ميپرداخت كه حكيمان جهان را مژه خون پالا بود
قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد كه معامل بهمه عيب نهان بينا بود
در مقدّمه جلد اوّل كتاب گفته شد كه ابيات غزليّات خواجه بر طبق حال است و از جهت معنا با يكديگر مرتبط نيست، ليكن اينگونه نيست كه هر غزلى كه در حال مخصوص سروده شده ابياتش مناسب با آن حال هم نباشد، يعنى اگر از هجران سخن مىگويد، و يا وصال، و يا غير اين دو، همه ابيات در آن معنى است.
اين غزل نيز از نظر ارتباط ابيات و حال از پيچيدهترين غزليات خواجه است.
گويا در اين غزل مىخواهد نحوه دست يافتنش به استاد و اشتغال به سير و سلوك نزد وى را خبر دهد، مىگويد :
سالها دفتر ما در گرو صهبا بود رونق مكيده از درس و دعاى ما بود
دفتر دانش خود را به دستور استاد در گرو شراب ذكر و مشاهدات دوست نهاده، و بساط مراوده و گفتگو با عموم مردم و درس و بحث و دعوت ايشان را به خود برچيدم، تا شايد حضرت محبوب را با من عنايتى باشد، و از طرفى، دفتر دانش و دعوت خويش را كه با عموم مردم بسته بودم، به گونهاى ديگر باز كرده و آن را در ميكده و با اهل الله گشوده، و با سخنان عارفانه، رونقى به مجلس مى گساران و طالبين مشاهده حضرت دوست مىدادم؛ ولى :
نيكىِ پير مغان بين، كه چو ما بدمستان هر چه كرديم، به چشمِ كرمش زيبا بود
استاد، چون مرا چنين ديد كه شراب ذكر و مشاهدات ننوشيده، سخن شراب
نوشيدگان بر لبم جارى است، با آنكه آن را بد مستى مىدانست، سخنى نمىفرمود و آن را تربيت الهى به حساب مىگذاشت و هر چه مىكردم، به چشم كرمش زيبا بود. و از طرفى :
دل، چو پرگار، به هر سُو دَوَرانى مىكرد و اندر آن دايره، سرگشته و پا برجا بود
با آنكه مجاهدات و زحمات سلوكى را زياد متحمّل مىشدم، ولى فايدهاى نمىبخشيد؛ و كوششهايم بىنتيجه مىماند و همواره در منزل اوّلِ سير قرار داشتم؛ ولى :
مىشكفتم ز طرب، ز آنكه چو گل،بر لب جوى بر سرم سايه آن سرو سهى بالا بود
اگر چه تلاش و كوششم به نتيجه نمىرسيد، امّا هر روز برافروختهتر مىگشتم؛ زيرا مىدانستم با قرار داشتن در زير سايه گرانبهاى استادى بزرگ، گل وجودم نخواهد خشكيد و سرانجام به نتيجه خواهم رسيد.
پير گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان رخصت خُبث نداد، ارنه حكايتها بود
استاد گلرنگ و دل به تجلّيات دوست گشاده، و يا به عالم طبيعت به نظر حُسن نگرندهام؛ كه: (الَّذى أَحْسَنَ كُلَّ شَىْءٍ خَلَقَهُ )[1] : (خداوندى كه هر چيزى را آفريد،
نيكو قرار دارد.) نه تنها به من با ديده حسن و نيكى و تربيت الهى مىنگريست، كه در حقّ زهّاد و لباس كبودين پوشان با آنكه آنان را گرفتار شرك و اشتباهات مىدانست، به خود اجازه بدگويى و ملامت نمىداد؛ كه: «لَوْ عَلِمَ النّاسُ كَيْفَ خَلَقَ اللهُ ـتَبارَکَ وَتَعالى ـ هذا الخَلْقَ، لَمْ يَلُمْ أَحَدٌ أَحَدآ.»[2] : (اگر مردم مىدانستند كه خداوند ـ
تبارك و تعالى ـ چگونه اين مخلوقات را آفريده، هيچ كس، ديگرى را سرزنش نمىنمود.)
