- غزل 195
دل شوق لبت مدام دارديا رب زلبت چه كام دارد
جان عشرت مهر و باده شوق در ساغر دل مدام دارد
شوريده زلف يار دائم در دام بلا مقام دارد
آخر نرسد كه باز پرسيم كآن دلبر ما چه نام دارد
با يار كجا نشيند آن كو انديشه خاص و عام دارد
خرّم دل آن كسى كه صحبت با يار على الدّوام دارد
تا صيد كند دلى بشوخى بر گل ز بنفشه دام دارد
حافظ چو دمى خوشست مجلس اسباب طرب تمام دارد
خواجه در اين غزل نيز در مقام اظهار اشتياق به دوست مىباشد و چنين مىسرايد :
دل، شـوق لبت مدام دارد يا رب! ز لبت چه كام دارد
مىگويد: اى دوست! دل و عالم خيال و مظهريّتم، همواره اشتياق بهره گرفتن از تو را دارد، نمىدانم در ازل از لب و جمال حيات بخشت چه كامى گرفتهام؟
كنايه از اينكه: اثرات معنوى اخذ ميثاق ازلىات، اكنون در عالمِ مظهريّتم نيز اثرى بسزا گذاشته است: «فَقَدِ انْقَطَعَتْ إِلَيْکَ هِمَّتى، وَانْصَرَفَتْ نَحْوَکَ رَغْبَتى؛ فَأَنْتَ ـلا غَيْرُکَ ـ مُرادى.»[1] : (توجّهم از همه بريده و تنها به تو پيوسته و ميل و رغبتم تنها به سوى تو
منصرف گشته؛ پس تويى مقصودم، نه غير تو.) و نيز: «إِلهى! هذا ذُلّى ظاهِرٌ بَيْنَ يَدَيْکَ، وَهذا حالى لا يَخْفى عَلَيْکَ. مِنْکَ أَطْلُبُ الْوُصُولَ إلَيْکَ.»[2] : (بارالها! اين ذلّت و خوارى من
است كه در پيشگاهت آشكار و پيداست، و اين حال من است كه بر تو پوشيده نيست، از تو وصالت را خواستارم.)
جان، عشرت مهر و باده شوق در ساغر دل، مدام دارد
معشوقا! نه تنها دل و عالم خيالىام، كه جان من نيز همواره در آرزوى عشرت با خورشيد جمال تو و نوشيدن باده و مىِ تجلّيات اسماء و صفاتىات مىباشد و باده شوق و عشرت با تو را همواره تمنّا دارد. «إِلهى! حَقِّقْنى بِحَقآئقِ أَهْلِ القُرْبِ، وَاسْلُکْ بى مَسْلَکَ أَهْلِ الجَذْبِ.»[3] : (بار الها! مرا به حقايق مقرّبان درگاهت بيارآى، و به راه و
روش مجذوبان ]جمالت [ رهسپارم ساز.)
شـوريده زلف يار، دائم در دامِ بلا، مقام دارد
محبوبا! عاشقى كه گرفتار عالم كثرت و طبيعت است، همواره در هجران، و يا ابتلائات آن عالم بسر مىبرد و دائم شوريده خاطر خواهد بود؛ زيرا با وجود اينكه در كنار توست، امّا از تو بهرهاى نمىبرد تا آرامش خاطر داشته باشد.
كنايه از اينكه: من چنينم، پس به من عنايتى نما؛ كه: «إِلهى! أَسْكَنْتَنا دارآ حَفَرتْ لَنا حُفَرَ مَكْرِها، وَعَلَّقَتْنا بِأَيْدِى المَنايا فى حَبآئِلِ غَدْرِها، فَإِلَيْکَ نَلْتَجِىءُ، مِنْ مَكائِدِ خُدَعِها، وَبِکَ نَعْتَصِمُ مِنَ الاِْغْتِرارِ، بزَخارِفِ زينَتِها؛ فَإِنَّها الْمُهْلِكَةُ طُلّابَها، أَلمُتْلِفَةُ حُلّالَها، أَلمَحْشُوَّةُ بِالآفاتِ، أَلْمَشْحُونَةُ بِالنَّكَباتِ. إِلهى! فَزَهِّدْنا فيها وَسَلِّمْنا مِنْها بِتَوْفيقِکَ وَعِصْمَتِکَ».[4] : (معبودا! ما را در خانهاى
منزل دادى كه گودالهاى نيرنگش را براى ما كنده، و با چنگالهاى آرزو ما را در دامهاى حيله خود در آويخته است؛ لذا از نيرنگهاى فريبش تنها به تو پناه آورده، و از فريفته شدن به آرايشهاى زيورش به تو چنگ زدهايم؛ زيرا اين دنيا، جويندگانش را هلاك ساخته، و وارد شوندگان و پذيرفتگانش را نابود مىكند، خانهاى كه پر از بلايا و آفات، و آكنده از رنجها و نكبتهاست. بار الها! پس ما را به توفيق و نگاهدارىات زاهدِ در آن گردانده و از گزند آن سالم بدار.)
آخر نرسد كه باز پرسيم كان دلبر ما، چه نام دارد
هنوز وقت آن نرسيده كه نام دوست خود را بدانيم، تا با آن اسم او را بخوانيم و بنگريم؛ يعنى، نمىدانيم آيا او را به صفت جلالش بخوانيم و ببينيم و يا به صفت جمال؛ زيرا او ما را به دست جلال و جمال خود سپرده كه گاهى به جلال، و گاهى به جمال به هر سوى مىكشد.
كنايه از اينكه: محبوبا! تا كى در اين كشاكش باشم. «فَاهْدِنى بِنُورِکَ إِلَيْکَ.»[5] : (پس
مرا با نورت به سوى خود رهنمون شو.) در جايى مىگويد :
يا مَلْجَأَ البَرايا! يا واهِبَ العَطايا عَطْفآ عَلى مُقِلٍّ حَلَّتْ بِهِ الدَّواهى[6]
حافظ،! چو دوست از تو گه گاه مىبرد نام رَنْجَشْ زبخت منما، بازا به عذرخواهى[7]
با يار كجا نشيند آن كو انديشه خاص و عام دارد؟
خواجه در اين بيت، خود، علّت فراق و دورىاش را از دوست ذكر كرده، و مىگويد: آنكه شب و روز در فكر جلب توجّه خاص و عام است، تا خوش آمدِ آنان را به دست آورد و همه او را احترام بگذراند، كى مىتواند به دوست راه يابد و به او محبّت داشته باشد؟ زيرا: «ما جَعَلَ اللهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فى جَوْفِهِ.»[8] : (خداوند، در درون
هيچ كس، دو دل قرار نداده است.) و همچنين: «لا أَفْلَحَ قَوْمٌ اشْتَرَوْا مَرْضاةَ المَخْلُوقِ بِسَخَطِ الخالِقِ.»[9] : (هرگز رستگار نشد قومى كه خشنودى مخلوق را با خشم خالق
معامله كردند!) و نيز «ما أَعْظَمَ وِزْرَ مَنْ طَلَبَ رِضَى الْمَخْلُوقينَ، بِسَخَطِ الخالِقِ!»[10] : (چقدر
بزرگ است گناه كسى كه خشنودى آفريدگان را با خشم خالق بجويد!)
خُرّم دل آن كسى كه صحبت با يار على الدَّوام دارد!
خوشا بر احوال كسى كه همواره با دوست است و از ديدارش برخوردار! كه : «لايَشْغَلُهُمُ عَنِ اللهِ شَىْءٌ طَرْفَهَ عَيْنٍ.»[11] : (هيچ چيزى به اندازه چشم بر هم زدنى آنان
]اهل آخرت [ را از خدا مشغول نمىكند.) و نيز: «لا أَرى فى قَلْبِهِ شُغْلاً بِمَخْلُوقٍ.»[12] : (اصلاً در قلبش اشتغال به مخلوق نمىبينم). در جايى پس از نيل به اين معنى مىگويد :
عيشم مدام است، از لعل دلخواه كارم به كام است، أَلْحَمْدُلِلّهِ
اى بخت سركش! تنگش به بَرْ كِش گه جام زَرْكش، گه لعل دلخواه
رو بر نتابم، از راه خدمت سر بر ندارم، از خاك درگاه[13]
تا صيد كند دلى به شوخى بر گُل ز بنفشه دام دارد
دوست، براى صيد دلها به سوى خود، مظاهر و جمالهاى ظاهرى را كه آنها نيز مظهر اسماء و صفات اويند، دامى قرار داده، تا بدين طريق عاشق را به خود متوجّه نمايد: يكى از آنها گل بنفشه است (زيرا وى كنار از مظاهرش تجلّى نداشته و ندارد) : كه: «بِصُنْعِ اللهِ يُسْتَدَلُّ عَلَيْهِ، وَبِالْعُقُولِ تُعْتَقَدُ مَعْرِفَتُهُ، وَبِالْفِطْرَةِ تَثْبُتُ حُجَّتُهُ، خِلْقَةُ اللهِ الْخَلْقَ حِجابٌ بَيْنَهُ وَ بَيْنَهُمْ.»[14] : (با آفرينش زيباى خداوند مىتوان بر او رهنمون شده، و با
عقول مىتوان به معرفت و شناختش اعتقاد پيدا نمود، و با سرشت و فطرت، حجّت و دليل بر او ثابت مىگردد. آفريده خداوند، حجاب ميان او و بندگانش گرديده.) به گفته خواجه در جايى :
كس نيست كه افتاده آن زلفِ دو تا نيست در رهگذرى نيست كه دامى زبلا نيست
چون چشم تو دل مىبرد از گوشه نشينان دنبال تو بودن، گنه از جانب ما نيست[15]
حافظ! چو دمى خوش است مجلس اسباب طَرَب تمام دارد
از اين بيت آشكار مىگردد كه خواجه مشاهده كوتاهى داشته و تمام گفتار اين غزل نيز بيانگر آن مشاهده است و لذا مىگويد: در اين دم كه مجلس انس من خوش است، موجبات خوشىام با دوست، تمام مىباشد؛ كه: «يا مَوْلاىَ! بِذِكْرِکَ عاشَ قَلْبى، وَبِمُناجاتِکَ بَرَّدْتُ أَلَمَ الْخَوْفِ عَنّى.»[16] : (اى مولاى من! با ياد و ذكرت دلم زنده است، و با
مناجاتت درد خوف خود را تسكين مىدهم.)
[1] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 148.
[2] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[3] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[4] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 152.
[5] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[6] ـ اى پناهگاه خلايق! و اى بخشنده عطاها! بر فقيرى كه مصيبتهاى بسيار بر او فرود آمده مهربانى نما.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 526، ص 378.
[8] ـ احزاب : 4.
[9] ـ بحارالانوار، ج 44، ص 383.
[10] ـ غرر و درر موضوعى، باب السّخط، ص 155.
[11] و 3 ـ وافى، ج 3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص 39.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 515، ص 370.
[14] ـ بحارالانوار، ج 4، ص 227، روايت 3.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 101، ص 104.
[16] ـ اقبال الاعمال، ص 73.