• غزل  205

 

سالها دل طلب جام جم از ما ميكردآنچه خود داشت زبيگانه تمنّا ميكرد

گوهرى كز صدف كون و مكان بيرون بود         طلب از گمشدگان لب دريا مى‌كرد

بيدلى در همه احوال خدا با او بود         او نمى‌ديدش و از دور خدايا ميكرد

مشكل خويش بر پير مغان بردم دوش         كو بتأييد نظر حلّ معمّا ميكرد

ديدمش خرم و خندان قدح باده بدست         واندر آن آينه صد گونه تماشا ميكرد

گفتم اين جام جهان بين بتو كى داد حكيم         گفت آن روز كه اين گنبد مينا ميكرد

آن همه شعبدها عقل كه ميكرد آنجا         سامرى پيش عصا و يد بيضا ميكرد

گفت آن يار كز او گشت سردار بلند         جرمش اين بود كه اسرار هويدا ميكرد

آنكه چون غنچه دلش را ز حقيقت بنهفت         ورق خاطر از اين نكته محشى ميكرد

فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد         دگران هم بكنند آنچه مسيحا ميكرد

گفتمش سلسله ز لف بتان از پى چيست         گفت حافظ گله‌اى از دل شيدا ميكرد

 

 

 

 

 

 

 

سالها، دل طلب جام جم از ما مى‌كرد         آنچه خود داشت، ز بيگانه تمنّا مى‌كرد

عمرى، دوست را در پنهان و جداى از خود و مظاهر مى‌طلبيديم؛ و حال آنكه او با ما، و با مظاهر بوده و به مشاهده‌اش دانسته و ندانسته هر پنهانى بر ما آشكار مى‌شد؛ كه: «وَكَيْفَ يُوصَفُ بِالأَشْباحِ وَيُنْعَتُ بِالأَلْسُنِ الفِصاحِ، مَنْ لَمْ يَحْلُلْ فىِ الاَْشْياءِ فَيُقالَ : أَيْنَ؟ وَلَمْ يَقْرُبْ مِنْها بِالإِلْتِزاقِ، وَلَمْ يَبْعُدْ عَنْها بِالاِْفْتراقِ؛ بَلْ هُوَ فِى الأَشْياءِ بِلا كَيْفِيَّةٍ، وَهُوَ أَقْرَبُ إِلَيْنا مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ، وَأَبْعَدُ مِنَ الشُّبْهَةِ ]الشَبَهِ خ  [مِنْ كُلِّ بَعيدٍ.»[1]  (و چگونه با اشباح و

مظاهر توصيف، و با زبانهاى رسا و گويا به تمجيد در مى‌آيد، خدايى كه در اشياء حلول ننموده تا گفته شود ]در آنهاست، و از ايشان دور نيست تا گفته شود: جداى از اشياء است؛ و از آنها خالى نگشته تا گفته شود [كجاست؟ و به اشياء به صورت چسبيدن نزديك، و به صورت جدايى دور نيست؛ بلكه او در اشياء است، بدون كيفيّت. و از رگ گردن به ما نزديكتر، و از جهت شباهت از هر دورى، دورتر مى‌باشد.)

ما او را از مظهر و صورت بشريّت و موجودات مى‌طلبيديم؛ و حال آنكه، مظاهر جز مظهرى بيش نبودند؛ كه: «كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْکَ بِما هُوَ فى وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إِلَيْکَ؟ أَيَكُونُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَکَ حَتّى يَكُونَ هُوَ المُظْهِرَ لَکَ؟»[2] : (چگونه با چيزى كه در

 

وجودش نيازمند توست، مى‌توان به تو رهنمون شد؟ آيا غير تو آن چنان ظهورى دارد كه براى تو نباشد، تا آن آشكار كننده تو باشد؟) لذا در بيت بعد مى‌گويد :

