• غزل  196

رو بر رهش نهادم و بر من گذر نكردصد لطف چشم داشتم و يك نظر نكرد

سيل سرشك ما زدلش كين بدر نبرد         در سنگ خاره قطره باران اثر نكرد

ماهىّ و مرغ دوش نخفت از فغان من         و آن شوخ ديده بين كه سر از خواب بر نكرد

ميخواستم كه ميرمش اندر قدم چو شمع         او خود گذر بمن چو نسيم سحر نكرد

يا رب تو آن جوان دلاور نگاهدار         كز تيره آه گوشه نشينان حذر نكرد

جانا كدام سنگدل بى‌كفايت است         كو پيش زخم تيغ تو جان را سپر نكرد

شوخى نگر كه مرغ دل بال و پر كباب         سوداى خام عاشقى از سر بدر نكرد

حافظ حديث عشق تو از بسكه دلكش است         نشنيد كس كه از سر رغبت ز بر نكرد

خواجه در اين غزل از ناراحتيهاى روزگار هجرانِ خود، و همچنين از بى‌وفاييهاى دوست، و از ثبات قدم خويش سخن رانده و مى‌گويد :

رو بر رَهَش نهادم و بر من گذر نكرد         صد لطف، چشم داشتم و يك نظر نكرد

خاك راه دوست گشتم و صورتِ بندگى و ذلّت به پيشگاهش نهادم، مرا به عبوديّتش نپذيرفت، و با آنكه به الطافش چشم دوخته بودم نظرى و عنايتى نفرمود.

در جايى مى‌گويد :

چه نقش‌ها كه برانگيختيم و سود نداشت         فسون ما، بَرِ او گشته است افسانه[1]

با اين همه، در جايى ديگر مى‌گويد :

آن كه پا مال جفا كرد چو خاكِ راهم         خاكْ مى‌بوسم و عُذرِ قَدَمش مى‌خواهم

من نه آنم كه به جور از تو بنالم، حاشا!         چاكر معتقد و بنده دولتخواهم

مست بگذشتى و از حافظت انديشه نبود         آه اگر دامن حسن تو بگيرد آهم![2]

خواجه در واقع، مى‌خواهد بگويد: اشكال از جانب من بود، نه از سوى دوست؛ زيرا او همه لطف و محبّت است؛ لذا در بيت بعد مى‌گويد :

سيل سرشك ما ز دلش كين بِدَر نبرد         در سنگْ خاره، قطره باران اثر نكرد

هر چه اشك از ديدگان باريديم، دوست به ما همچنان بى‌اعتناء بود؛ زيرا او در مقام عزّ خود حاضر نيست غير خود را ببيند و صيد كس بشود؛ كه: «وَبِعِزَّتِکَ الّتى لا يَقُومُ لَها شَىْءٌ.»[3] : (و ]درخواست مى‌كنم [ به عزّت تو كه هيچ چيزى در برابر آن برپا

نيست.)

ما مى‌خواهيم با عبادات و اشك چشم و غيره او را به دام خود اندازيم، و اين محال است؛ زيرا او محكوم چيزى و كسى و امرى واقع نخواهد شد؛ كه: (وَاللهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ، وَلِكنَّ أكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ )[4] : (خداوند بر كار خود غالب و چيره

است، و ليكن بيشتر مردم ]از اين حقيقت [ آگاه نيستند.)

در جاى ديگر، در تمنّاى اين معنى مى‌گويد :

تا كى كشم عتابت، از چشم نيم خوابت         روزى كرشمه‌اى كن، اى نور هر دو ديده!

زنهار! تا توانى اهل نظر ميآزار         دنيا وفا ندارد، اى يار برگزيده![5]

لذا باز مى‌گويد :

ماهىّ و مرغ، دوش نخفت از فغان من         و آن شوخ ديده بين، كه سر از خواب بر نكرد

كنايه از اينكه: شب گذشته ناله و گريه و فغان من در اشتياق ديدار دوست به حدّى بود كه دل موجودات دريايى و پرندگان آسمانى به حالم سوخت و گريستند؛ ولى دوست همچنان به من بى‌اعتنا بود.

چرا چنين نباشد؟ كه مرا در عاشقى و ادّعايم صادق نمى‌بيند. «فَاهْدِنى بِنُورِکَ إِلَيْکَ، وَأَقِمْنى بِصِدْقِ الْعُبُودِيَّةِ بَيْنَ يَدَيْکَ.»[6] : (پس با نورت مرا به خويش رهنمون شو، و

با بندگى راستين، در پيشگاهت برپا دار.) و نيز به گفته خواجه در جايى :

دليلِ راه شو اى طاير خجسته لقا!         كه‌ديده آب شد از شوق خاك آن‌درگاه

منم كه بى‌تو نَفَس مى‌زنم، زهى خجلت         مگر تو عفو كنى، و رنه چيست عذر گناه

به عشق روى تو، روزى كه از جهان بِرَوم         زتربتم بدمد سرخ گل، به جاى گياه[7]

