- غزل 198
روز وصل دوستداران ياد بادياد باد آن روزگاران ياد باد
اين زمان در كس وفادارى نماند ز آن وفاداران و ياران ياد باد
كامم از تلخى غم چون زهر گشت بانگ نوش باده خواران ياد باد
من كه در تدبير غم بيچارهام چاره آن غمگساران ياد باد
گر چه ياران فارغند از ياد من از من ايشان را هزاران ياد باد
مبتلا گشتم در اين دام بلا كوشش آن حق گزاران ياد باد
گرچه صد روداست، از چشمم روان زنده رود باغ كاران ياد باد
راز حافظ بعد از اين ناگفته ماند اى دريغ از راز داران ياد باد
روز وصلِ دوستداران ياد باد ياد باد آن روزگاران، ياد باد
از اين بيت بر مىآيد كه خواجه به جهت هجران، و يا از دست دادن وصال، سخت در ناراحتى و اندوه بسر مىبرده است؛ امّا با اين وجود، نمىخواسته از خود چيزى گفته باشد، لذا از ديگران سخن به ميان مىآورد و «روز وصل دوستداران» مىگويد و با اين طريق، وصل خود را مىطلبد؛ بدين نظر در بيت تخلّص مىگويد : «راز حافظ بعد از اين ناگفته ماند.»
و شايد منظور خواجه از «دوستداران»، محبوب، و يا اسماء و صفات دوست باشد؛ يعنى، يادِ آن ايّام كه مرا با تجلّيات دوست الفتى بود، خوش باد.
به گفته خواجه در جايى :
ياد باد آنكه نهانت نظرى با ما بود رقم مهر تو بر چهره ما پيدا بود
ياد باد آنكه رُخَت شمعِطَرَب مىافروخت وين دل سوخته، پروانه بىپروا بود[1]
اين زمان در كس وفا دارى نماند ز آن وفاداران و ياران، ياد باد
اين بيت تقاضايى است عاشقانه با ظاهرى گله آميز. مىگويد: آن زمان كه ما با تجلّيات دوست الفت و مشاهدهاى داشتيم و او با ما وفادار بود، يادش به خير باد.
به گفته خواجه در جايى :
يارى اندر كس نمىبينم، ياران را چه شد؟ دوستى كى آخر آمد؟ دوستداران را چه شد؟
صدهزاران گلشكفتو،بانگمرغى بر نخاست عندليبان را چهپيشآمد؟ هزارانرا چه شد؟[2]
كامم از تلخىّ غم، چون زهر گشت بانكِ نوشِ باده خواران، ياد باد
من كه اكنون كامم از تلخى غم هجران دوست چون زهر است، خوش آن زمان كه به ديدار دوست بسر مىبردم و فرياد عيش و نوش باده نوشان جمالش هم به ديدارش بلند بود. در جايى مىگويد :
آن يار، كزو خانه ما جاىِ پرى بود سر تا قدمش، چون پرى از عيببرى بود
از چنگِ مَنَش، اخترِ بد مهر بِدَر بُرد آرى چه كنم، فتنه دور قمرى بود
اوقات خوش آن بود،كه بادوست بسر رفت باقى، همه بىحاصلى و بىخبرى بود[3]
من كه در تدبير غم بيچارهام چاره آن غمگساران ياد باد
هر چه تلاش مىكنم تا غم هجران دوست به پايان رسد، ممكن نمىشود،
بلكه تقدير دوست به تدبيرم مىخندد؛ كه: «يَابْنَ آدَمَ!… تَقْديرى يَضْحَکُ مِنْ تَدْبيرِکَ.»[4] :
(اى پسر آدم!… تقدير و اندازهگيرى من، از تدبير تو به خنده مىآيد.) نمىدانم آيا غمگساران با چه دارويى غم هجر خود را چاره كردند تا من نيز چنان كنم؟ در جايى مىگويد :
زهى خجسته، زمانى كه يار باز آيد به كامِ غمزدگان، غمگسار باز آيد
در انتظار خدنگش، همى تپد دل صيد خيال آنكه، به رسمِ شكار باز آيد
چه جورها، كه كشيدند بلبلان از دِىْ به بوىِ آنكه دگر نوبهار باز آيد[5]
گرچه ياران فارغند از يادِ من از من ايشان را هزاران ياد باد
اگر چه شراب نوشيدگان وصال جانان به منِ هجران كشيده كارى ندارند، ولى نمىتوانم با اين وجود (كه خود را مهجور و ايشان را در دامن دوست مىبينم) از يادشان فارغ باشم. به گفته خواجه در جايى :
شب تاريك و بيمموج و گردابى چنين هايل كجا دانند حالِ ما، سبكباران ساحلها؟[6]
و يا: از من آنان را ياد خير باد كه با تلاش و راهنماييهاى خود در حقّ من كوتاهى ننمودند.
و ممكن است منظور از «ياران»، محبوب، و يا تجلّيات اسماء و صفاتى دوست باشد؛ يعنى، گرچه دوست و تجلّياتش اكنون از من فارغند و نوازشم نمىنمايند، مرا هزاران ياد از آنان باد، كه زمانى از آنها بهرهاى داشتم.
به گفته خواجه در جايى :
ذكرش به خير، ساقىِ فرخنده فال من كز دَرْ مُدام، با قدح و ساغر آمدى
جانها نثار كردمى آن دلنواز را گر همچو روح، جلوهكنان در بَر آمدى[7]
مبتلا گشتم در اين دام بلا كوشش آن حق گزاران ياد باد
من كه اكنون در دام بلاى هجران گرفتارم، امّا ياد كسانى كه كوشيدند و آنچه كه وظيفه ايشان بود انجام دادند تا دوست آنان را پذيرفت خوش باد.
و يا مقصود اين باشد كه ياد آنانكه براى نجات من از هجران زحمتها كشيدند، به خير باد؛ ولى: هجران، بلاى ما شد يا رب! بلا بگردان.[8]
در جايى مىگويد :
سينه مالامال درد است، اى دريغا! مرهمى دل ز تنهايى به جان آمد، خدا را همدمى
چشم آسايش كه دارد، زين سپهرِ گرم رُو؟ ساقيا! جامى بياور، تا بر آسايم دمى[9]
گرچه صد رود است،از چشمم روان زنده رودِ باغكاران ياد باد
اگر چه اشك چشمم در فراق يار به قدرى است كه نبايد از زنده رود اصفهان و باغكاران يادى كنم، ولى بسيارى اشك ديدگانم و فرو ريختنش بر گونهام ياد زنده رود و باغ كاران اصفهان را به خاطرم مىآورد.
كنايه از اينكه: ناراحتى و اندوه من اجازه نمىدهد تا از جمال و كمال و اسماء و صفات دوست كه در ايّام وصالش بهرهمند بودم، يادى تمام داشته باشم، ولى آن را فراموش هم نمىتوانم بنمايم.
چه بودى ار دلِ آن ماه، مهربان بودى؟ كه كار ما، نه چنين بودى ار چنان بودى
خيال اگر نشدى، سدِّ آب ديده من هزار چشمه به هرگوشهاى روان بودى[10]
ويا بخواهد با اين بيان،بهزيادى اشك خود براى وصال محبوب اشارهكند.
رازِ حافظ بعد از اين ناگفته ماند اى دريغ! از راز داران ياد باد
پس از اين همه اشارات و كنايات، راز ما از ابتلائات روزگار هجران ناگفته ماند. چه روزگارى دارند راز دارانى چون من؟ دريغا به روزگار ايشان! كه نمىتوانند راز درونى خود را آن گونه كه هست جز با دوست بيان كنند! كه او نيز خود (عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ)[11] : (آگاه به اسرار دلها) است و راز درون پيش او باز كردن جا ندارد. به گفته
خواجه در جايى :
بگفتمى: كه چه ارزد نسيمِ طرّه دوست گرم به هر سر مويى، هزار جان بودى
زپرده كاش، برون آمدى چو قطره اشك كه بر دو ديده ما، حكمِ او روان بودى[12]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 270، ص 214.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 272، ص 216.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 275، ص 217.
[4] ـ كتاب احاديث قدسيه، باب 33.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص 222.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 1، ص 38.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 562، ص 402.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 484، ص 351.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 577، ص 413.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 556، ص 398.
[11] ـ حديد : 6.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 556، ص 398.