گوهرى، كز صدف كَوْن و مكان بيرون بود         طلب از گم شدگان لبِ دريا مى‌كرد

گوهر مقصودى را كه صورت تعيّن و مظهريّت به خود نگرفته بود كه: (قُلْ: هُوَ اللهُ أَحَدٌ، اللهُ الصَّمَدُ، لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ، وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوآ أَحَدٌ)[3] : (بگو: او خداوند

يكتاست، خدايى كه بى‌نياز است، نه‌زاده و نه زاده شده، و نه براى او همتايى است.) مى‌خواستيم با تعيّن و مظهريّت خويش و يا مظاهر مشاهده‌اش كنيم و اين ممكن نبود؛ زيرا: «مَتى غِبْتَ حَتّى تَحْتاجَ إِلى دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيْکَ؟ وَمَتى بَعُدْتَ حَتّى تَكُونَ الآثارُ هِىَ الَّتى تُوصِلُ إِلَيْکَ؟ عَمِيَتْ عَيْنٌ لا تَراکَ ]تَزالُ [ عَلَيْها رَقيبآ.»[4] : (چه وقت پنهان بوده‌اى تا

نيازمند راهنمايى باشى كه بر تو رهنمون شود؟ و كى دور بوده‌اى تا آثار و مظاهر ما را به تو نزديك سازد؟ كور است چشمى كه تو را مراقب و نگهبان بر خود نبيند ]يا : تو همواره بر او نگهبان هستى [.)

غافل از اينكه، او را با ديده دل و حقيقت ايمان مى‌توان ديد؛ كه: «…رَأَتْهُ القُلُوبُ بِحَقآئِقِ الاِْيمانِ.»[5] : (… دلها با حقيقت ايمانشان او را مى‌بينند.) و نيز غافل از اينكه،

ما و تمام مظاهر در كنار درياى وجود و هستى مطلق، جز آنكه به نيستى خود اقرار كنيم ـ ؛ كه: «وَبِعِزّتِکَ الَّتى لا يَقُومُ لَها شَىْءٌ.»[6] : (]و از تو مسألت مى‌كنم…[ به مقام

عزّتت كه هيچ چيزى در برابر آن پا برجا نيست.) ـ و هر لحظه دست احتياج براى بقاء و ادامه زندگى خود به سوى خداى سبحان دراز كرده و خاضع و خاشع به
پيشگاهش باشيم ـ ؛ كه :«كُلُّ شَىْءٍ خاضِعٌ للهِِ.»[7] : (هر چيزى در برابر خدا خاضع است.)

و نيز: «كُلُّ شَىْءٍ خاشِعٌلَهُ.»[8] : (هر چيزى در برابر او خشوع دارد.) ـ چاره‌اى نداريم.

 

بى‌دلى، در همه احوال خدا با او بود         او نمى‌ديدش و از دور خدايا مى‌كرد

عاشق دلباخته (شايد مراد خود خواجه باشد) و در تمنّاىِ دوست، همواره معشوقش با او بود، ولى وى در اثر بى‌عنايتى به اين معنا و غرق در حجاب تعيّنات بودن، او را در كنار و جداى از خود مى‌پنداشت و از دور او را مى‌طلبيد و خدايا مى‌گفت؛ و حال آنكه، محبوبش با او بود؛ كه: «كَيْفَ تَخْفى وَأَنْتَ الظّاهِرُ؟ أَمْ كَيْفَ تَغيبُ وَأَنْتَ الرَّقيبُ الحاضِرُ؟»[9] : (چگونه پنهان باشى، در حالى كه تنها تو ظاهر و پيدايى؟ يا

چگونه غايب مى‌شوى، در صورتى كه تنها تو مراقب و حاضر هستى؟)

مشكل خويش، بَرِ پير مغان بردم دوش         كو به تأييدِ نظر، حلّ معمّا مى‌كرد

ديدمش خرّم و خندان، قدح باده به دست         واندر آن آينه، صد گونه تماشا مى‌كرد

گفتم:اين جام جهان‌بين،به‌تو كِىْ داد، حكيم؟         گفت: آن روز، كه اين گنبد مينا مى‌كرد