دفتر دانش ما، جمله بشوييد به مِىْ كه فلك ديدم و در قصدِ دل دانا بود
اى استاد! و يا اى دوست! حال كه دانش و علوم ظاهرى و گفتار عارفانهام، عارى و تهى از حقيقت است و مرا از رسيدن به مقصد و مقصود اصلى خلقت باز مىدارد، آن را به مى مشاهدات بشوييد، زيرا اين گونه كه مىنگرم عالم طبيعت، دانايان را پاى كوب فتنهها و تعلّقات خويش مىنمايد و از رسيدن به مقصد اصلى باز مىدارد؛ كه: «لِحُبِّ الدُّنْيا، صَمَّتِ الاَْسْماعُ عَنْ سِماعِ الْحِكْمَةِ، وَعَمِيَتِ الْقُلُوبُ عَنْ نُورِ الْبَصيرَةِ.»[3] : (به خاطر دوستى دنياست كه گوشها از گوش دادن به حكمت، كر؛ و
دلها از نور بصيرت كور گرديده است.) و همچنين: «مَنْ عَظُمَتِ الدُّنْيا فى عَيْنِهِ، وَكَبُرَ مَوْقِعُها فى قَلْبِهِ، آثَرَها عَلَى اللهِ…»[4] : (هر كس، دنيا در چشمش عظمت داشته و جايگاه
آن در دلش بزرگ شود، آن را بر خداوند مقدّم خواهد داشت…).
كارِ فلك و عالم مُلك اين است، كار اهل دل را هم بشنويد :
مطرب از دَُرْدْ محبّت غزلى مى پرداخت كه حكيمان جهان را، مژهْ خود پالا بود
استاد و به وجد و طرب آورنده سالكين، از شدّت محبّت، و يا گرفتن شراب دُرْدانه و بسيار مست كننده دوست، غزلى را مىسرود كه نه تنها حكيمان جهان و آنان كه اهل حكمتِ: (يُؤْتِى الْحِكْمَةَ مَنْ يَشآءُ)[5] : (به هر كس كه بخواهد، حكمت
را عنايت مىفرمايد.) هستند را از عالم طبيعت جدا مىساخت، بلكه عوض اشك،
از مژه چون غربال خون فرو مىريختند.
كنايه از اينكه: اى استاد و مطرب عشق! دفتر دانش ما را با مى محبّت دوست اين چنين نما، تا چون حكيمان جهان گرديم.
قلب اندوده حافظ، بَرِ او خرج نشد كه مُعامِل، به همه عيبِ نهان بينا بود
خواجه در اين بيت دليل اينكه چرا در پيشگاه دوست مورد عنايت واقع نشده است را بيان نموده و به خود مىگويد: علّت نائل نشدنت به مقصد اصلى، حجابهاى باطنى و دل به غير دوست سپردن است؛ زيرا خداوند هرگز قلبى را كه در حجاب است، خريدارى نخواهد كرد؛ كه: «قُلُوبُ الْعِبادِ الطّاهِرَةُ، مَواضِعُ نَظَرِ اللهِ سُبْحانَهُ؛ فَمَنْ طَهَّرَ قَلْبَهُ نَظَرَ إِلَيْهِ.»[6] : (دلهاى پاك بندگان، جايگاههاى نظر خداوند سبحان
است؛ پس هر كس دلش را پاك كند، خداوند به او نظر خواهد نمـود.)
[1] ـ سجده : 7.
[2] ـ اصول كافى، ج 2، ص 44، روايت 1.
[3] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص 114.
[4] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص 115.
[5] ـ بقره : 269.
[6] ـ غرر و درر موضوعى، باب القلب، ص 326.