• غزل  199

رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماندچنان نماند و چنين نيز هم نخواهد ماند

من ار چه در نظر يار خاكسار شدم         رقيب نيز چنين محترم نخواهد ماند

چو پرده‌دار بشمشير ميزند همه را         كسى مقيم حريم حرم نخواهد ماند

توانگرا دل درويش خود بدست آور         كه مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند

غنيمتى شمر اى شمع وصل پروانه         كه اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند

سروش عالم غيبم بشارتى خوش داد         كه بر در كرمش كس دژم نخواهد ماند

بر اين رواق زبرجد نوشته‌اند بزر         كه جز نكوئى اهل كرم نخواهد ماند

سرود مجلس جمشيد گفته‌اند اين بود         كه جام باده بياور كه جم نخواهد ماند

چه جاى شكر و شكايت ز نقش نيك و بد است         كه كس هميشه گرفتار غم نخواهد ماند

ز مهربانى جانان طمع مبر حافظ         كه نقش مهر و نشان ستم نخواهد ماند

رسيد مژده كه ايّام غم نخواهد ماند         چنان نماند و چنين نيز هم‌نخواهد ماند

از اين بيت معلوم مى‌شود خواجه پس از فراقِ مكرّر، وصالى داشته، كه مى‌گويد: چنان نماند و چنين نيز هم نخواهد ماند.

خلاصه آنكه: اى خواجه! در گذشته، روزگارى را به فراق بسر بردى، وصالت روى داد؛ حال هم كه مژده وصالت داده‌اند، به فراق نخواهى ماند «إِلهى! نَفْسٌ أَعْزَزْتَها بِتَوْحيدِکَ، كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجرانِکَ؟»[1] : (بار الها! چگونه نَفْسى را كه با توحيدت گرامى

داشتى، با پستى هجرانت خوار مى‌گردانى؟).

در جايى مى‌گويد :

مژده وصل تو كو؟ كز سَرِ جان برخيزم         طاير قدسم و از دام جهان برخيزم

گر چه پيرم،تو شبى تنگ در آغوشم گير         تا سحرگه ز كنار تو جوان برخيزم[2]

من ار چه در نظر يار، خاكسار شدم         رقيب نيز، چنين محترم نخواهد ماند

محبوبا! اگر چه متابعت از شيطان موجب شد تا از نظر تو بيافتم و شيطان با قدرتى كه براى اغواى من به او داده بودى به آرزوى خود برسد، ولى چنين نيست كه هميشه او را سلطه باشد، و من نزد تو سر افكنده باشم؛ زيرا به مژده وصالت،
خود را از عبّاد و مخلَصين (به فتح لام) خواهم ديد، آنجا ديگر ذلّت مال اوست، نه من؛ لذا محترم نخواهد ماند؛ كه گفت: (فَبِعِزَّتِکَ لاَُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعينَ، إِلّا عِبادَکَ مِنْهُمُ المُخْلَصينَ )[3] : (به عزّت و عظمتت سوگند، حتمآ همه آنها، جز بندگان مخلَص

پاك شده‌ات را گمراه خواهم نمود.)

در جايى مى‌گويد :

ز رقيب ديو سيرت، به خدا همى پناهم         مگر آن شهاب ثاقب، مددى كند سُها را

همه شب در اين‌اميدم،كه نسيم صبحگاهى         به پيام آشنايى، بنوازد آشنا را[4]

چو پرده دار، به شمشير مى‌زند همه را         كسى مقيم حريم حرم، نخواهد ماند

از اين كه مى‌بينم وصال دوست براى هيچ كس دوام ندارد، دانستم كه كسى مقيم حرم سراى دوست نخواهد بود.

يا مى‌خواهد بگويد: اينكه مى‌نگرم يار هر كه را به قرب خود راه مى‌دهد، فانى و كشته و نابود مى‌سازد، معلوم مى‌شود آن كس كه آنجا راه يافت، خود را نخواهد ديد؛ كه: «إِلهى! إِنَّ… مَنْ أَقْبَلْتَ عَلَيْهِ غَيْرُ مَمْلُوکٍ ]مَمْلُولٍ [.»[5] : (بار الها! همانا… هر كس كه

تو بدو روى كنى، بنده ديگرى ]يا: خسته و ملول [ نخواهد شـد و تو مالك على الاطلاق او خواهى شد.) به گفته خواجه در جايى :

هر كه شد محرم‌دل در حرم‌يار بماند         آنكه اين كار ندانست در انكار بماند

به تماشاگه زلفش دل حافظ روزى         شد كه بازآيد وجاويد گرفتاربماند[6]

توانگرا! دل درويش خود بدست آور         كه مخزنِ زَرْ و گنج دِرَم نخواهد ماند

اين بيت سخن و تمثيلى عاشقانه است كه خواجه از آن به نفع خود استفاده مى‌كند و الّا خزائن دوست تمام شدنى نيست.

خلاصه آنكه: اى دوست! من فقير درگاه تو هستم و مشتاق ديدارت، و سرمايه‌اى ندارم تا تو و ديدارت را خريدارى كنم؛ پس به وصالت، درويش پرورى كن و دلِ شكسته و به فراقْ مبتلاى مرا خريدارى نما؛ كه: «إِلهى! هذا ذُلّى ظاهِرٌ بَيْنَ يَدَيْکَ، وَ هذا حالى لا يَخْفى عَلَيْکَ، مِنْکَ أَطْلُبُ الوُصُولَ إِلَيْکَ.»[7] : (معبودا! اين خاكسارى و

خوارى من است كه در پيشگاه تو آشكار است، و اين حال من كه بر تو پنهان نيست. از تو، وصال به خودت را خواهانم.).

غنيمتى شمر اى شمع! وصل پروانه         كه اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند

گويا خواجه در اين بيت با تمثيل شمع و پروانه (بر عكس آنچه در زبانهاست كه عاشق را پروانه و معشوق را شمع مى‌گويند) به نكته‌اى نظر دارد و آن اين است كه عاشق چون شمع بايد بسوزد و نابود گردد تا معشوق بماند و بس.

و در حقيقت، روى سخن خواجه در اين بيت با خويش است كه: اگر چه مژده وصل به تو داده‌اند، ولى معلوم نيست چون بدان رسى، دوام داشته باشد (چنانكه در گذشته نيز چنين بوده) پس توجّه داشته باش لحظاتى را كه به ديدار دوست نائل مى‌گردى، غنيمت بدانى تا با ديدارش، به نابودى و فناى خويش راه يابى.

به گفته خواجه در جايى :

بيا كه وقت شناسان، دو كَوْن بفروشند         به يك پياله مِىِ صاف و صحبت صَنَمى

دوام عيش و تنعّم نه شيوه عشق است         اگر معاشر مايى، بنوش نيش غمى

نمى‌كنم گله، امّا سحاب رحمت دوست         به كشتزار جگر تشنگان نداد نَمى[8]

سروش عالم غيبم، بشارتى خوش داد         كه بر در كرمش كس دُِژَم نخواهد ماند

پيام آور عالم غيب (خاتم الانبياء 9) با بيانات الهى مرا مژده داد كه هيچ كس درخواسته‌هاى خود از درگاه الهى نبايد به خود نااميدى راه دهد، بلكه بايد چشم اميد به كَرَم او دوزد؛ كه: (وَلا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللهِ)[9] : (و از رحمت الهى نوميد

نشويد.) و نيز: (ما يَفْتَحِ اللهُ لِلنّاسِ منْ رَحْمَةٍ، فَلا مُمْسِکَ لَها)[10] : (هر رحمتى كه خدا

براى مردم بگشايد، هيچ كس نمى‌تواند ببندد.) و همچنين: (قُلْ: يا عِبادِىَ الَّذينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ! لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللهِ.)[11] : (بگو: اى بندگان من كه به نفس خود

اسراف كرديد! از رحمت الهى نوميد مشويد.) در واقع، با اين بيان به خود اميد وصال مى‌دهد.

بر اين رواقِ زَبَرْجَد نوشته‌اند به زَرْ         كه جز نكويىِ اهل كرم نخواهد ماند

خواجه با اين بيان تقاضاى ديدار مژده داده شده دوست را نموده و مى‌گويد : خورشيد زرّينى كه در آسمان لاجوردى طلوع و غروب مى‌كند، همه موجودات را با زر افشانيش از نور خود بهره‌مند مى‌سازد و گويا با زبانِ حال مى‌گويد: اگر همه مرا ياد مى‌كنند به سبب نكويى كردن به آنهاست و اگر شما هم چنين باشيد ايشان از شما نيز به نيكى ياد مى‌كنند.

كنايه از اينكه: اى دوست! مضايقه مكن و مرا از رحمتهاى خاصّت كه فرموده‌اى: (إِنَّ رَحْمَةَ اللهِ قَريبٌ مِنَ الْمُحْسِنينَ )[12] : (همانا رحمت الهى به نيكوكاران

نزديك است.) بهره‌مند ساز؛ كه نيكى نيكان به جا خواهند ماند؛ كه: «أَلْبَذْلُ يَكْسِبُ الْحَمْدَ.»[13] : (بخشش، سپاس را به دنبال دارد.)، و نيز: «نَيْلُ الْمَآثِرِ بَبَذْلِ الْمَكارِمِ.»[14]  :

(رسيدن به آثار ستوده، با بذل جود و كرم حاصل مى‌شود.) به گفته خواجه در جايى :

ده روزه دَوْرِ گردون، افسانه است و افسون         نيكى به جاى ياران، فرصت شمار يارا!

اى صاحب كرامت! شكرانه سلامت         روزى تفقُّدى كن، درويش بينوا را[15]

سرود مجلس جمشيد، گفته‌اند اين بود         كه جام باده بياور، كه جم نخواهد ماند

خواجه در اين بيت نيز با اين بيان تقاضاى ديدار مى‌نمايد و در واقع مى‌خواهد بگويد : اين عالم و آنچه در اوست نمى‌ماند و همه فانى و نابود خواهند
شد؛ و فقط آنچه مى‌ماند، لذّتى است كه ما از ديدار تو برده باشيم، پس به‌بشارتى كه داده‌اى عمل نما.

در ساقى نامه خود مى‌گويد :

بيا ساقى آن ارغوانى قدح         كه يابد ز فيضش، دل و جان فَرَح

به من ده كه از غم خلاصم دهد         نشان رهِ بزم خاصم دهد

بيا ساقى آن مى كه جان پرور است         دل خسته را همچو جان، درخور است

بده كز جهان خيمه بيرون زنم         سرا پرده بالاى گردون زنم[16]

چه جاى شكر و شكايت ز نقش نيك و بد است         كه كس هميشه گرفتارِ غم نخواهد ماند

ز مهربانى جانان، طمع مَبُر حافظ!         كه نقش مهر و نشانِ ستم نخواهد ماند

خواجه در اين دو بيت به خود خطاب كرده و مى‌گويد: حال كه مى‌دانى گرفتارى غم هجران دوامى ندارد و سخن از نيك و بد به ميان آوردن فايده‌اى نمى‌بخشد، بهتر آن است كه تسليم خواسته دوست باشى؛ كه: (ماأَصابَ مِنْ مُصيبَـةٍ فِى الأَرْضِ وَلا فـى أَنْفُسِكُـمْ إلّا فـى كِتابٍ مِـنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها. إِنَّ ذلِکَ عَلَى اللهِ يَسيـرٌ؛ لِكَيْـلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُـمْ وَلا تَفْرَحُـوا بِمـا آتاكُمْ. وَاللهُ لا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتـالٍ فَخُورٍ)[17]  : ( هيـچ

مصيبتى در زمين و در خودتـان به شمـا نمى‌رسـد، مگر پيش از آنكه آن را ]در اين عالم [ ايجـاد كنيم، در كتـابى ثبت اسـت. و اين كار بـر خدا آسان است. ]شما را از اين حقيقـت با خبر ساختيم [ تا بـر آنچـه ازدست مى‌دهيـد اندوهگين نگرديد، و بر آنچه بـه شما عطا فرموده، خوشحال ]بـا تكبّـر و غرور [نشويد. و خداونـد هيچ
متكبر بسيار فخـر فروش را دوست ندارد.).

و ديده اميد به عنايات بى‌پايان او بدوزى؛ كه: «إِلهى! كَيْفَ أَنْقَلِبُ مِنْ عِنْدِکَ بِالخَيْبَةِ مَحْرُومآ، وَقَدْ كانَ حُسْنُ ظَنّى بِجُودِکَ أَنْ تَقْلِبَنى بِالنَّجاةِ مَرْحُومآ؟»[18] : (بار الها! چگونه محروم

و نوميد از نزد تو باز گردم، در صورتى كه حسـن ظنّم به بخشش تو آن بود كه در حاليكه مرا مورد رحمت قرار دادى از اهل نجاتم گردانى.)

و بدانى كه نقش مهر و نشان ستم همواره نخواهد ماند؛ كه: «إِلهى! إِنَّ مَنِ انْتَهَجَ بِکَ لَمُسْتَنيرٌ؛ وَإنَّ مَنِ اعْتَصَمَ بِکَ لَمُسْتَجيرٌ.»[19] : (معبودا! هر كه به تو راه يافت روشن شد،

و هر كس به تـو پناه آورد، مسلّم پنـاه داده شـد.)

[1] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 144.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص 328.

[3] ـ ص : 82 و 83.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 11، ص 45.

[5] ـ اقبال الاعمال، ص 686.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 263، ص 210.

[7] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 566، ص 405.

[9] ـ يوسف : 87.

[10] ـ فاطر : 2.

[11] ـ زمر : 53.

[12] ـ اعراف : 56.

[13] ـ غرر و درر موضوعى، باب البذل، ص 31.

[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب البذل، ص 32.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 3، ص 39.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، ساقى نامه، ص 445.

[17] ـ حديد : 22 و 23.

[18] ـ اقبال الاعمال، ص 686.

[19] ـ اقبال الاعمال، ص 687.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا