• غزل  202

روز هجران و شب فرقت يار آخر شدزدم اين فال و گذشت اختر و كار آخر شد

آن همه ناز و تنعم كه خزان ميفرمود         عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

بعد از اين نور به آفاق دهم از دل خويش         كه بخورشيد رسيديم و غبار آخر شد

آن پريشانى شبهاى دراز و غم دل         همه در سايه گيسوى نگار آخر شد

ساقيا عُمر دراز و قدحت پر مى‌باد         كه بسعى توام اندوه خمار آخر شد

شكر ايزد كه به‌اقبال كله گوشه گل         نخوت باد دى وشوكت خار آخر شد

باورم نيست زبد عهدى ايام هنوز         قصه غصه كه در دولت يار آخر شد

صبح اميد كه بُد معتكف پرده غيب         گو برون آى كه كار شب تار آخر شد

گرچه آشفتگى حال من از زلف تو بود         حل اين عقده هم از زلف نگار آخر شد

در شمار ارچه نياورد كسى حافظ را         شكر كان محنت بيحد و شمار آخر شد

از تمامى اين غزل به خوبى ظاهر مى‌شود كه خواجه را كمال به آخر رسيده و وصال دائمى براى وى ميسّر شده است، چنانكه در غزل 173 (دوش، وقت سحر از غصه نجاتم دادند) نيز به اين معنا عنايت دارد.

روز هجران و شب فُرْقَت يار آخر شد         زدم اين فال و گذشت اختر و كار آخر شد

خلاصه آنكه: از دوام تجلّيات و مشاهدات وعنايات پى در پى دوست، و يا از رؤيت بى‌پرده‌اش در همه جا و با همه كس، مرا اميد دوام وصل حاصل شد و آن را به فال نيك گرفتم كه ديگر روزگار هجرانم بسر آمده و اختر نحس من سپرى شده و شب تار هجرانم پايان يافته؛ كه: (يا أَيَّتُهُا النَّفْسُ المُطْمَئِنَّةُ! ارْجِعى إِلى رَبِّکِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً، فَادْخُلى فى عِبادى وَادْخُلى جَنَّتى )[1] : (اى نفسِ مطمئن! در حالى كه ]از

خداوند [خشنودى و ]او نيز از تو[ خشنود است به سوى پروردگارت باز آى و در ميان بندگانم وارد شو، و در بهشت خاصّ  من داخل شو.)

آن همه ناز و تنعُّم كه خزان مى‌فرمود         عاقبت، در قَدَمِ بادِ بهار آخر شد

كنايه از اينكه: آن همه ناراحتى كه در هجران دوست كشيدم و مرا از ديدار خود به ناز و كرشمه‌اش محروم مى‌داشت و از مشاهده جمال زيبايش در حجاب
بودم، اكنون كه بهار تجلّياتش شكوفه كرده و پرده از رخسار خويش برافكنده، همه ناراحتيهايم به پايان رسيد. «إِلهى! فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذينَ… قَرَّتْ بِالنَّظَرِ إِلى مَحْبُوبِهِمْ أَعْيُنُهمْ، وَاسْتَقَرَّ بِإِدْراکِ السُّؤُولِ وَنَيْلِ المَأْمُول قَرارُهُمْ، وَرَبِحَتْ فى بَيْعِ الدُّنْيا بِالآخِرَةِ تِجارَتُهُمْ.»[2] : (بار

الها! پس ما را از آنانى قرار ده كه… به واسطه نظر به محبوب چشمانشان روشن گشته، و به خاطر رسيدن به خواسته‌ها و نيل به آرزويشان، آرامش خاطر يافته، و در فروش دنيا به آخرت، تجارتشان سود برده است.)

بعد از اين، نور به آفاق دهم از دل خويش         كه به خورشيد رسيديم و غبار آخر شد

آرى، غبار تعلّقات عالم بشريّت و حجابهاى ظلمانى و نورانى، بشر را از رسيدن به مدارج عاليه انسانيّت و مشاهده جمال و كمال حقّ سبحانه باز مى‌دارد. و چون (با بندگى صحيح) غبار بستگى‌ها و حجابها مرتفع گرديد، به آن مقامات و مشاهدات و فناء و نيستى خويش راه مى‌يابد؛ كه: «إِلهى! هَبْ لى كَمالَ الإِنْقِطاعِ إِلَيْکَ، وَأَنِرْ أَبْصارَ قُلُوبِنا بِضِيآءِ نَظَرِها إِلَيْکَ، حَتّى تَخْرِقَ أَبْصارُ القُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ.»[3] : (معبودا! انقطاع

كامل از غير به سوى خويش را به من عطا نما، و ديده‌هاى دل ما را به روشناييى كه با آن تو را مشاهده كند، روشن ساز، تا آنكه ديده‌هاى دلمان حجابهاى نور را بدرد).

زيرا تا انقطاع حاصل نشود، حجابهاى ظلمانى ميان بنده و دوست برطرف نخواهد شد، و وى بنده را مورد عنايت قرار نخواهد داد تا با آن عنايت، حجابهاى نورانى نيز برطرف شود، و ديده دلش تماشا گه معدن عظمت حق گردد، و روح و حقيقتش به مقام عزّت متّصل شود؛ كه: «فَتَصِلَ إِلى مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ، وَتَصيرَ أَرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِکَ.»[4] : (تا ديده‌هاى دلمان به معدن عظمت واصل گشته، و جانهايمان به مقام قدس عزّتت بپيوندند) و به نور پروردگار ملحق گردد؛ كه: «إِلهى! وَأَلْحِقْنى بِنُورِ عِزِّکَ
الاَْبْهَجِ.»[5] : (بار الها! و مرا به نور برافروخته و درخشان مقام عزّتت بپيوند.)

و همان گونه كه حقّ تعالى به نور وجه خود عالم را منور مى‌كند؛ كه: «وَبِنُورِ وَجْهِکَ الَّذى أَضاءَ لَهُ كُلُّ شَىْءٍ.»[6] : (]و از تو مى‌خواهم…[ به نور وجهت ]اسماء و

صفات  [كه هر چيزى بدان روشن و نورانى است.) بنده نيز به اذن الله و به حساب مقام نورانيّت و ولايتش آن گونه خواهد شد.

اينجاست كه معناى: (أَللهُ نُور السَّمواتِ وَالأَرْضِ )[7] : (خدا، نور آسمانها و زمين

است.) و: (يَهْدِى اللهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشآءُ)[8] : (خداوند، هر كس را كه بخواهد، به نور خود راهنمايى مى‌نمايد.) روشن مى‌شود.

و همچنين معناى حديث قدسى ذيل و شبيه به آن واضح مى‌گردد، كه: «عَبْدى! أَطِعْنى حَتّى أَجْعَلَکَ مَثَلى، أَنَا حَىٌّ لا أَمُوتُ، أَجْعَلُکَ حَيّآ لا تَمُوتُ؛ أَنَا غَنِىٌّ لا أَفْتَقِرُ، أَجْعَلُکَ غَنيّآ لا تَفْتَقِرُ؛ أَنَا مَهْما أَشاءُ، يَكُونُ، أَجْعَلُکَ مَهْما تَشآءُ يَكُونُ.»[9] : (بنده من! از من اطاعت كن تا تو را

نمونه خود قرار دهم، من زنده‌اى هستم كه هرگز نمى‌ميرم، تو را نيز زنده‌اى مى‌گردانم كه هرگز نمى‌ميرى؛ من بى‌نيازى هستم كه هرگز نيازمند نمى‌شوم، تو را نيز بى‌نيازى مى‌كنم كه هرگز فقير نمى‌شوى؛ من هر چه بخواهم مى‌شود، تو را نيز آنچنان مى‌گردانم كه هر چه بخواهى مى‌شود.)

خواجه نيز با بيت گذشته مى‌خواهد بگويد: تا هنگامى كه غبارهاى عالم طبيعت، دل مرا احاطه كرده بود، از دوست خبر نداشتم، و چون آن غبارها زائل گشت و از او خبردار شدم، از خويش بى‌خبر گرديده و به نور او متّصل گشتم و در نتيجه همه آفاق از نور من بهره‌مند خواهند شد، در واقع (به بيانى كه گذشت) به نور
دوست ادامه حيات مى‌دهند.

آن پريشانىِ شبهاىِ دراز و غم دل         همه در سايه گيسوى نگار آخر شد

آرى، دوست را فقط از راه مظهر مى‌توان مشاهده نمود، و به نصّ كتاب و سنّت او با همه اشياء، و محيط به همه مظاهر است، و در كنار و جداى از موجودات نمى‌توان به ديدار او نائل آمد؛ كه: «إِلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الآثارِ وَتَنَقُّلاتِ الأَطْوارِ، أَنَّ مُرادَکَ مِنّى، أَنْ تَتَعَرَّفَ إِلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ حَتّى لا أَجْهَلَکَ فى شَىْءٍ.»[10] : (معبودا! با پى در پى در آمدن

آثار و مظاهر و گوناگون شدن تحوّلات دانستم كه مقصود تو از من اين است كه خودت را در هر چيزى به من بشناسانى، تا در هيچ چيز به تو جاهل نباشم.) و واضح است كه اين مشاهده با ديده دل ميسّر است، نه با ديده سر.

خواجه نيز مى‌خواهد بگويد. همه ناراحتى‌ها و غم‌هايى كه از فراق دوست داشتم، در سايه كثرات به پايان رسيد و محبوب را كه از كنار موجودات مى‌جُستم، با خود و كثرات يافتم.

و لذا از اين موهبت، از محبوب اظهار تشكّر كرده و مى‌گويد :

ساقيا! عمر دراز و قدحت پر مِىْ باد         كه به سعى توام اندوه خمار آخر شد

محبوبا! اگر عنايات و الطافت نبود، هرگز نمى‌توانستم به ديدارت راه يابم و به دور از موجودات به جستجويت بپردازم.

معشوقا! عناياتت بود كه به سعى و كوشش من خاتمه داد و مرا از خمارى عشقت رهايى بخشيد؛ كه: «أَللّهُمَّ! إِنّى أَجِدُ سُبُلَ المَطالِبِ إِلَيْکَ مُشْرَعَةً، وَمَناهِلَ الرَّجاءِ إِلَيْکَ مُتْرَعَةً و… وَأَعْلَمُ أَنَّکَ لِلرّاجينَ ]لِلرّاجى [ بمَوْضِعِ إِجابَةٍ، وَلِلْمَلْهُوفينَ ]لِلْمَلْهُوفِ  [بِمَرْصَدِ إِغاثَةٍ…
وَأَنَّ الرّاحِلَ إِلَيْکَ قَريبُ المَسافَةِ.»[11] : (خدايا! من راههاى خواسته‌ها و حوايج به سوى تو

را باز، و چشمه‌هاى اميد به تو را پر آب و لبريز،… مى‌يابم، و مى‌دانم كه تو براى اميدواران ]اميدوار[ در جايگاه اجابت و پذيرش قرار دارى، و براى پريشان خاطران ]پريشان خاطر[ در كمين يارى وكمك رسانى هستى… وآنكه به سوى تو كوچ مى‌كند، مسافتش نزديك مى‌باشد.)

شكر ايزد، كه به اقبالِ كُلَه گوشه گل         نخوت باد دِى و شوكت خار آخر شد

كنايه از اينكه: چون دوست جلوه كرد و وى را محيط به موجودات و با ايشان مشاهده نمودم، ديگر تند بادهاى حوادث نتوانستند مرا از ديدار او جدا كنند، و مظاهر نتوانستند در نظرم جلوه‌اى داشته باشند تا از اويم باز دارند.

محبوبا! تو را شاكرم كه مرا به ديدارت شادمان نمودى؛ كه: «أَنْتَ الَّذى أَشْرَقْتَ الاَْنْوارَ فى قُلُوبِ أَوْلِيآئِکَ حَتّى عَرَفُوکَ وَوَحَّدُوکَ، ]وَجَدُوک [ وَأَنْتَ الَّذى أَزَلْتَ الاَْغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أَحِبّآئِکَ حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ وَلَمْ يَلْجَأُوا إِلى غَيْرِکَ.»[12] : (تويى كه انوار را در دلهاى اوليائت

تابانيدى، تا اينكه به مقام معرفت و توحيدت نائل آمدند؛ ]يا: تو را يافتند.[ و تويى كه اغيار را از دل دوستانت زدودى، تا اينكه غير تو را به دوستى نگرفته و به غير تو پناه نبردند.)

باورم نيست ز بد عهدى ايّام هنوز         قصّه غُصّه، كه در دولت يار آخر شد

روزگار هجران و بى‌اعتنايى محبوب و ناراحتيهاى ايّام فراق به حدّى طولانى شد، كه اكنون پس از سپرى شدن آن روزگار باورم نمى‌آيد كه قصّه غصّه‌هايم به پايان رسيده باشد. و گويا رسيدن به وصالت را در رؤيا ديده‌ام.

صبح امّيد، كه بُدْ معتكف پرده غيب         گو برون آى، كه كار شب تار آخر شد

عمرى به اميد ديدار دوست بسر بردم؛ كه: «أللّهُمَّ أَنْتَ ثِقَتى فى كُلِّ كَرْبٍ وَرَجآئى فى كُلِّ شِدَّةٍ ]شَديدَةٍ [، وأَنْتَ لى فى كُلِّ أَمْرٍ نَزَلَ بى ثِقَةٌ وَعُدَّةٌ…»[13] : (بار خدايا! تو در هر

ناراحتى،مورد اعتماد، و در هر سختى ]كار سخت  [اميد، و در هر امرى كه بر من فرو مى‌آيد، مورد اعتماد و ذخيره من هستى.) آن اميد در سينه من، به مانند صبحى بود كه در كنار شب تار و ظلمانى در خفاء و اعتكاف و انزوا بسر برد؛ امّا مى‌دانستم كه سرانجام همانند سپيده صبح يار از حجاب بيرون خواهد آمد، و چنان شد. اميد را خبر دهيد كه ديگر در انتظار ديدار دوست مباش و از پرده برون آى؛ كه: «يا مَنْ تَجَلّى بِكَمالِ بَهآئِهِ فَتَحَقَّقَتْ عَظَمَتُهُ الاِْسْتِواءَ، كَيْفَ تَخْفى وَأَنْتَ الظّاهِرُ؟ أَمْ كَيْفَ تَغيبُ وَأَنْتَ الرَّقيبُ الحاضِرُ؟ إِنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ، وَالْحَمْدُ لِلّه وَحْدَهُ.»[14] : (اى كسى كه با نهايت زيبايى و

فروغ جلوه نمودى تا اينكه عظمتت تمام مراتب وجود را فرا گرفت، چگونه پنهانى با آنكه تنها تو آشكارى؟ يا چگونه غايبى در صورتى كه فقط تو مراقب و حاضر هستى؟ همانا تو بر هر چيز توانايى. و سپاس مخصوص خداوند يكتاست.)

گرچه آشفتگىِ حال من از زلف تو بود         حلّ اين نكته هم از زلف نگار آخر شد

چنانكه در شرح بيت چهارم گفته شد، دوست (سبحانه) در كنار موجودات متجلّى نمى‌باشد، محيط به همه اشياء و مخلوقات خود است؛ كه: (أَلا! إِنَّهُمْ فى مِرْيَةٍ مِنْ لِقآءِ رَبِّهِمْ، أَلا! إِنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ )[15] : (آگاه باش! كه آنان از ملاقات

پروردگارشان در شك و ترديدند، هان! او بر هر چيزى احاطه دارد.)

بنابراين، مظاهر، ما را جز به خالق عالم توجّه نداده و به حقيقتشان كه محيط به آنهاست، راهنمايند، ولى جهت خلقى‌شان بين ما و عالم امر و تجلّيات اسمائى و صفاتى مانع‌اند.

اينجاست كه بايد دست به كارى زد تا اين مشكل حلّ شود. و آن مشكل حل شدنى نيست، مگر با بندگى بهتر و خالص‌تر؛ كه: (مَنْ عَمِلَ صالِحآ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى وَهُوَ مُؤْمِنٌ، فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً…)[16] : (هر كس، از مرد و زن، به شرط ايمان، عمل صالح

انجام دهد، ما او را زنده مى‌گردانيم، زندگانى پاكيزه‌اى…)

حياتى كه در آيه فوق بدان اشاره شده است، همان مشاهده ملكوت و عالم امرِ موجودات است كه حقّ  تبارک و تعالى مى‌فرمايد: (أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَالاَْمُر)[17] : (آگاه

باشيد كه عالم  خلق و امر فقط براى اوست.) و نيز مى‌فرمايد: (بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْءٍ)[18]  (ملكوت هر چيزى تنها به دست اوست.)

خواجه نيز در اين بيت مى‌خواهد بگويد: مى‌دانستم تو در كنار موجودات تجلّى ندارى، ولى مظهريّت مظاهر مرا به آشفته حالى كشيده بودند و نمى‌گذاشتند به ملكوتشان راه يافته و با ديده دل به حقيقتِ پنهانِ در آنها بنگرم؛ امّا سرانجام، عنايات تو در نتيجه مجاهدتهايم شامل حال گرديد؛ كه: (وَالَّذينَ جاهَدُوا فينا، لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا، وَإِنَّ اللهَ لَمَعَ الْمُحْسِنينَ )[19] : (ومسلّمآ كسانى را كه در ]راه [ ما

مجاهدت مى‌كنند، به راههاى خود رهنمون خواهيم شد، و همانا خداوند با نيكوكاران است.) و همانى كه مرا آشفته ساخته بود، به دوست راهنمايم شد و او را با خود، و محيط به خويش و اشياء مشاهده نمودم؛ كه: «وَأَنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إِلَىَّ فى كُلِّ
شَىْءٍ، فَرَأَيْتُکَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ. وَأَنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ.»[20] : (و تويى كه خودت را در هر

چيز به من شناساندى، تا اينكه تو را آشكارا در هر چيزى ديدم. و تو براى هر چيزى ظاهر و آشكارى.)

در شمار ار چه نياورد كسى حافظ را         شكر،كآن محنتِ بى‌حدّ و شمار آخر شد

گويا خواجه اسرار خود را در ايّام سير و سلوك مخفى مى‌داشته است. و شايد اهل كمال و سالكين آن زمان هم از حالات وى بى‌خبر بوده‌اند، و در قرنهاى بعد تا امروز كه ششصد سال از درگذشت او مى‌گذرد، هنوز وى را جز افراد نادرى در هر قرن نشناخته و نمى‌شناسند، و از اهل الله و رسيدگان به كمالات انسانيت و بلكه متمكّنين در شهود توحيد به شمار نيآورده و نمى‌آورند.

خواجه نيز با بيت ختم مى‌خواهد بگويد: اگر كسى مرا در شمار رسيدگان و در دامن دوست قرار گرفتگان به حساب نمى‌آورد، اهمّيتى ندارد؛ شكر، كه دوست مرا پذيرفت و از غم و اندوه هجران نجات بخشيد و در دامن پر مهرش پذيرا شد.

[1] ـ فجر : 27 ـ 30.

[2] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 150.

[3] و 3 ـ اقبال الاعمال، ص 687.

[4]

[5] ـ اقبال الاعمال، ص 687.

[6] ـ اقبال الاعمال، ص 707.

[7] و 4 ـ نور : 35.

[8]

[9] ـ الجواهر السّنيّة، ص 361.

[10] ـ اقبال الاعمال، ص 348.

[11] ـ اقبال الاعمال، ص 67.

[12] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[13] ـ اقبال الاعمال، ص 561.

[14] ـ اقبال الاعمال، ص 350.

[15] ـ فصّلت : 54.

[16] ـ نحل : 97.

[17] ـ اعراف : 54.

[18] ـ يس : 83.

[19] ـ عنكبوت : 69.

[20] ـ اقبال الاعمال، ص 350.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا