- غزل 204
ز دل بر آمدم و كار بر نمىآيدز خود بدر شدم و يار در نمىآيد
مگر بروى دلاراى يار من ورنه بهيچ گونه دگر كار بر نمىآيد
در اين خيال بسر شد زمان عمر و هنوز بلاى زلف سياهت بسر نمىآيد
چنان به حسرت خاك در تو مىميرم كه آب زندگيم در نظر نمىآيد
بسم حكايت دل هست با نسيم سحر ولى ببخت من امشب سحر نمىآيد
فداى دوست نكرديم عمر و مال و دريغ كه كار عشق ز ما اينقدر نمىآيد
هميشه تير سحرگاه من خطا نشدى كنون چه شد كه يكى كارگر نمىآيد
ز بسكه شد دل حافظ رميده از همه كس كنون ز حلقه ز لفت بدر نمىآيد
خواجه در اين غزل از مصيبتهاى روزگار هجرانش سخن مىگويد. و با اين ابيات تقاضاى ديدار دوست را مىنمايد.
ز دل بر آمدم و كار، بر نمىآيد ز خود بدر شدم و يار، در نمىآيد
مگر به روى دلاراىِ يار من، ورنه به هيچ گونه دگر كار بر نمىآيد
خلاصه دو بيت آنكه: از عوالم مثاليّه و خياليّه طبع و حتّى از خود هم بيرون شدم، امّا مشكل عشق و هجران من حلّ نگرديد و يار مرا نپذيرفت و به خود راه نداد و وصالم ميسّر نگشت. چه مىتوان كرد، جز آنكه دلدار با جلوهاى چاره ساز من گردد و با ديدارش مرا از من بگيرد تا به مشاهدهاش راه يابم؛ وگرنه: به هيچگونه دگر كار بر نمىآيد؛ كه: «مِنْکَ أَطْلُبُ الوُصُولَ إِلَيْکَ، وَبِکَ أَسْتَدِلُّ عَلَيْکَ؛ فَاهْدِنى بِنُورِکَ إِلَيْکَ.»[1] : (از تو وصالت را خواستارم؛ و به تو، بر خودت راهنمايى مىجويم؛ پس
مرا با نور خويش، به سويت رهنمون شو.)
در اين خيال، بسر شد زمانِ عمر و هنوز بلاى زلف سياهت بسر نمىآيد
معشوقا! عمرم بدينآرزو بهپايان آمد تا شايد روىدلاراى تو را در كنار مظاهر و با مظاهر مشاهده كنم و از هجران تو رهايى يابم، امّا جلال و زلف سياه و عالم
كثراتت دست از كار خود بر نمىدارند و مرا در حجاب و ناراحتى از هجرانت نگاه داشتهاند؛ كه: «خِلْقَةُ اللهِ الْخَلْقَ حِجابٌ بَيْنَهُ وَبَيْنَهُمْ.»[2] : (آفرينش خداوند مخلوقات را،
حجابى است ميان خدا و آنها.)
چنان به حسرت خاك دَرِ تو مىميرم كه آب زندگىام در نظر نمىآيد
محبوبا! آن قدر مشتاق لقاى توام و حسرت فانى شدن به پيشگاه تو را دارم و براى رسيدن به اين منزلت خود را آماده ساختهام، كه به زندگى عالم طبيعت، و يا آب خضر كه آب حياتش خواندهاند، اعتنايى ندارم و در نظرم نمىآيد تا به دنبال آن بروم، كه: «قَدْ خَلَعَ سَرابيلَ الشَّهَواتِ، تَخَلّى مِنَ الهُمُومِ، إِلّا هَمّآ واحِدآ انْفَرَدَ بِهِ.»[3] : (لباسهاى
شهوات و خواهشهاى ]نفسانى [ را كنده، و از ناراحتيها و همّ و غم جز همّ واحدى كه بدان منفرد شده خالى گشته، است.) و نيز: «وَأَنِسُوا بِمَا اسْتَوْحَشَ مِنْهُ الْجاهِلُونَ، وَصَحِبُوا الدُّنْيا بِأَبْدانٍ أَرْواحُها مُعَلَّقَةٌ بِالْمَحَلِّ الاَْعْلى.»[4] : (و به آنچه نادانان از آن وحشت
دارند، انس گرفته، و با بدنهايى كه جانهايشان به جايگاه برتر و اعلى پيوسته با دنيا معاشرت نمودهاند.)
بسام، حكايتِ دل هست با نسيم سحر ولى به بخت من امشب سحر نمىآيد
كنايه از اينكه: در اين فكرم كه اگر شب هجرانم به پايان رسد و نسيم صبح وصال وزيدن گيرد و مرا به گوشه چشمى عنايتى فرمايى و به ديدارت شادمانم سازى، آنگاه ناراحتيهاى ايّام فراق را بازگو نمايم؛ ولى به بخت من امشب سحر نمىآيد.
با اين همه، به قول شاعرى :
گفته بودم چو بيايى، غمِ دل با تو بگويم چهبگويم،كه غم از دل برود،چون تو بيايى
فداى دوست نكرديم عمر و مال و دريغ! كه كار عشق ز ما، اين قَدَر نمىآيد
خواجه در اين بيت دليل مهجور بودن خود و ديگران را ذكر نموده و مىگويد : ما مىخواهيم با وجود توجّه به هستى خود و رها نكردن بستگيهاى عالم طبيعت، به دوست تقرّب بجوييم، و بدون مجاهده با مال و نَفْس به او راه يابيم. و اين ممكن نيست؛ كه: (جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَأَنْفسِكُمْ )[5] (با مالها و جانهاى خويش مجاهده
نماييد.) و نيز: «ذَرْوَةُ الغاياتِ لا يَنالُها إلّا ذَوُوالتَّهْذيبِ وَالمُجاهَداتِ.»[6] : (جز اهل تهذيب و
مجاهدههاى بسيار كسى به اوج اهداف نائل نمىشود.)
دريغا كه از عشق محبوب بهرهاى آنچنان نگرفتهايم، تا عمر و مال به پايش نثار كنيم!
هميشه تير سحرگاه من خطا نشدى كنون چه شد،كه يكى كارگر نمىآيد؟
همواره دوست را با من وقت سحرگاهان عنايتها بود و به خواستههايم توجّه مىنمود، نمىدانم چه شده و چه خطايى از من سر زده كه ديگر به دعاهايم توجّهى نمىكند و از غم هجرانم آزاد نمىسازد؟ كه: «إِلهى! كَيْفَ تَطْرُدُ مِسْكينآ إلتَجَأ إِلَيْکَ مِنَ الذُّنُوبِ هارِبآ؟ أَمْ كَيْفَ تُخَيِّبُ مُسْتَرْشِدآ قَصَدَ إِلى جَنابِکَ ساعِيآ ]صاقِبآ[؟ أَمْ كَيْفَ تَطْرُدُ ظَمآنَ وَرَدَ عَلى ]إِلى [ حِياضِکَ شارِبآ؟ كَلّا، وَحِياضُکَ مُتْرَعَةٌ فى ضَنْکِ المُحُولِ، وَبابُکَ مَفْتُوحٌ لِلطَّلَبِ وَالوُغُولِ، وَأَنْتَ غايَةُ الْسُّئولِ ]المَسْؤُولِ [ وَنِهايَةُ المَأْمُولِ.»[7] : (معبودا! چگونه بيچارهاى را كه گريزان
از گناهانش به تو پناه آورده، مىرانى؟ يا چگونه طالب راهنمايى را كه شتابان ]يا : نزديكى جويان [ آهنگ آستانت را نموده، محروم مىسازى؟ يا چگونه تشنه (عنايات و رحمتهاى خاصّت) را كه براى سيراب شدن بر ]به [ حوضها و محل نزول عطايايت رو آورده، بر مىگردانى؟ هرگز چنين نخواهى كرد؛ زيرا جايگاههاى نزول رحمتت در تنگناى بىبارانى و خشكسالى لبريز، و درگاهت به روى هر كس كه طالب وارد شدن در آن باشد و بخواهد جايگاه در آن داشته باشد، گشوده است. و تويى نهايت خواستهها، ]ويا: نهايت مطلوب [ و منتهى مرتبه اميد و آرزو.)
ز بس كه شد دلِ حافظ رميده از همه كس كنون ز حلقه زلفت بدر نمىآيد
ناراحتيهاى ايّام فراق و بىاعتناييهاى دوست به من، مرا از همه كس رميده ساخته، به گونهاى كه نمىتوانم با كسى اُنسى و اُلفتى داشته باشم؛ و در عين حال حاضر نيستم از كثرات چشم بپوشم؛ زيرا دريافتهام كه مقصودم كه ديدار محبوب است، از راه آنان به دست مىآيد.[8]
[1] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[2] ـ بحارالانوار، ج 4، ص 228، از روايت 3.
[3] ـ نهج البلاغة، خطبه 87، ص 118.
[4] ـ نهج البلاغة، حكمت 147، ص 497.
[5] ـ توبه : 41.
[6] ـ غرر و درر موضوعى، باب جهاد النّفس، ص 51.
[7] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 244، از روايت 11.
[8] ـ توضيح بيشتر در باره اين بيت، در غزل 202، ذيل بيت 4 و 9 گذشت.