مى‌خواستم كه ميرمش اندر قدم، چو شمع         او خود گذر به من، چو نسيم سحر نكرد

در حالى كه در فراق محبوب چون شمع مى‌سوختم و آب مى‌شدم، آرزويم آن بود (اگر جلوه نمايد و مرا به ديدارش شاد كند) به پايش جان بسپارم، ولى افسوس! كه بر من گذرى نكرد، تا با ديدارش چون شمع (كه با نسيم صبح در آخرين لحظات روشنايى‌اش نابود مى‌گردد) نابودى و فناى خود را با عناياتش مشاهده كنم و لايق پيشگاهش گردم و مرا بپذيرد. در جايى مى‌گويد :

چه بودى ار دل آن ماه، مهربان بودى؟         كه كار ما، نه چنين بودى ار چنان بودى

به‌رُخ، چو مهر فلك بى نظيرِ آفاق است         به دل، دريغ! كه يك ذرّه مهربان بودى

زپرده كاش برون آمدى چو قطره اشك         كه بر دو ديده ما، حكم او روان بودى[8]

يا رب! تو آن جوان دلاور نگاهدار         كز تيره آه گوشه نشينان حذر نكرد

مفهوم اين بيت هم گله‌اى است ممزوج با دعا. مى‌گويد: گرچه دوست كه همواره در طراوت و زيبايى يكتاست، و در بى‌اعتنايى به من دل آور است، و از تير آهم نمى‌هراسد، از آه گوشه نشينان كه در فراقش مى‌سوزند نگاه دارش كه من با اين همه، از او دست نخواهم كشيد تا شايد روزى به ديدارش نائل آيم.

به گفته خواجه در جايى :

زجستجوى تو ننشينم، ار چه هر نَفَسم         ميان خونِ دل و آبِ ديده بنشانى

ز خاكِ پاى عزيز تو، سر نگردانم         گَرَم ز دست فراقت به سر بگردانى

تو چون سپهر، جفا پيشه‌اى و احوالم         ز روزگار نهاده است ره به ويرانى[9]

جانا! كدام سنگدلِ بى‌كفايت است         كو پيش زخمِ تيغ تو، جان را سپر نكرد

در واقع، خواجه مى‌خواهد با اين بيت جواب گفتار خود را كه در اوّل غزل، محبوب را سنگدل خواند، بدهد و بگويد كه: او سنگدل نيست، عاشقى كه در پيشگاه او جان ندهد سنگدل است، مى‌گويد: محبوبا! عاشقى كه در برابر شمشير تو هراس به خود راه دهد و جانش را در مقابل تيغ تو سپر نسازد تا به نابودى پيوندد، سنگدل و بى‌كفايت و بى‌عقل و انديشه است؛ زيرا صلاح عاشق در كشته شدنِ در پيشگاه دوست است. در جايى مى‌گويد :

در طريق‌عشقبازى، امن وآسايش خطاست         ريش باد آن دل، كه با درد تو جويد مرهمى

اهلِ كام آرزو را، سوى رندان راه نيست         رهروى‌بايد،جهان سوزى؛نه‌خامى،بى‌غمى

آدمى، در عالم خاكى نمى‌آيد به دست         عالَمى از نو ببايد ساخت، وز نو آدمى[10]

شوخى نگر، كه مرغ دلِ بال و پر كباب         سوداى خامِ عاشقى، از سر بدر نكرد

خواجه در اين بيت، بلندْ همّتى عاشقِ صادق را ستوده و به او آفرين گفته، و مى‌گويد: چه نيكو عاشقى است آنكه بال و پر مرغ دلش در فراق محبوبش سوخته و كباب شده و هستى خود را در راه او به باد داده و هنوز سوداى عاشقى را كه از آن نتيجه نگرفته از سر خود بيرون ننموده است.

در جايى مى‌گويد :

آتشِ عشق بتان در خود مزن         ور نه در آتش گذر كن چون خليل

يا مكن با پيل بانان دوستى         يا بنا كن خانه‌اى در خورد پيل

يا بنه بر خود كه مقصد گم كنى         يا منه پاى اندر اين ره، بى‌دليل[11]

حافظ! حديث عشق تو از بس كه دلكش است         نشنيد كس، كه از سر رغبت زِبَر نكرد

اى خواجه! اين گونه كه تو از ثبات قدم خويش در برابر بى‌اعتناييهاى دوست سخن مى‌رانى و اهل دل را در راه عاشقى، به استقامت تشويق مى‌نمايى، كيست كه اين ابيات دلكش را بشنود و براى دلدارى خود آن را حفظ نكند تا به موقع از آن استفاده كند؟

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 508، ص 366.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 383، ص 285.

[3] ـ اقبال الاعمال، ص 706.

[4] ـ يوسف : 21.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 510، ص 367.

[6] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 509، ص 366.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 556، ص 398.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 557، ص 399.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 577، ص 414.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 377، ص 282.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا