• غزل  203

حافظ خلوت نشين دوش بميخانه شداز سر پيمان گذشت بر سر پيمانه شد

شاهد عهد شباب آمده بودش بخواب         باز به پيرانه سر عاشق و ديوانه شد

مغبچه‌اى ميگذشت راهزن دين و دل         در پى آن آشنا از همه بيگانه شد

آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت         چهره خندان شمع آفت پروانه شد

گريه شام و سحر شكر كه ضايع نگشت         قطره باران ما گوهر يكدانه شد

نرگس ساقى بخواند آيت افسونگرى         حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد

صوفى مجلس كه دى جام و قدح مى‌شكست         دوش بيك جرعه مى عاقل وفرزانه شد

منزل حافظ كنون بارگه كبرياست         دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد

اين غزل حكايت از آن مى‌كند كه خواجه پس از سالها كه از ديدار دوست محروم بوده و در كنج عزلت چون زهّاد بسر مى‌برده، ديدار و تجلّى تازه‌اى برايش دست داده كه مى‌گويد :

حافظ خلوت نشين، دوش به ميخانه شد         از سر پيمان گذشت، بر سر پيمانه شد

پس از مدّتى كه به مانند زاهد انزوا اختيار كرده و با خود پيمان بسته بودم كه ديگر به ميخانه نروم و چون اهل دل به ذكر و مراقبه مشغول نباشم، چون يار جلوه نمود، پيمان خود را شكسته و باز بر سر پيمانه شراب ذكر و مراقبه شدم.

به گفته خواجه در جايى :

توبه كردم كه نبوسم لب ساقىّ و كنون         مى‌گَزَم لَب كه چرا گوش به نادان كردم

نقش مستورى و مستى،نه به دست من و توست         آنچه استاد ازل گفت بكن، آن كردم[1]

لذا در بيت بعد مى‌گويد :

شاهدِ عهدِ شباب، آمده بودش به خواب         باز به پيرانهِ سر، عاشق و ديوانه شد

محبوبى كه در جوانى، و يا عهد ازل مرا مونس و يار بود، در عالم رؤيا، جلوه نمود، لذا باز در پيرى، طريقه عشق و ديوانگى را اختيار نمودم.

به گفته خواجه در جايى :

پيرانه سرم، عشق جوانى به سر افتاد         وآن راز كه در دل بنهفتم، به در افتاد

از راهِ نظر، مرغ دلم گشت هواگير         اى ديده! نظر كن كه به دامِ كه در افتاد[2]

و امّا چگونه معشوقم در خيال جلوه كرد؟ و چگونه عاشق و ديوانه گشتم :

مغبچه‌اى مى‌گذشت، راهزن دين و دل         در پىِ آن آشنا، از همه بيگانه شد

آثار تجلّيات گذشته محبوب، سبب شد كه صفتى از صفاتش در نظرم آيد و از عبادات قشرى كه در خلوت داشتم باز دارد و نتوانم كارى جز توجّه به آشناى غيبى خويش و مشاهده‌اش داشته باشم. در جايى مى‌گويد :

ساقى! بيا، كه يار ز رُخ پرده برگرفت         كارِ چراغِ خلوتيان باز در گرفت

آن شمعِ سرگرفته، دگر چهره برفروخت         و آن پيرِ سالخورده، جوانى زسرگرفت[3]

و نيز مى‌گويد :

امروز، شاهِ انجمن دلبران يكى است         دلبر اگر هزار بُوَد، دل، بر آن يكى است

من بَهْرِ آن يكى، دل و دين داده‌ام به باد         عيبممكن، كه حاصل هر دو جهان‌يكى‌است[4]

آتشِ رخسارِ گل، خرمن بلبل بسوخت         چهره خندانِ شمع، آفت پروانه شد

كنايه از اينكه: تجلّى محبوب، خرمن هستى‌ام بسوخت و روشنايى و نور جمالش، به نابودى‌ام پرداخت. به گفته خواجه در جايى :

آن روز، ساغر مِىْ خرمنم بسوخت         كاتش ز عكسِ عارضِ ساقى در آن گرفت

آسوده بر كنار، چو پرگار مى‌شدم         دوران، چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت

بر برگِ گُل، ز خونِ شقايق نوشته‌اند         كآنكس كه پخته شد، مِىِ چون ارغوان گرفت[5]

گريه شام و سحر، شكر كه ضايع نگشت         قطره باران ما، گوهر يك دانه شد

آرى، اگر عبادات لبّى براى سالك ميسّر نباشد، نبايد از عبادات قشرى نيز دست بكشد، بلكه با تضرّع و زارى و خوف از آتش جهنّم و غيره بايد اعمال عبادى خود را به هر طريق ممكن انجام دهد، تا سرانجام الطاف الهى شامل حالش گشته و جذبات الهى او را به مقصد اصلى از خلقت برساند؛ كه: «بِالطّاعَةِ يَكُونُ الْفَوْزُ.»[6]  :

(رستگارى تنها به طاعت ميسّر است.) و نيز: «تَمَسَّکْ بِطاعَةِ اللهِ، يُزْلِفْکَ.»[7] : (به طاعت و عبادت الهى چنگ زن تا خداوند تو را به خود نزديك گرداند.) و همچنين: «جِوارُ اللهِ مَبْذُولٌ لِمَنْ أَطاعَهُ.»[8] : (همسايگى خداوند به هر كس كه از او فرمانبرى و اطاعت نمايد، بخشيده مى‌شود.) و يا: «دَوامُ العِبادَةِ بُرْهانُ الظَّفَرِ بِالسَّعادَةِ.»[9] : (دائمى بودن

عبادت، نشانه دستيابى به خوشبختى است.)

خواجه نيز مى‌گويد: همچون زاهد، خلوت و كنج عزلت را اختيار نمودم و گريه و زارى مى‌كردم، ولى همين عزلت و گريه‌ها و عبادات بود كه مرا به مقصد اصلى نائل ساخت. در جايى مى‌گويد :

مرا در اين ظلمات، آنكه رهنمايى داد         دعاى نيمه شبى بود و گريه سحرى[10]

و نيز مى‌گويد :

سحرم، دولتِ بيدار به بالين آمد         گفت: برخيز، كه آن خسروِ شيرين آمد

گريه، آبى به رُخ سوختگان باز آورد         ناله، فرياد رسِ عاشق مسكين آمد[11]

نرگس ساقى بخواند، آيتِ افسونگرى         حلقه اَوْراد ما، مجلس افسانه شد

چون جذبه چشمان و جمال دلاراى دوست تجلّى نمود، مرا به خود متوجه ساخت، و به عبادات لبّى پرداخته و دانستم كه چگونه بايد اعمال و اوراد خود را رنگ اخلاص بزنم، و پى بردم كه اذكار و عبادات و حلقه‌هاى ذكر گذشته‌ام، از اخلاص بركنار، و جز صورتى بيش نبوده. به گفته خواجه در جايى :

ما ورد سحر، بر سرِ ميخانه نهاديم         اوقات دعا، در رهِ جانانه نهاديم

در دل ندهم رَهْ پس از اين، مِهر بُتان را         مُهر لب او، بر در اين خانه نهاديم

آن بوسه، كه زاهد زِپِيَشْ داد به ما دست         از روى صفا، بر لب جانانه نهاديم

قانع به خيالى ز تو بوديم چو حافظ         يا رب! چه گدا همّت و شاهانه نهاديم[12]

صوفىِ مجلس كه دى، جام و قدح مى‌شكست         دوش به يك جرعه مِىْ، عاقل و فرزانه شد

زاهد پشمينه پوش كه تا روز، و يا شب گذشته با اهل دل نزاع داشت و جام و قدح ايشان را مى‌شكست و روش اهل الله را، كه طريقه فطرت است قبول نداشت، چون عنايت دوست شامل حالش شد و شب گذشته پيمانه‌اى از باده ازلى نوشيد و بار ديگر به فطرت خود متوجّه گشت، به عقل آمد و از مخالفت با اهل الله دست كشيد.

ممكن است منظور از «صوفى»، پشمينه پوش نباشد، بلكه اهل صفوت و صفا و خود خواجه منظور باشد كه در نتيجه معنا اين مى‌شود: من كه تا ديشب به تجلّى دوست، خود را از دست داده بودم و ديگر به مظاهر اعتنايى نداشته و فناى موجودات را مى‌ديدم، حال با جرعه‌اى ديگر به عالم بقاء قدم گذاشته و عاقل و فرزانه شده و در عين ديدن كثرت با كثرت، وحدت را نيز مشاهده نمودم. «إِلهى! وَاجْعَلْنى مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَأَجابَکَ، وَلاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ، فَناجَيْتَهُ سِرّآ وَعَمِلَ لَکَ جَهْرآ.»[13]  :

(معبودا! و مرا از آنانى قرار ده كه ندايشان كردى و تو را اجابت نمودند، و به ايشان نگريستى و از جلال و عظمتت مدهوش گشتند، سپس در باطن با آنها به مناجات نشستى و آشكارا و در ظاهر براى تو عمل نمودند.) لـذا مى‌گويد :

منزلِ حافظ كنون، بارگه كبرياست         دل بَرِ دلدار رفت، جان بر جانانه شد

حال، منزل من بارگه كبريائيّت است؛ يعنى، آنجا كه دوست حاضر نيست كسى از خود دم زند؛ كه: رسول الله 9 فرمود: خداوند متعال مى‌فرمايد: «أَلْكِبْرياءُ رِدآئى، وَالْعَظَمَةُ إِزارى؛ فَمَنْ نازَعَنى فى واحِدٍ مِنْهُما، أَلْقَيْتُهُ فى جَهَنَّمَ.»[14] : (لباس و رداء

كبريائيّت و برترى، و جامه عظمت مرا زيبد، هر كس در يكى از آن دو با من مقابله
كند، او را در جهنم مى‌افكنم.)

يعنى، به جائى رسيده‌ام كه از خود دست كشيده‌ام، هم عالم خيال و بشريّت را به او دادم، و هم جان و حقيقت خود را؛ پس ديگر مرا از من مپرسيد، كه: «إِلهى! وَأَلْحِقْنى بِنُورِ عِزِّکَ الاَْبْهَجِ، فَأَكُونَ لَکَ عارِفآ، وَعَنْ سِواکَ مُنْحَرفآ، وَمِنْکَ خآئِفآ ]مُراقِبآ[، يا ذَالْجَلالِ وَالاِْكرامِ!»[15] : (بار الها! و مرا به نور برافروخته و درخشان عزّتت بپيوند، تا عارف و

شناساى تو بوده، و از غير تو رو گردانده، و تنها از تو ترسان ]و مراقب [ باشم. اى خداى صاحب جلال و بزرگوارى!)

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 421، ص 310.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 142، ص 129.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 103، ص 106.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 109، ص 110.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 67، ص 82.

[6] و 3 و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب الطاعة، ص 218.

[7]

[8]

[9] ـ غرر و درر موضوعى، باب العبادة، ص229.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 582، ص 417.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 210، ص 175.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 440، ص 323.

[13] ـ اقبال الاعمال، ص 687.

[14] ـ تنبيه الخواطر ونزهة النّواظر (مجموعه ورّام)، ج 1 ، ص 198.

[15] ـ اقبال الاعمال، ص 687.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا