- غزل 197
راهى بزن كه آهى بر ساز آن توان زدشعرى بخوان كه با او رطل گران توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن گلبانگ سر بلندى بر آسمان توان زد
در خانقه نگنجد اسرار عشق و مستى جام مى مغانه هم با مغان توان زد
شدرهزنسلامتزلف تو وينعجبنيست گر راهزن تو باشى صد كاروان توان زد
گر دولت وصالت خواهد درى گشودن سرها بر اين تخيّل بر آستان توان زد
قد خميده ما سهلت نمايد امّا بر چشم دشمنانت تير از كمان توان زد
از شرم در حجابم ساقى تلطّفى كُن باشد كه بوسهاى چند بر آن دهان توان زد
بر جويبار چشمم گر سايه افكند دوست بر خاك رهگذارش آب روان توان زد
درويش را نباشد منزل سراى سلطان مائيم و كهنه دلقى كاتش در آن توان زد
اهل نظر دو عالم در يك نظر ببازند عشق است و داو]دادظ[اول بر نقد جان توان زد
با عقل و فهم و دانش داد سخن توان داد چون جمع شد معانى گوى بيان توان زد
عشق و شباب و رندى مجموعه مراد است ساقى بيا كه جامى در اين زمان توان زد
بر عزم كامرانى فالى بزن چه دانى باشد كه گوى عيشى با اين و آن توان زد
حافظ بحق قرآن كز زرق و شيد بازآ شايد كه گُوى خيرى در اين ميان توان زد
راهى بزن كه آهى، بر ساز آن توان زد[1] شعرى بخوان كه با او، رطل گران توان زد
گويا خطاب خواجه در اين بيت با دوست است. مىگويد: اى دوست، با عنايات و نفحاتت چنان شور در ما ايجاد كن تا بتوانيم با آن از خود بيخود شده و از تجلّياتت بهتر بهرهمند شويم؛ و با ما گفتار و سخنانى بگو كه در عشق و مستى ما تأثير بيشترى داشته باشد. به گفته خواجه در جايى :
كرشمهاى كن و بازارِ ساحرى بِشِكَن به غمزه، رونقِ بازار سامرى بِشِكَن
برون خرام وببر گوى نيكى از همه كس سزاىِ حور ده و رونقِ پرى بِشِكَن[2]
بر آستان جانان، گر سر توان نهادن گُلبانگِ سربلندى، بر آسمان توان زد
چنانچه نفحات و عنايات پر شور جانان شامل حالمان شود و وى ما را به بندگى خود بپذيرد، كوس سربلندى به آسمان خواهيم زد. به گفته خواجه در جايى :
هماى اوج سعادت، به دام ما افتد اگر ترا گذرى، بر مقام ما افتد
حُباب وار، براندازم از نشاط، كلاه اگر زروى تو عكسى، به جام ما افتد
شبى كه ماه مراد از افق طلوع كند بُوَد كه پرتو نورى، به بام ما افتد[3]
خواجه در واقع، مىخواهد بگويد: تا زمانى كه به عالم خاكى تعلّق داريم، نمىتوانيم خود را از آسمان برتر بدانيم و بگوييم كه او امانت الهى را قبول نكرد؛ كه : (فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها)[4] : (از حمل آن اباء نمودند.) و ما قبول كرديم؛ كه (وَحَمَلَها
الاِْنسانُ )[5] : (و انسان آن را حمل نمود.)؛ زيرا هنگامى مىتوانيم خود را از آسمان
برتر بدانيم كه از آستانِ غير دوست، سر بندگى بركنيم و ديوانهوار در پيشگاه محبوب حقيقى خاضع باشيم. به گفته خواجه در جايى :
چشمآلوده نظر از رخ جانان دور است بر رخ او، نظر از آينه پاك انداز[6]
در خانقه نگنجد، اسرار عشق و مستى جامِ مِىِ مُغانه، هم با مغان توان زد
اسرار عشق و مستى و تجلّيات اسماء و صفاتى دوست چيزى نيست كه بتوان در خانقاهها و يا محل عبادت زهّاد قشرى بدست آورد؛ بلكه آن اسرار در همنشينى عشّاق و اهل كمال و آنان كه خود به اين مشاهده رسيدهاند بدست مىآيد؛ كه : «وَوَفِّقْنى لِطاعَةِ مَنْ سَدَّدَنى، وَمُتابَعَةِ مَنْ أَرْشَدَنى.»[7] : (و مرا به فرمانبرى از آنكه به راه
صواب و راستى مىخواندم، و پيروى از كسى كه به راه راست راهنمايىام مىكند، موفّق گردان.)
شد رهزنِ سلامت، زلف تو وين عجب نيست گر راهزن تو باشى، صد كاروان توان زد
محبوبا! اگر زلف و كثرات عالم، با مظهريّت جمال و كمالى كه نسبت به تو دارند؛ كه: «وَبِأَسْمائِکَ الَّتى غَلَبَتْ ]مَلاََتْ [ أَرْكانَ كُلِّ شَىْءٍ.»[8] :(]واز تو مسألت دارم… [به
اسمائت كه بر اركان و شراشر هر چيزى چيره شده ]يا: آن را پر كرده [است) عشّاقت را راهزنى كنند و سلامتى ايشان بستانند، امر عجيبى نيست؛ زيرا در واقع، اين تويى كه راهزن ايشان هستى و آنان را به خود فريفته مىسازى و از خود مىستانى: گر راهزن تو باشى، صد كاروان توان زد.
و ممكن است معنا اين باشد كه: محبوبا! تو در كنار موجودات تجلّى ندارى، بلكه از طريق كثرات رهزنى مىنمايى و سلامتى عاشقانت را با فانى ساختن ايشان مىستانى، و بدين طريق آنان تو را به تجلّيات اسماء و صفات در همه جا و با همه اشياء خواهند ديد و صد كاروان كثرت را بىكثرت مشاهده مىنمايند و حتّى كثرت اسم و صفتى هم نمىبينند؛ كه: (قُلْ: هُوَ اللهُ أَحَدٌ)[9] : (بگو: او خداى بىهمتاست.)
مرا به چنين عنايتى مفتخر بنما تا بگويم «أللّهُمَّ! إِنى أَخْلَصْتُ بِانْقِطاعى إِلَيْکَ، وَأَقْبَلْتُ بِكُلّى عَلَيْکَ، وَصَرَفْتُ وَجْهى عَمَّنْ يَحْتاجُ إِلى رِفْدِکَ.»[10] : (خداوندا! همانا من با بريدن ]توجه [ از
غير تو، خالصانه به سوى تو آمده، و با تمام وجود به تو رو آورده، و از آنكه به عطاى تو نيازمند است، رو گرداندهام.)
گر دولت وصالت، خواهد درى گشودن سرها بر اين تخيّل، بر آستان توان زد
اى دوست! اگر بناى تو بر اين باشد كه عاشقانت را به وصالت نائل سازى و درى به روى ايشان بگشايى، بدين خيال مىتوان عمرى سر عبوديّت بر آستان تو زد، ولى افسوس! كه نمىدانيم آيا تو چنين امرى را نسبت به ما مقدّر فرمودهاى، يا
خير؟ «أَسْأَلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ… أَنْ تُحَقِّقَ ظَنّىِ بِما أُؤمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إِكْرامِکَ وَجَميلِ إِنْعامِکَ، فِى الْقُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إِلَيْکَ، وَها! أَنَا مُتَعَرِّضٌ لِنَفَحاتِ رَوْحِکَ وَعَطْفِکَ وَ…»[11] :
(به انوار ]و يا عظمت [ وجهت ]=اسماء وصفات [ از تو درخواست مىنمايم… كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان و اِنعام نيكويت در قرب به تو، و نزديكى و منزلت در نزدت، و بهرهمندى از مشاهدهات آرزومندم، تحقّق بخشى. هان! اينك من خود را در معرض نسيمهاى عنايت و لطفت درآوردهام و…)
قدّ خميده ما، سهلت نمايد امّا بر چشم دشمنانت، تير از كمان توان زد
اى دوست! به قامت خميده ما كه در راه محبّت تو چون كمانى گشته بىعنايت مباش، زيرا آن جواب گوى خوبى براى راهزنان راه توست كه عشق ورزيدن و تقرّب به تو را صحيح نمىدانند. اگر ممكن و صحيح نبود چگونه خواجه عمر و جوانى خود را در اين راه صرف كرد؟
و ممكن است منظور خواجه از «دشمنان»، شياطين باشند؛ يعنى، اى دوست! اگر عنايت خود را شامل حال ما فريفتگان و كسانى كه جوانى خود را به پاى عشقت از دست دادهايم بنمايى و به مقام مخلَصيّت (به فتح لام) و فناى كلّى نائل سازى، خواهيم توانست از حيلههاى او آزاد گرديم؛ كه: (قالَ: فَبِعِزَّتِکَ، لاَُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعينَ، إلّا عِبادَکَ مِنْهُمُ المُخْلَصينَ )[12] : (شيطان عرض كرد: به عزّت و عظمتت سوگند، حتمآ
همه آنها را گمراه خواهم نمود، جز بندگان مخلَص و پاك گشتهات را.)
از شرم در حجابم، ساقى! تلطّفى كن باشد كه بوسهاى چند،بر آن دهان توان زد
ميان من و دوست، هيچ حجابى جز حجاب شرمندگى از اينكه غير او را در
دل راه دادهام، نيست. اى ساقى و اى محبوبِ حقيقى! با پيالهاى از شراب تجلّيات مرا مست خود كن، تا آن نيز از ميان برداشته شود و بتوانم بوسهاى چند بر دهانِ تو زنم و به تمام معنا در جمال تو فانى گردم و آب حيات ابدى از لبت بنوشم: كه : «وَاجْعَلْ لى عِنْدَکَ مَقيلاً آوى إِلَيْهِ مُطْمَئِنّآ وَمَثابَةً أَتَبَوَّأُها وَأَقِرُّ عَيْنآ.»[13] : (براى من در نزد خود
آسايشگاه آرامى كه بدانجا پناه برم، و بازگشتگاه و منزلى كه در آنجا سكنى گزينم و چشمم بدان روشن گردد، قرار ده.)
بر جويبار چشمم،گر سايهافكند دوست بر خاكِ رهگذارش، آب روان توان زد
اگر دوست به اشك چشمانم ترحّم كند و سايه عنايتش را بر سرم بيافكند و مرا به ديدار خويش خشنود سازد، پس از آن مىتوان به خاكسارى و عبوديّت حقيقى پرداخت و اشك شوق به پاى او ريخت.
و ممكن است منظور از بيت اين باشد كه: اگر اشك ديدگانم موجبات ديدار دوست را فراهم سازد، مىتوان براى رسيدن به اين عنايت، سربندگى به خاك درگاهش سائيد و بيش از اين گريست.
در جايى مىگويد :
زهى خجسته، زمانى كه يار، باز آيد به كامِ غمزدگان، غمگسار باز آيد
مقيم، بر سر راهش نشستهام چون گرد به آن هوس، كه بر اين رهگذار، باز آيد
سرشك من، نزند موج بر كنار چو بحر اگر ميان وىام در كنار، باز آيد[14]
درويش را نباشد، منزل، سراى سلطان مائيم و كهنه دلقى، كاتش در آن توان زد
گويا خواجه مىخواهد بگويد: ما فقيران؛ كه: (يا أَيُّهَا النّاسُ! أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللهِ،
وَاللّهُ هُوَالْغَنِىُّ الْحَميدُ)[15] : (اى مردم! همه شما به خداوند نيازمنديد، و تنها او بىنيازِ
ستايش شده است.) چگونه مىتوانيم لياقت ديدار و همنشينى با دوست را داشته باشيم و به بارگاهش راه يابيم، كه جز كهنه دلقى از عالم بشريّت و مظهريّت براى نثار نداريم. و آن نيز در معرض حوادث و نابودى است و مىتوان آن را رها كرد.
آرى، عاشق هنگامى لياقت ديدار و همنشينى با دوست را مىيابد، كه به خرقه عالم مظهريّت خويش آتش زده و به فناء و فقر خود راه يابد و همواره گفتارش اين باشد: «إِلهى! أَنَا الْفَقيرُ فى غِناىَ، فَكَيْفَ لا أَكُونُ فَقيرآ فى فَقْرى؟»[16] : (بار الها! من در
بىنيازيم مستمندم، پس چگونه در فقر و ندارى، نيازمند نباشم؟) و نيز بگويد: «كَيْفَ أَخيبُ وَأَنْتَ الحَفِىُّ بى. ها أَنَا أَتَوسَّلُ إِلَيْکَ بِفَقْرى إِلَيْکَ، وَكَيْفَ أَتَوَسَّلُ إِلَيْکَ بِما هُوَ مَحالٌ أَنْ يَصِلَ إِلَيْکَ؟»[17] : (چگونه محروم مانم در صورتى كه تو به من مهربانى هان! اينك من با فقر و نيازم به تو متوسّل مىشوم، و چگونه با چيزى، كه محال است به تو برسد، به تو متوسّل شوم؟). و همچنين ورد زبانش باشد «إِلهى! كَيْفَ لا أَفْتَقِرُ وَأَنت الَّذى فى الفُقَرآءِ أَقَمْتَنى؟ أَمْ كَيْفَ أَفْتَقِرُ وَأَنْتَ الَّذى بِجُودِکَ أَغْنَيْتَنى؟»[18] : (معبودا! چگونه نيازمند نباشم و
حال آنكه تو خود، مرا جزو فقرا قرار دادهاى؟ و يا چگونه فقير باشم، در صورتى كه تو خود با جود و كرمت مرا بىنياز گرداندهاى؟)
اهل نظر دو عالم، در يك نظر ببازند عشق است و دادِ اوّل، بر نقد جان توان زد
كسانى كه عاشق و طالب دوست هستند، دو عالم را در يك نظرِ به او، از دست خواهند داد؛ زيرا سرمايه خريدارىاش عشق است و عاشق مىتواند با يك ديدارش، نقدِ جان خويش را تقديم نمايد و به مقصود نائل آيد.
و يا مىخواهد بگويد: آنان كه مورد نظر دوست واقع شدهاند، با يك نظر او به ايشان، دادِ حراجِ خود زده و به نيستى خواهند گراييد: عشق است و دادِ اوّل…
در واقع، گويا با اين بيان آن نظر را طلب مىكند؛ كه: «إِلهى! وَاجْعَلْنىِ مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَأَجابَکَ، وَلاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ، فَناجَيْتَهُ سِرّآ وَعَمِلَ لَکَ جَهْرآ.»[19] : (بارالها! مرا از آنانى قرار
ده كه ندايشان كردى و تو را اجابت نمودند، و به ايشان نگريستى و از جلال و عظمتت مدهوش گشتند، سپس در باطن با آنها مناجات كردى و آشكارا و در ظاهر براى تو عمل نمودند.)
با عقل و فهم و دانش، دادِ سخن توان داد چون جمع شد معانى، گوىِ بيان توان زد
گويا خواجه با اين بيت مىخواهد از گفتار خود كه از روى عقل و فهم و دانش است، تعريف كرده و بگويد: هر كس كه گفتارش جامع اين سه امر (عقل، فهم و دانش) باشد مىتواند داد سخنورى سر دهد.
عشق و شباب و رندى، مجموعه مراد است ساقى! بيا كه جامى، در اين زمان توان زد
در اين بيت به آمادگى خود براى پذيرفتن تجلّيات حضرت حق اشاره نموده و مىگويد: اى خواجه! مجموعه مرادت، در اين سه چيز (عشق، جوانى و رندى) حاصل مىشود كه هر سه در تو جمع است و فقط عنايت و تجلّى از ناحيه دوست كارت را تمام مىكند، محبوبا! جامى از تجلّيات خود به من عطا كن تا به كمال نائل گردم؛ كه: «إِلهى! أُطْلُبْنى بِرَحْمَتِکَ حَتّى أَصِلَ إِلَيْکَ، وَاجْذِبْنىِ بِمَنِّکَ حَتّى أُقْبِلَ عَلَيْکَ.»[20] :
(معبودا! با رحمتت مرا بخوان تا به وصال تو نائل آيم، و با عطايت مرا جذب نما تا بر تو روى آورم.)
بر عزم كامرانى، فالى بزن، چه دانى؟ باشد كه گوى عيشى، با اين و آن توان زد
اى سالك! و يا اى خواجه! به عزم اين كه از دوست كامى برگيرى، تفأل به خير و نيكى بزن و به كار سلوك و مجاهده بپرداز. اميد است به مشاهده او از طريق مظاهرش كامروا شوى و گوى عيشى را با همه موجودات بزنى و در اين جهان و جهان ديگر به ديده توحيد در مظاهرش بنگرى؛ كه: «وَأَنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إِلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأَيْتُکَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ، وَأَنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ.»[21] : (و تويى كه خود را در هر چيزى به
من شناساندى تا تو را آشكار در هر چيزى ديدم، و تو براى هر چيزى آشكار هستى.)
حافظ! به حقّ قرآن، كز زُرْق و شيد بازآ شايد كه گوى خيرى، در اين ميان توان زد
آرى، با حيلهگرى و زهد فروشى و قدس ظاهرى، نمىتوان به دوست نزديك شد، بلكه گوى خير و سعادت را كسى مىتواند ببرد، كه از قشر و ظاهر بيرون آمده و به لُبّ بپردازد و به عبادت و كارهاى خود رنگ اخلاص بزند.
خواجه نيز به خود خطاب كرده و مىگويد: به حقّ قرآن، لباس زهد خشك و دو روئى و خودنمائى در عبادت و بندگى دوست را از تن برگير و به اخلاص در كردار كوش، تا شايد بدين وسيله به قرب دوست راه يابى، كه: «أَخْلِصْ تَنَلْ.»[22] :
(اخلاص ورز تا نائل گردى.) يا: «مَنْ أَخْلَصَ، بَلَغَ الآمالَ.»[23] : (هر كس اخلاص ورزد، به
آرزوهايش مىرسد.)
[1] ـ منظور خواجه از «راهى بزن»، روشى است در نواختن كه نوازندگان مىنوازند؛ يعنى، گاهى به طريقعراقى، گاهى به روش حجازى، گاهى غير اينها و خواجه نيز با اين تعبير، به بيانات فوق اشاره مىنمايد.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 479، ص 348.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 266، ص 212.
[4] ـ احزاب : 72.
[5] ـ احزاب : 73.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 315، ص 244.
[7] ـ صحيفه سجّاديه، دعاى 20.
[8] ـ اقبال الاعمال، ص 707، و مصباح المتهجّد، ص 844.
[9] ـ اخلاص : 1.
[10] ـ صحيفه سجّاديه، دعاى 28.
[11] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 145.
[12] ـ ص : 82 و 83.
[13] ـ صحيفه سجّاديه، دعاى 47.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص 222.
[15] ـ فاطر : 15.
[16] و 3 ـ اقبال الاعمال، ص 348.
[18] ـ اقبال الاعمال، ص 350.
[19] ـ اقبال الاعمال، ص 687.
[20] ـ اقبال الاعمال، ص 350.
[21] ـ اقبال الاعمال، ص 350.
[22] ـ غرر و درر موضوعى، باب الاخلاص، ص 92.
[23] ـ غرر و درر موضوعى، باب اخلاص، ص 93.