- غزل 200
روشنى طلعت تو ماه نداردپيش تو گل رونق گياه ندارد
جانب دلها نگاهدار كه سُلطان ملك نگيرد اگر سپاه ندارد
ديدهام آن چشم دل سيه كه تو دارى جانب هيچ آشنا نگاه ندارد
اى شه خوبان بعاشقان نظرى كن هيچ شهى چون تو اين سپاه ندارد
نى من تنها كشم تطاول زلفت كيست بدل داغ اين سياه ندارد
شوخى نرگس نگر كه پيش تو بشكفت چشم دريده ادب نگاه ندارد
رطل گرانم ده اى مريد خرابات شادى شيخى كه خانقاه ندارد
گو برو و آستين بخون جگر شوى هر كه در اين آستانه راه ندارد
تا چكند با رخ تو دود دل من آينه دانى كه تاب آه ندارد
خون خور و خامش نشين كه آندل نازك طاقت فرياد داد خواه ندارد
گوشه ابروى تست منظر چشمم خوشتر از اين گوشه پادشاه ندارد
حافظ اگر سجده تو كرد مكن عيب كافر عشق اى صنم گناه ندارد
خواجه با ابيات اين غزل اظهار اشتياق به دوست نموده و تمنّاى ديدار او را دارد.
روشنىِ طلعتِ تو ماه ندارد پيش تو گل، رونقِ گياه ندارد
اى دوست! رخسار و روشنى ماه كجا و طلعت و برافروختگى وزيبايى رخسار تو كجا؟ و گل كجا و جمال دلآراى تو كجا؟ اگر آنان روشنى و زيبايى دارند، از تو دارند؛ و بلكه روشنى و زيبايى آنها قطرهاى از جمال و كمال و طلعت توست.
در واقع، مىخواهد بگويد: محبوبا! تمام موجودات در هر مرحلهاى از جمال و كمال كه باشند، نمىتوانند با جمال و كمال تو برابرى كنند؛ بلكه خود مظهر جمال و كمال تو هستند؛ كه: «وَبِنُورِ وَجْهِکَ الَّذى أَضآءَ لَهُ كُلُّ شَىْءٍ. يا نُورُ! يا قُدُّوسُ.»[1] : (]و از تو
مىخواهم [ به نور وجهت ]اسماء و صفات [ كه هر چيزى بدان روشن و نورانى است. اى نور! اى بسيار پاك و منزّه!) به گفته خواجه در جايى :
اى خون بهاى نافه چين، خاكِ راه تو! خورشيد، سايه پرور طَرْفِ كلاه تو!
نرگس كرشمه مىبرد از حد، برون خرام اى جان فداىِ شيوه چشم سياه تو!
آرام و خوابِ خلقِ جهان را، سبب تويى ز آن شد كنار ديده و دل تكيهگاه تو[2]
لـذا مىگويد :
جانبِ دلها نگاهدار، كه سلطان مُلك نگيرد، اگر سپاه ندارد
اى دوست! تو به وسيله ما شناخته مىشوى و سلطنتت برپاست. اگر ما، و بلكه همه عالم نبودند، مقام و منزلت تو آشكار نمىگشت؛ كه: «كُنْتُ كَنْزآ مَخْفِيّآ ]خَفِيّآ ظ [، فَأَحْبَبْتُ أَنْ أُعْرَفَ، فَخَلَقْتُ الْخَلْقَ لِكَىْ أُعْرَفَ.»[3] : (من، گنجى پنهان بودم كه خواستم
شناخته شوم، لذا مخلوقات را آفريدم تا شناخته شوم.)
حال كه چنين است، پس به ما اين گونه بىعنايتى منما، كه: «إِلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أَبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إِلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ. إِلهى! نَفْسٌ أَعْزَزْتَها بِتَوْحيِدکَ، كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِکَ؟»[4] : (بار الها! درهاى رحمتت را به روى اهل
توحيدت مبند، و مشتاقان خود را از مشاهده ديدار نيكويت محجوب مگردان. معبودا! چگونه جانى را كه با توحيدت گرامى داشتى، با پستى هجرانت خوار و ذليل مىگردانى؟)
ديدهام آن چشمِ دل سيه كه تو دارى جانبِ هيچ آشنا نگاه ندارد
محبوبا! با آن چشمان سياه و جمال جذّابت گويا قصد كشتن و نابودى همه عاشقان و آشنايان و نزديكان درگاهت را دارى و نمىخواهى با وجود خويش، آنان از خود و كمالِ خود دم زنند؛ كه: «وَبِعِزَّتِکَ الَّتى لا يَقُومُ لَها شَىْءٌ.»[5] : (]از تو مسألت
دارم… [به عزّت و عظمتت كه هيچ چيزى در برابر آن پا برجا نيست.)