شب گذشته، مشكل توحيدى خود را كه سؤال از سرّ توحيدى بود، نزد استاد بيناى خود بردم تا بدانم كه دوست چگونه با همه، و بدون همه است؟ و چگونه مى‌توان او را مشاهده كرد؟ كه ناگاه به من خلصه و شهودى دست داد، استاد را خرّم و خندان و به مشاهده جمال محبوب مشغول ديدم و از تجلّيات گوناگون اسمائى و
صفاتى برخوردار؛ كه: «أَللّهُمَّ! إِنَّ قُلُوبَ المُخْبِتينَ إِلَيْکَ والِهَةٌ.»[10] : (خداوندا! همانا دل

آنان كه به تو آرامش يافته و همواره متوجّه تواند، سرگشته است.) و در جمالش غرق است. مشكل من با اين امر حلّ شد. (و در واقع، نظر استاد، سبب اين مشاهده گرديد.)

از وى پرسيدم: اين جام مشاهدات را كِىْ به دست آوردى و دوست چه زمان به تو عنايت نمود؟ گفت: همان روزى كه عالم را بيافريد و: «فَخَلَقْتُ الْخَلْقَ لِكَىْ أُعْرَفْ.»[11] : (پس مخلوقات را آفريدم تا شناخته شوم.) فرمود. در جايى مى‌گويد :

 

آن پيك نامور كه رسيد از ديار دوست         آورد حِرْز جان، ز خط مشكبار دوست

خوش مى‌دهد، نشانِ جلال و جمالِ يار         خوش‌مى‌كند،حكايتِ عزّ و وقار دوست[12]

 

و نيز مى‌گويد :

عارف از پرتو مِىْ، رازِ نهانى دانست         گوهر هر كس از اين لعل، توانى دانست

شرح مجموعه گل، مرغ سحر داند و بس         كه نه هر كو ورقى خواند، معانى دانست[13]

 

 

آن همه شعبده‌ها عقل كه مى‌كرد آنجا         سامرى پيش عصا و يد بيضا مى‌كرد

 

عقل، كه مخلوقى است محدود، كجا باور مى‌كرد كه مى‌توان دوست را با خود و مظاهر مشاهده نمود؛ كه: «لَمْ يُطْلِعِ الْعُقُولَ عَلى تَحْديدِ صِفَتِهِ.»[14] : (عقلها را بر تعيين و

 

تشخيص صفتش آگاه نگردانيده است.) و نيز: «غَمَضَتْ مَداخِلُ الْعُقُولِ فى حَيْثُ لا تَبْلُغُهُ الصِّفاتُ لِتَناوُلِ عِلْمِ ذاتِهِ.»[15] : (راههاى ورودى عقلها از آن جهت كه صفات براى تناول

علم و آگاهى به ذاتش نائل نمى‌شوند، بسته است.)

بدين جهت شعبده‌هاى عقل نتوانست در برابر آنچه از استاد آشكارا ديده بودم، كارى بكند و نظر من به استاد و مشاهده حال وى، و يا نظر استاد به من اين معمّا را حلّ نمود.

همان گونه كه كارهاى سامرى در برابر عصا و يد بيضاى موسى نتوانست كارى كند؛ كه: (فَكَذلِکَ أَلْقَى السّامِرىُّ. فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلاُ جَسَدآ لَهُ خُوارٌ. فَقالُوا: هذا إِلهُكُمْ وَإِلهُ مُوسى، فَنَسِىَ. أَفَلا يَرَونَ أَلّا يَرْجِعُ إِلَيْهِمْ قَوْلاً وَلا يَمْلِکُ لَهُمْ ضَرّآ وَلا نَفْعآ؟)[16] : (و اين‌گونه

سامرىّ آن را افكند و براى آنان گوساله پيكرى كه صدايى داشت، بيرون آورد. آنگاه ]سامرى و پيروانش [ گفتند: اين، خداى شما و خداى موسى است. پس فراموش كرد ]يعنى: موسى فراموش كرد كه خدا اينجاست و به كوه طور رفت؛ و يا: سامرى خداى خود را فراموش كرد[. آيا نمى‌بينند كه سخن آنها را جواب نداده و هيچ سود و زيانى براى آنها ندارد؟)، و همچنين: (وَأَوْحَيْنا إِلى مُوسى، أَنْ أَلْقِ عَصاکَ. فَإِذا هِىَ تَلْقَفُ ما يَأْفِكُونَ )[17] : (و به موسى وحى نموديم كه عصاى خود را بيفكن. ناگهان

عصا هر چه بافته بودند را بلعيد.) و نيز: (وَأَوْحَيْنا إِلى مُوسى إِذ اسْتَسْقاهُ قَوْمُهُ أَنِ اضْرِبْ بِعَصاکَ الحَجَرَ. فَانْبَجَسَتْ مِنْهُ اثْنَتا عَشْرَةَ عَيْنآ…)[18] : (هنگامى كه قوم موسى از او آب

خواستند، به موسى وحى نموديم كه عصاى خود را به سنگ بزن. آنگاه دوازده چشمه‌آب از آن جارى شد.) و يا :(فَأَوْحَيْنا إِلى مُوسى، أَنِ اضْرِبْ بِعَصاکَ البَحْرَ. فَانْفَلَقَ
فَكانَ كُلُّ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ الْعَظيمِ )[19] : (آنگاه به موسى وحى نموديم كه عصاى خود را به

دريا ]ى نيل  [بزن، سپس دريا شكافت و آبِ هر قسمت آن چون كوهى بزرگ گشت.) و همچنين: (وَاضْمُمْ يَدَکَ إِلى جَناحِک تَخْرُجْ بَيْضآءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ)[20] : (و دست

خود به گريبان فرو بر تا نورانى و درخشان بى‌هيچ عيب بيرون آيد.) و نيز: (وَنَزَعَ يَدَهُ، فَإِذا هِىَ بَيْضاءُ لِلنّاظِرينَ )[21] : (و دستش را بيرون آورد، كه ناگهان براى بينندگان

تابنده بود.)

گفت: آن يار، كز او گشت سَرِدارْ بلند         جرمش اين بود، كه اسرار هويدا مى‌كرد

دوست، و يا استاد به من فرمود: حال كه مشكل تو حلّ شد، اين سرّ را مخفى بدار؛ زيرا منصور حلّاج كه دار، به او بلندى يافت و يا سَرِدار رفت، سببش افشاء نمودن سرّ الهى بود؛ كه: «أَلْمَرْءُ أَحْفَظُ لِسِرِّهِ.»[22] : (هر كس راز خود را بهتر حفظ

مى‌كند). به گفته خواجه در جايى :

دانى كه چنگ و عُود چه تقرير مى‌كنند؟         پنهان خوريد باده، كه تكفير مى‌كنند

ناموسِ عشق و رونقِ عشّاق مى‌برند         عيبِ جوان و سرزنشِ پير مى‌كنند[23]

 

ولى :

 

 

آن كه چون غنچه دلش را، زِ حقيقت بنهفت         وَرَق خاطر از اين نكته، مُحشّى مى‌كرد

كسانى كه رازدار هستند، چون اسرار الهى بر آنان مكشوف گردد، آن را در حاشيه دل مى‌نگارند و براى هر كس و ناكسى آشكار نمى‌سازند و تنها خود از آن بهره‌مند مى‌گردند؛ كه: «صَدْرُ العاقِلِ صُنْدوقُ سِرِّهِ.»[24] : (سينه عاقل، جايگاه و مخزن راز

اوست.) و يا: «مَنْ كَتَمَ سِرَّهُ كانَتِ الْخِيَرَةُ بِيَدِهِ.»[25] : (هر كس رازش را بپوشاند، اختيارش

به دست اوست.)

فيض روح القُدُس ار باز مدد فرمايد         دگران هم بكنند آنچه مسيحا مى‌كرد

كنايه از اينكه: چنانچه حضرت عيسى 7 به تأييد روح‌القدس مرده را زنده مى‌كرد، كه : (وَإِذْ تَخْرُجُ المَوْتى بِإِذْنى )[26] : (و هنگامى كه مردگان را ـبه اذن من ـ ]از

قبر [بيرون مى‌آوردى) اگر ما نيز مؤيّد به روح‌القدس گرديم، همان خواهيم كرد.

و يا منظور اينكه: استاد، اگر مشكل ما را به نظرى حلّ نمود، مؤيّد به روح‌القدس بود. و چنانچه ما هم به روح‌القدس مؤيّد باشيم همان خواهيم كرد كه استاد مى‌نمود؛ يعنى، با نَفَس خود ديگران را زنده معنوى خواهيم كرد؛ كه: «عِبادَ اللهِ! إِنَّ مِنْ أَحَبِّ عِبادِ اللهِ إِلَيْهِ، عَبْدآ أَعانَهُ اللهُ عَلى نَفْسِهِ… مِصْباحُ ظُلُماتٍ، كَشّافُ عَشَواتٍ.»[27]  :

(بندگان خدا! همانا محبوبترين بندگان خدا، بنده‌اى است كه خداوند او را بر نفسش كمك نموده است… ]او[ چراغ تاريكيها و گشاينده امور مشتبه است.)

 

گفتمش: سلسله زلف بتان از پى چيست؟         گفت: حافظ، گله‌اى از دل شيدا مى‌كرد

به دوست گفتم: مظاهر عالم براى چيست؟ تو كه به آنها ديده و شناخته نمى‌شوى؟

گفت: آنها را براى به دام انداختن عاشقان و فريفتگان خود آفريدم، تا از اين طريق دلهاى شيفتگانى چون تو را به دام افكنم؛ كه: «إِلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الآثارِ وَتَنَقُّلاتِ الاَْطْوارِ، أنَّ مُرادَکَ مِنّى أَنْ تَتَعَرَّفَ إِلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ حَتّى لا أَجْهَلَکَ فى شَىْءٍ.»[28] : (معبودا! با پى

در پى در آمدن آثار و مظاهر، و دگرگون شدن تحوّلات دانستم كه مقصود تو از من اين است كه خودت را در هر چيزى به من بشناسانى تا در هيچ چيز به تو جاهل نباشم.)

 

 

[1] ـ بحارالانوار، ج 4، ص 294، از روايت 22.

[2] ـ اقبال الاعمال، ص 348 ـ 349.

[3] ـ اخلاص : 1 ـ 4.

[4] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[5] ـ بحارالانوار، ج 4، ص 27، از روايت 2.

[6] ـ اقبال الاعمال، ص 706.

[7] ـ غرر و درر موضوعى، باب الخضوع، ص 90.

[8] ـ نهج البلاغة، خطبه 109، ص 158.

[9] ـ اقبال الاعمال، ص 350.

[10] ـ اقبال الاعمال، ص 470.

[11] ـ مصابيح‌الانوار، ج 2، ص 405.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 36، ص 62.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 82، ص 91.

[14] ـ نهج البلاغة، خطبه 49، ص 88.

[15] ـ نهج البلاغة، خطبه 91، ص 125.

[16] ـ طه : 87 ـ 89.

[17] ـ اعراف : 117.

[18] ـ اعراف : 160.

[19] ـ شعراء : 63.

[20] ـ طه : 22.

[21] ـ اعراف : 108.

[22] ـ نهج البلاغة، كتاب 31، ص 402.

[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 171، ص 148.

[24] ـ نهج البلاغة، حكمت 6، ص 469.

[25] ـ نهج البلاغة، حكمت 162، ص 500.

[26] ـ مائده : 110.

[27] ـ نهج البلاغة، خطبه 87، ص 118.

[28] ـ اقبال الاعمال، ص 348.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا