• غزل  193

در ازل هر كو بفيض دولت ارزانى بودتا ابد جام مرادش همدم جانى بود

من همان ساعت كه از مى خواستم شد توبه كار         گفتم اين شاخ ار دهد بارى پشيمانى بود

خود گرفتم كافكنم سجاده چون سوسن بدوش         همچو گل بر خرقه رنگ مى مسلمانى بود

خلوت ما را فروغ از عكس جام باده باد         زآنكه كنج اهل دل بايد كه نورانى بود

بى‌چراغ جام در خلوت نمى‌آرم نشست         وقت گل مستورى مستان زنادانى بود

مجلس انس و بهار و بحث عشق اندر ميان         جام مى نگرفتن از جانان گران جانى بود

همّت عالى طلب جام مرصّع گو مباش         رند را آب عنب ياقوت رمّانى بود

نيكنامى خواهى اى دل با بدان صحبت مدار         خود پسندى جان من برهان نادانى بود

گرچه بى‌سامان نمايد كار ما سهلش مبين         كاندر اين كشور گدائى رشك سلطانى بود

خوش‌بود خلوت هم اى‌صوفى وليكن گر در او         باده ريحانى و ساقى روحانى بود[1]

دى عزيزى گفت حافظ ميخورد پنهان شراب         اى عزيز من گناه آن به كه پنهانى بود

در ازل هر كو به فيض دولت ارزانى بود         تا ابد جام مرادش، همدمِ جانى بود

كنايه از اينكه هر كس را كه در ازل جام شراب ديدار محبوب بخشيده‌اند و دولت مشاهده‌اش نصيب گرديده، تا ابد ديدار محبوب و آثار آن همدم جان او خواهد بود و همواره «بَلى، بَلى» گو مى‌باشد، خواه توجّه داشته و يا نداشته باشد؛ زيرا ميثاق از جان او گرفته شده و به جان، او را مشاهده نموده؛ كه: (وَأَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُم؟ قالُوا: بَلى، شَهِدْنا)[2] : (و آنان را بر جانهايشان گواه گرفت كه آيا

من پروردگار شما نيستم؟ گفتند: بله، گواهى مى‌دهيم.). به گفته خواجه در جايى :

هرگزم، مهر تو از لوحِ دل و جان نرود         هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود

در ازل، بست دلم با سر زلفت پيوند         تا ابد سر نكشد، و ز سر پيمان نرود[3]

لذا مى‌گويد :

من همان ساعت كه از مِىْ خواستم شد توبه كار         گفتم اين شاخ ار دهد بارى، پشيمانى بود

آرى، چرا كسى كه مى‌خواهد از ذكر و مراقبه جمالِ محبوب توبه كند و از آنچه در ازل شهادت داده نادم شود، پشيمان نباشد كه از توجّه به فطرتِ (فِطْرَت اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ)[4] : (همان سرشت الهى كه خداوند همه مردم را

بر آن آفريد، تغيير و تبديلى در آفرينش خدا نيست.) بر كنار شدن است و خود را از جان موجودات و خويش جدا ساختن و (ونَفَخْتُ فيه مِنْ رُوحى )[5] : (و از روح

خود در آن دميدم.) و نيز: (وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَما كُنْتُمْ )[6] : (و هر جا كه باشيد، او با

شماست.) و همچنين: (أَلا! إِنّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ )[7] : (آگاه باش! كه او بر هر چيزى

احاطه دارد.) را ناديده گرفتن است.

