- غزل 201
رسيد مژده كه آمد بهار و سبزه دميدوظيفه گر برسد مصرفش گلست و نبيد
صفير مرغ برآمد بط شراب كجاست فغان فتاد به بلبل نقاب گل كه دريد
ز روى ساقى مهوش گلى بچين امروز كه گرد عارض بستان خط بنفشه دميد
چنان كرشمه ساقى دلم ز دست ببرد كه با كس دگرم نيست روى گفت و شنيد
من اين مرقع رنگين چو گل بخواهم سوخت كه پير باده فروشش بجرعهاى نخريد
بكوى عشق منه بىدليل راه قدم كه گم شد آنكه در اين ره برهبرى نرسيد
زميوههاى بهشتى چه ذوق دريابد كسى كه سيب زنخدان شاهدى نگزيد
مكن ز غصه شكايت كه در طريق ادب براحتى نرسيد آنكه زحمتى نكشيد
عجايب ره عشق، اى رفيق بسيار است ز پيش آهوى اين دشت شير نر برميد
خداى را مددى اى دليل راه حرم كه نيست باديه عشق را كرانه پديد
گلى نچيد ز بستان آرزو دل من مگر نسيم مروت در اين چمن نوزيد
بهار ميگذرد مهر گسترا درياب كه رفت موسم و عاشق هنوز مى نچشيد
شراب نوش كن و جام زر بحافظ ده كه پادشه ز كرم جرم صوفيان بخشيد
رسيد مژده كه آمد بهار و سبزه دميد وظيفه گر برسد،مصرفشگلاست ونبيد
صفير مرغ برآمد، بَطِ شراب كجاست؟ فغان فتاد به بلبل، نقابِ گل كه دريد؟
گر چه خواجه در اين دو بيت در ظاهر از بهار و گل و سبزه و مرغ و بلبل سخن به ميان آورده، ليكن مىخواهد با اين بيان به نزديك شدن و يا رسيدن به تقاضاى خود (كه مشاهده دوست است) اشاره كند و بگويد: دوست، مژده رسيدن بهار تجلّيات خود را به من داد. اگر اين مژده عملى شود، بايد در پيشگاه او به ذكر و مشاهده و بهرهبردارى از تجلّيات اسماء و صفاتىاش مشغول شوم.
از وجد و فريادِ همه عاشقان و اهل دل دريافتم مژدهاى كه داده شده، تحقّق يافته. محبوبا! ظرف شراب مشاهداتت كجاست؟ تا پياپى بياشامم و به ذكر و مشاهدهات مشغول شده و از جمالت برخوردار گشته و از فرصت استفاده نمايم؛ و همچنين از فغان بلبلان و اهل كمال دريافتم كه پرده از رخسار دوست برافكنده شده است. بار الها! كدامين ولىّ و كدامين دل سوختهاى با آه و ناله و اشك ديدگانش حجاب از جمال دوست بر كنار نمود؟ به گفته خواجه در جايى :
مژده اى دل! كه مسيحا نَفَسى مىآيد كه ز انفاس خوشش، بوى كسى مىآيد
خبرِ بلبل اين باغ مپرسيد، كه من نالهاى مىشنوم، كز قفسى مىآيد
دوست را،گر سرِ پرسيدن بيمارِ غم است گو بيا، خوش، كه هنوزش نَفَسىمىآيد[1]
ز روى ساقىِ مَهْوَشْ گلى بچين امروز كه گِرْد عارضِ بُستان، خطِ بنفشه دميد
اى خواجه! امروز كه دوست در تجلّى است و جمال يار از طريق مظاهر، در كمال طراوت و تازگى جلوهگر است، از او بهرهاى برگير، چون معلوم نيست ديدارت پايدار باشد. به گفته خواجه در جايى :
دوستان! وقت گلآن بِهْ كه بهعشرت كوشيم سخن پير مغان است، به جان بنيوشيم
نيست در كس كرم و، وقت طرب مىگذرد چاره آن است، كه سجّادهبه مِىْ بفروشيم[2]
چنان كرشمه ساقى دلم ز دست ببرد كه با كسِ دگرم نيست، روىِ گفت و شنيد
از اين بيت بر مىآيد: خواجه به مژده داده شده، رسيده كه مىگويد: كرشمه و تجلّى مخصوص محبوب كه با نازش آميخته بود، چنان از من دل و عالم خيالىام را ستاند كه حاضر نبودم با غير او سخن بگويم، و يا از غير او سخن بشنوم.
كنايه از اينكه: محبوب، به گونهاى تجلّى كرد كه مرا از من گرفت كه ديگر خود را نمىديدم و با هيچ كس غير از او سخن نگفته و نمىشنيدم. در جايى مىگويد :
مرا، مِىْ دگر باره از دست برد به من باز آورد مِىْ، دستبُرد
هزار آفرين بر مِىِ سرخ باد كه از روى ما رنگِ زردى ببرد
شود مستِ وحدت ز جام أَلَست هر آن كو چو حافظ، مِىِ صاف خورد[3]
و نيز مىگويـد :
دلبرِ جانانِ من، بُرد دل و جان من بُرد دل و جان من، دلبر جانان من
از لب جانان من، زنده شود جان من زنده شود جان من، از لب جانان من[4]
حال كه عنايات دوست شامل حالم گرديده است :
من اين مرقّع رنگين چو گل بخواهم سوخت كه پير باده فروشش به جرعهاى نخريد
چون استاد و راهنماى من، حاضر نيست لباس زهد مرا با جرعهاى از باده تجلّيات دوست خريدارى كند، مرا چه نيازى به عبادات قشرى؟ آن را به آتش خواهم كشيد. به گفته خواجه در جايى :
فَتْوِىِ پير مغان دارم و قولى است قديم كهحراماست مِىْ آن را،كه نهيار استونديم
چاك خواهم زدن اين دلق ريايى، چه كنم؟ روح را صحبت ناجنس، عذابىاست اليم[5]
و پس از اين به عبادات لبّى مىپردازم؛ كه: «أَلاِْخْلاصُ عِبادَةُ المُقَرَّبينَ.»[6] :
(اخلاص، عبادت مقرّبان است.)، و نيز: «مَنْ أَخْلَصَ النِّيَّةَ، تَنَزَّهَ عَنِ الدَّنِيَّةِ.»[7] : (هر كس
نيّتش را پاك سازد، از پستى و زبونى پاك و منزّه گرديده است.)
به كوى عشق مَنِهْ بىدليلِ راه، قدم كه گم شد آنكه در اين ره به رهبرى نرسيد
خواجه در اين بيت به اهميّت استاد، در طريق حقّ اشاره مىكند، و اينكه چگونه مىشود بشر در امور جزئى دنيوى به استاد نياز داشته باشد، ولى در كارى كه مشكلترينِ امور است استاد نخواهد؟!
مىگويد: در مسير عشقِ دوست، بدون راهنما طىّ طريق مكن كه بيراهه خواهى رفت و از مقصد باز خواهى ماند، كه فرمودهاند: «هَلَکَ مَنْ لَيْسَ لَهُ حَكيمٌ يُرْشِدُهُ.»[8] : (نابود شد كسى كه براى او حكيمى نبود تا ارشادش كند.) به گفته خواجه
در جايى :
آن روز، بر دلم دَرِ معنى گشاده شد كز ساكنان درگه پير مغان شدم[9]
ز ميوههاى بهشتى چه ذوق در يابد كسى كه سيب زنخدان شاهدى نگزيد؟
اگر اولياى خدا مشاهدات و مقاماتى روحانى، برتر از مقامات ديگران در اين جهان و جهان ديگر دارند، آن را به دور از مظاهر بدست نياوردهاند، بلكه از طريق مظاهر بدان راه يافتهاند. و: (وَلَدَيْنا مَزيدٌ)[10] : (و نزد ما، افزونتر از آن است.) و :
(عِنْدَ مَليکٍ مُقْتَدِرٍ)[11] : (نزد پادشاه با قدرت.) و: (وَادْخُلى جَنَّتى )[12] : (و به بهشت
خاصّ من وارد شو)، و نيز: «فَإِنَّ لَكُمْ كُلَّ جُمُعَةٍ زَوْرَةً…»[13] : (همانا شما در هر جمعه،
زيارتى داريد…) در بهشت، عنايتى در كنار مظاهر و نعمتهاى بهشتى نيست؛ بلكه مزيّتى است از دوست بر ايشان، كه در اين عالم با مجاهده بدست آورده و بدان رسيدهاند.
در اين بيت خواجه نيز مىخواهد با ذكر نعمتى از نعمتهاى بهشتى، به معناى فوق اشاره نموده، بگويد: كسى، از نعمتهاى بهشتى لذّت واقعى مىبرد، كه در اين
عالم جمال يار را با مظاهر ديده و برگزيده باشد. به گفته خواجه در جايى :
بيا تا گل بر افشانيم و مِىْ در ساغر اندازيم فَلَك را سقف بشكافيم و طرح نو دراندازيم
صبا! خاك وجود ما بدان عالى جناب انداز بُوَد كآن شاهِ خوبان را نظر بر منظر اندازيم
بهشت عَدْن اگر خواهى، بيا با ما به ميخانه كهازپاىخُمَتيكسر،به حوضكوثر اندازيم[14]
مكن ز غُصّه شكايت، كه در طريق ادب به راحتى نرسيد، آنكه زحمتى نكشيد
اى خواجه! و يا اى سالك! ادبِ عبوديّت و بندگى، تو را به كمالات معنوى مىرساند و از غم و غصّه هجران مىرهاند. در اين امر كوتاهى مكن و از آن شكايت منما، تا عنايت الهى شامل حالت گردد و به راحتى به ديدار دوست نايل آيى؛ كه : «سَبَبُ تَزْكِيَةِ الاَْخْلاقِ، حُسْنُ الأَدَبِ.»[15] : (راه تزكيه و پاك سازى اخلاق، ادب نيكوست.)
عجايبِ رهِ عشق اى رفيق! بسيار است زپيشِ آهوى اين دشت، شير نَرْ برميد
پيمودن راه عشقِ حضرت جانان، طريق سهل و آسانى نيست (و به فرموده يكى از بزرگان: «اين راه، با مژه كوه كندن است.») در اين راه عجايبى است و هر قدم، خارهايى، و هر منزل، مشكلاتى در پيش دارد كه شير دلانِ اين وادى را كوچكترين ناملايمات مانع از سير مىگردد. در بيابان اگر آهو از شير فرار مىكند، در اين طريق، شير از آهو مىرمد. در جايى مىگويد :
هر شبنمى دراين راه، صد موج آتشين است دردا كه اين معمّا، شرح و بيان ندارد[16]
و يا منظور از «عجائب رهِ عشق»، تجلّياتى باشد كه سالك را از خود مىگيرد، يعنى، گوشهاى از تجلّيات راه دوست، كسانى را كه در پيشگاه الهى در كمالات انسانى يگانهاند، به حيرت و نابودى و بى خودى مىكشد؛ كه: (فَلمّا تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ، جَعَلَهُ دَكّآ وَخَرَّ مُوسى صَعِقآ)[17] : (پس هنگامى كه پروردگار موسى
]عليهالسّلام [براى كوهتجلّىنمود،آن را متلاشى ساخته وموسى بيهوش افتاد.)
خداى را مددى، اى دليلِ راه حرم! كه نيست باديه عشق را، كرانه پديد
اى استاد! و راهنماى كعبه مقصود! تو را به خدا سوگند، عنايتى كن و از منى كه بهرهاى كامل از تجلّيات بىپايان دوست نگرفتهام، دستگيرى بنما. در جايى مىگويد :
تو دستگير شو اى خضر پى خجسته! كه من پياده مىروم و همرهان، سوارانند[18]
و نيز مىگويد :
مدد از خاطر رندان طلب اى دل! ورنه كار صعبى است، مبادا كه خطايى بكنيم[19]
و لذا خواجه در بيت بعد مىگويد :
گلى نچيد ز بستانِ آرزو، دل من مگر نسيم مروّت در اين چمن نوزيد؟
هنوز آن گونه كه بايد، از ديدار دوست بهرهمند نشدهام. نمىدانم چرا اينگونه با من بىعنايت و سر گران است؟ «أَسْأَلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأَنْوارِ قُدْسِکَ، وَأَبْتَهِلُ إِلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطآئِفِ بِرِّکَ، أَنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما أُؤَمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إِكْرامِکَ وَجَميلِ إِنْعامِکَ، فِى الْقُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إِلَيْکَ.»[20] : (به عظمت وجه ]= اسماء و صفات [
و به انوار قدست، از تو در خواست نموده و به عواطف مهربانى و لطائف احسانت تضرّع و التماس مىنمايم كه گمانم را به آنچه از بخشش فراوان و انعام نيكويت در قرب به تو، و نزديكى و منزلت در نزدت، و بهرهمندى از مشاهدهات آرزومندم، تحقّق بخشى.)
بهار مىگذرد، مهر گسترا! درياب كه رفت موسم وعاشق،هنوز مِىْ نچشيد
اى محبوبى كه در وقت بهار، بساط مهر و محبّت خود گسترانيدهاى و همه موجودات از تو بهره گرفته و در طراوتند! مرا هم درياب كه بهار جوانى و روزگارى كه ممكن است از تو وجمال تو بهرهمند شوم،سپرىمىشود؛كه: «إِلهى! أُنْظُرْ إِلىَّ نَظَرَ مَنْ نادَيْتَهُ فَأَجابَکَ، وَاسْتَعْمَلْتَهُ بِمَعُونَتِکَ فَأَطاعَکَ، يا قَريبآ لا يَبْعُدُ عَنِ الْمُغْتَرِّ بِهِ! وَيا جَوادآ لا يَبْخَلُ عَمَّنْ رَجا ثَوابَهُ!»[21] : (معبودا! به من همچون كسى كه او را خواندى و اجابتت نمود و او
را به يارى خود به عمل گماردى و اطاعتت نمود، بنگر. اى نزديكى كه هرگز از كسى كه فريفته توست، دور نمىشوى! و اى جواد و كريمى كه هرگز بر آنكه اميد به پاداشت دارد، بخل نمىورزى!)
شراب، نوش كن و جام زَرْ به حافظ ده كه پادشه، ز كَرَم جرم صوفيان بخشيد
محبوبا! اگر چه من گنهكارم و عمرى را بر خلاف فطرت و يادت به طريق
پشمينه پوشان بسر بردم، امّا تو مرا به بزرگى و كرم خويش ببخش و با تمامْ تجلّى، خورشيد جمالت را براى من آشكار كن تا به خوبى از تو بهرهمند گردم؛ كه: «أَسْأَلَکُ أَنْ تَجْعَلَنى مِنْ أَوْفَرِهِمْ مِنْکَ حظّآ… فَكُنْ أَنيسى فى وَحْشَتى، وَمُقيلَ عَثْرَتى، وَغافِرَ زَلَّتى، وَقابِلَ تَوْبَتى و…»[22] : (از تو درخواست مىكنم كه مرا از بهرهمندترين آنان از خودت قرار
دهى… پس در حال وحشت و هولناكى انيس و مونس من باش، و عذر لغزشم را بپذير، و از خطايم درگذر، و توبهام را قبول نماو…)
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 243، ص 198.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 412، ص 304.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 249، ص 201.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 488، ص 353.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 430، ص 316.
[6] ـ غرر و درر موضوعى، باب الاخلاص، ص 91.
[7] ـ غرر و درر موضوعى، باب الاخلاص، ص 93.
[8] ـ بحارالانوار، ج 78، ص 159.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 454، ص 333.
[10] ـ ق : 35.
[11] ـ قمر : 55.
[12] ـ فجر : 30.
[13] ـ بحارالانوار، ج 8، ص 216.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 393، ص 292.
[15] ـ غرر و درر موضوعى، باب الادب، ص 11.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 152، ص 136.
[17] ـ اعراف : 143.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 226، ص 187.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 438، ص 322.
[20] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 145.
[21] ـ اقبال الاعمال، ص 686.
[22] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 148.