و به گفته خواجه در جايى :
اين قصّه عَجَب شنو از بختِ واژگون ما را بكشت يار، به انفاس عيسوى
چشمت به غمزه، خانه مردم خراب كرد مخموريت مباد،كه خوش مست مىروى[6]
و نيز در جايى ديگر :
بر آن چشمِ سيه صد آفرين باد كه در عاشق كُشى، سحر آفرين است
ز چشمِ شوخ تو، كى جان توان برد؟ كه دائم با كمان، اندر كمين است[7]
اى شه خوبان! به عاشقان نظرى كن هيچ شهى چون تو اين سپاه ندارد
محبوبا! عشق و محبّتِ لشكريان به شاهان كجا، و عشق به تو كجا؟ آنان، آنها را براى خود مىخواهند، اينان، تو را براى تو. حال كه چنين است، به عاشقانت نظرى كن و ايشان را مورد عنايت خود قرار ده؛ كه: «إلهى! اُنْظُرْ اِلَىَّ نَظَر مَن نادَيْتَهُ فاجِابَکَ وَاسْتَعْمَلْتَهُ بِمَعوُنَتِکَ فَأَطاعَک.»[8] (پروردگارا به من چون آنانكه آنها را مىخوانى و
پاسخت مىدهند نگاه كن و عنايت داشته باش و چون آنانكه كمك و ياريشان نمودى پس اطاعتت نمودند بهنگر.)
نِىْ منِ تنها كشم تطاول زلفت كيست به دل، داغِ اين سياه ندارد؟
اى دوست! نه تنها ظلمت كثرات و ظهور صفت جلالت، موجب دورى و بىعنايتىات به من شده و نمىتوانم تو را با كثرات، و در كثرات مشاهده كنم؛ بلكه همه موجودات به داغى كه من از جور و ستم جلال و زلف تو در سينه دارم،
مبتلايند؛ كه: «خِلْقَةُ اللهِ الْخَلْقَ حِجابٌ بَيْنَهُ وَبَيْنَهُمْ.»[9] : (آفرينش خداوند مخلوقات را،
حجابى است ميان خدا و آنها.)
شوخىِ نرگس نگر، كه پيشِ تو بشكُفت چشمْ دريده، ادب نگاه ندارد
در واقع خواجه مىخواهد بگويد: محبوبا! مظهرى كه نزد تو، از وجود و جمال و كمالات خويش دم زند، كمال بىادبى را بكار برده است؛ زيرا در ابتدا هيچ بوده و همه چيزش را تو به او عنايت نمودى، و اكنون نيز بقاء وجودش و هر چه كه دارد، به توست. به گفته خواجه در جايى :
شمع، گر زآن لبِ خندان به زبان لافى زد پيشِ عشّاق تو، شبها به غرامت برخاست
پيشِ رفتارِ تو پا بر نگرفت از خجلت سروِ سركش، كه به ناز قد وقامت برخاست
حافظ اين خرقه بينداز مگر جان ببرى كآتش از خرمنِ سالوس وكرامت برخاست[10]
رطل گرانم ده اى مريد خرابات! شادىِ شيخى كه خانقاه ندارد
گو برو و آستين به خون جگر شوى هر كه در اين آستانه، راه ندارد
اى كسى كه به درگاه دوست راه يافتهاى و از جمال و كمال وى بهرهمند شدهاى! و يا: اى استاد! و يا اى ولىّ زمان (عجّل الله تعالى فرجه الشّريف)! به شادى و
شكرانه اينكه دوست تو را به قرب و وصل خود پذيرفته و عناياتش را شامل حالت نموده، پيمانهاى از شراب پر شور مشاهدات خود را به منِ محروم از ديدار او بده و شادمانم ساز، كه من شيخى هستم بازمانده از خرابات و خانقاه.
و يا! به همچون منى كه مهجور از ديدار محبوب مانده است بگوييد اشك فراوان از ديدگان فرو ريزم و آستين تعلّقات بدان شويم تا شايد مورد عنايات دوست قرار گيرم؛ وگرنه چگونه كسى چون منى را به آستانه او راه باشد؟ كه: «إِلهى! إِنَّ مَنِ انْتَهَجَ بِکَ لَمُسْتَنيرٌ، وَإِنَّ مَنِ اعْتَصَمَ بِکَ لَمُسْتَجيرٌ، وَقَدْ لُذْتُ بِکَ ـياإِلهى ]سيّدى![ـ فَلا تُخَيِّبْ ظَنّى مِنْ رَحْمَتِکَ وَلا تَحْجُبْنى عَنْ رَأْفَتِکَ.»[11] : (معبودا! هر كه به تو، راه يافت روشن
شد؛ و هر كس به تو پناه آورد، مسلّم پناه داده شد. بار الها! ]سرور من![ به تو پناه آوردهام، پس حسن ظنّم بهرحمتت را نوميدمساز و از رأفت وعنايتت محجوبممگردان.)
تا چه كند با رُخ تو، دودِ دلِ من آينه دانى كه تابِ آه ندارد
اى دوست! نمىدانم اين آه و ناله من در تو چه اثرى مىگذارد؟ آيا موجب لطف بيشتر تو نسبت به من مىگردد؛ و يا سبب دورى من مىشود. تو مرا از مشاهداتت محروم مىسازى و مىگويى چرا خواسته مرا كه فراق است، خواسته خود قرار نمىدهى و به آن راضى نمىشوى و اين همه آه و ناله سر مىدهى؟ كه : «رَأْسُ الطّاعَةِ، أَلرِّضا.»[12] : (بالاترين فرمانبرى، رضا و خشنودى است.) و يا: «رِضَى اللهِ
سُبْحانَهُ أَقْرَبُ غايَةٍ تُدْرَکُ.»[13] : (خشنودى خداوند سبحان، نزديكترين هدفى است كه
بدان مىشود رسيد). لذا خواجه در بيت بعد مىگويد :
خون خور و خامش نشين، كه آن دل نازك طاقتِ فرياد داد خواه ندارد
اى خواجه! ساكت بنشين و بر فراق صبر كن و دادِ هجران مخواه؛ كه دوست، طاقت دادخواهى ندارد؛ بلكه همواره مىخواهد دادستان باشد؛ كه «أَفْضَلُ الصَّبْرِ، أَلصَّبْرُ عَنِ الْمَحْبُوبِ.»[14] : (برترين شكيبايى، شكيبايى از ]دورى [محبوب است.) و يا :
«مَنْ صَبَرَ عَلى بَلاءِ اللهِ سُبْحانَهُ، فَحَقَّ اللهِ أَدّى وَعِقابَهُ اتَّقى وَثَوابَهُ رَجا.»[15] : (هر كس بر ابتلاء
خداوند سبحان شكيبا باشد، حقّ خدا را ادا نموده، و از عذابش پرهيز كرده، و به ثوابش اميد بسته است.)
گوشه ابروى توست ، منظر چشمم خوشتر از اين گوشه، پادشاه ندارد
محبوبا! دل من جز به محراب ابروان و جمال تو ديده نخواهد گشود، و جز بندگى و توجّه به تو را نمىخواهد؛ كه: (إِيّاکَ نَعْبُدُ وَإِيّاکَ نَسْتَعينُ )[16] : (تنها تو را
مىپرستيم، و تنها از تو كمك مىجوييم.) كدام پادشاهى است كه خوشتر از اينكه من دارم و مىخواهم، داشته باشد؟ به گفته خواجه در جايى :
دلم بىجمالت صفايى ندارد چو بيگانهاى كاشنايى ندارد
دلا! جام و ساقىّ گُلرخ طلب كن كه چون گل، زمانه بقايى ندارد
چو ماه است روشن، كه بىمِهر رويت دل و جان حافظ صفايى ندارد[17]
حافظ اگر سجده تو كرد مكن عيب كافرِ عشق اى صنم! گناه ندارد
پس اى دوست! اگر در برابر جمالت خاكسارم و بندگىات را اختيار كردهام، مرا عيب مكن؛ زيرا عاشقت نمىتواند بندگىِ غير تو را اختيار نمايد؛ كه: (وَأَنَّ هذا صِراطى مُسْتَقيمآ فَاتَّبِعُوهُ، وَلا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ، فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبيلِهِ، ذلِكُمْ وَصّاكُمْ بِهِ، لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ )[18] : (وهمانا اين راهِ راست من است. پس از آن پيروى كنيد و از راههاى ديگر
متابعت نكنيد، تا شما را از راه خدا جدا سازد، اين سفارش را به شما نمود، شايد ]خدا را [نگاهداريد.) و نيز: (فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطّاغُوتِ وَيُؤْمِنْ بِالله، فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثقى لاَانْفِصامَ لَها)[19] : (لذا هر كس به طاغوت و هر چه غير خداست، كفر ورزيده و
به خداوند ايمان آورد، به طور قطع به دستگيره محكم و استوارى كه تَرَكى ]شكستگى بدون جدا شدن [ هم ندارد، چنگ زده است.)
[1] ـ اقبال الاعمال، ص 707.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 493، ص 356.
[3] ـ مصابيح الانوار، ج 2، ص 405.
[4] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 144.
[5] ـ اقبال الاعمال، ص 706.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 547، ص 392.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 92، ص98.
[8] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 98 .
[9] ـ بحارالانوار، ج 4، ص 228، از روايت 3.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 70، ص 84.
[11] ـ اقبال الاعمال، ص 687.
[12] ـ غرر و درر موضوعى، باب الرّضا، ص 138.
[13] ـ غرر و درر موضوعى، باب الرّضا، ص 138.
[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب الصّبر، ص 191.
[15] ـ غرر و درر موضوعى، باب الصّبر، ص 194.
[16] ـ فاتحه : 5.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 194، ص 164.
[18] ـ انعام : 153.
[19] ـ بقره : 256.