خواجه نيز مى‌فرمايد: چون در ازل، فيض دولت ديدار دوست را ارزانى‌ام داشتند، هر زمان (به سبب تاريكى‌هايى كه از عوارض بشرّيت بر من چيره مى‌شد و گمان مى‌كردم كه ديگر بازگشت به عهد ازل ممكن نيست) مى‌خواستم از گرفتن مى ذكر و مراقبه توبه كنم، خود را سرزنش مى‌كردم؛ زيرا بر من روشن گشته بود كه جام مرادم همواره همدم جان من است، و لذا در بيت بعد مى‌گويد :

خود گرفتم كافكنم سجّاده چون سوسن به دوش         همچو گل، بر خرقه رنگ مِىْ مسلمانى بود

در اين فكر شدم كه به جهت حفظ سرّ خويش از نامحرمان، خرقه زهد و تقوى را صورتآ به دوش كشم؛ امّا از طرفى ممكن نبود رنگِ مسلمانى و سر سپردگى به دوست را كه از ازل با من قرين، و در خرقه عالم بشريّتم نهفته است پنهان بدارم.

به گفته خواجه در جايى :

برو زاهدا! خرده بر ما مگير         كه كار خدايى، نه كارى است خُرْد

مرا از ازل، عشق شد سرنوشت         قضاى نوشته، نشايد سِتُرد[8]

لذا در بيت بعد مى‌گويد :

خلوت ما را فروغ، از عكس جام و باده باد         ز آنكه كنج اهل دل، بايد كه نورانى بود

الهى! كه همواره جلوه جانان، خلوت سراىِ دل و وجود ما را روشن و به مشاهدات جمالى‌اش برافروخته دارد؛ زيرا اهل دل در كنج عزلت جز با نورِ جمال دوست سر و كارى ندارند؛ كه: «يا مَنْ أَنوارُ قُدْسِهِ لاَِبْصارِ مُحِبّيهِ رائِقَةٌ! وَسُبُحاتُ وَجْهِهِ لِقُلُوبِ عارِفيهِ شائِقَةٌ! يا مُنى قُلُوبِ المُشتاقينَ! وَيا غايَةَ آمالِ المُحِبّينَ!»[9] : (اى خدايى كه انوار

قدسش به چشم دوستانش در كمال روشنى است! و تجليّات و انوار وجهش ]=اسماء و صفات [ بر قلوب عارفان او، شوق آور و نشاط انگيز است! اى آرزوى دل مشتاقان! و اى نهايت آرزوها و آمال دوستداران!)

بى‌چراغ جام، در خلوت نمى‌آرم نشست         وقت گل، مستورىِ مستان زنادانى بود

هنگامى كه دوست جلوه نمايد و خلوت سراى دل را به جمال خود روشن كند، چگونه مى‌توان آرام نشست و از آفتاب ديدارش بهره نگرفت و مست نگرديد؟! پس: وقت گل، مستورى مستان ز نادانى بود؛ كه: «وَلَقَدْ خَسِرَ مَنْ بَغى عَنْکَ مُتَحَوِّلاً»[10] : (و تحقيقآ هر كس كه از تو روگردان شد، زيان برد.) و نيز: «خابَ الوافِدُونَ

عَلى غَيْرِکَ وَخَسِرَ المُتَعَرِّضُونَ إِلّا لَکَ.»[11] : (آنان كه بر غير تو وارد شدند، محروم و نوميد

گشتند؛ و آنان كه جز تو را خواستند، زيان بردند.) به گفته خواجه در جايى :

خلوت گزيده را، به تماشا چه حاجت است         چون كوى دوستهست،به‌صحرا چه حاجت‌است[12]

مجلس انس و بهار و بحث عشق اندر ميان         جامِ مى نگرفتن از جانان، گران جانى بود

حال كه وسائل انس با محبوب، مهيّا گشته و بهار تجلّياتش شكوفا شده و دوست قصد دارد با ما عنايتى داشته باشد، و سخن از بازگشت به عشق ازلى در ميان است، خوددارى نمودن و توبه از گرفتن باده تجلّيات، گران جانى از خود نشان دادن است، و توبه نكردن از توبه بسى سخت دلى و قساوت نشان دادن از خود مى‌باشد.  : «بابُکَ مَفْتُوحٌ لِلرّاغِبينَ، وَخَيْرُکَ مَبْذُولٌ لِلطّالبينَ، وَفَضْلُکَ مُباحٌ لِلسّائِلينَ، وَنَيْلُکَ مُتاحٌ لِلامِلينَ.»[13] : (درگاهت به روى راغبان و مشتاقان گشوده، و خير و احسانت براى

طالبان مبذول، و فضل و كرمت براى سائلان مباح، و عطايت براى اميدواران مهيّا و آماده است.) لـذا مى‌گويد :

همّت عالى طلب، جامِ مُرصّع گو مباش         رند را آبِ عِنَب، ياقوت رُمّانى بود

در واقع خواجه مى‌خواهد بگويد: سالك و رند عالم سوز بايد همّتش بلند باشد كه: «مَنْ لَمْ يَكُنْ هَمُّهُ ما عِنَد اللهِ ـ سُبْحانَهُ ـ لَمْ يُدْرِکْ مُناهُ»[14] : (هر كس قصدش آنچه كه

نزد خداوند سبحان است نباشد، به آرزويش نمى‌رسد.)، و نيز: «أَلشَّرَفُ بِالهِمَمِ العالِيَةِ، لا بِالرِّمَمِ البالِيَةِ»[15]  (شرافت و بزرگى به همّت‌هاى بلند است، نه به استخوانهاى پوسيده ]پدران و اجداد[.)

يعنى: زمانى كه همه وسائل ديدار محبوب براى عاشق فراهم است، نبايد از گرفتن باده تجلّيات كوتاهى ورزد، اگر چه با ناملايماتى مواجه شود: «إِلهى! فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذينَ… قَرَّتْ بِالنَّظَر إِلى مُحْبُوبِهِمْ أَعْيُنُهُمْ؛ وَاسْتَقَّرَ بِإِدْراکِ السُؤولِ وَنَيْلِ المَأْمُولِ قَرارُهُمْ؛ وَرَبِحَتْ
فى بَيْعِ الدُّنْيا بِالآخِرَةِ تِجارَتُهُمْ.»[16] : (بارالها! ما را از آنانى قرار ده كه… به واسطه نظر به

محبوب چشمانشان روشن گشته، و به خاطر رسيدن به خواسته‌ها و نيل به آرزويشان

آرامش خاطر يافته، و در فروش دنيا به آخرت، تجارتشان سود برده است.)

نيكْنامى خواهى اى دل! با بدان صحبت مدار         خود پسندى، جانِ من! برهانِ نادانى بود

از مصرع دوّم اين بيت بر مى‌آيد كه خواجه مى‌خواهد بگويد: با دنياپرستان و هواها و صفات بدِ خود، همدم مباش؛ يعنى اى سالك! اگر در پى نيكنامى هستى و مى‌خواهى در بين ملكوتيان و اهل دل باشى و به مانند ايشان، پاكى اختيار نمايى، بايد با دنيا پرستان و خود، ترك مراوده كنى و هواپرستى و خودبينى و خودستايى را كنار بگذارى؛ زيرا تنها دليلِ بر نادانى تو همان همنشينى با اهل غفلت و خودستايى توست؛ كه: «إِيّاکَ وَصُحْبَةَ مَنْ أَلْهاکَ وَأَغراکَ، فَإِنَّهُ يَخْذُلُکَ وَيُوبِقُکَ.»[17] : (از همنشينى با كسى

كه تو را ]به كارهاى بيهوده [ وا داشته و بدان تشويق مى‌كند، دورى كن، كه او تو را يارى ننموده و هلاك خواهد كرد.)

و يا: «يَنْبَغى لِمَنْ أَرادَ صَلاحَ نَفْسِهِ وَإِحْرازَ دينِهِ، أَنْ يَجْتَنِبَ مُخالَطَةَ أَبْنآءِ الدُّنْيا.»[18] : (هر

كس كه خواهان صلاح نفس و نگهدارى دينش مى‌باشد، سزاوار است كه از معاشرت با فرزندان دنيا دورى كند.) و نيز: «صُحْبَةُ الوَلِىِّ اللَّبيبِ، حَياةُ الرُّوحِ.»[19]  :

(همنشينى با دوست خردمند، حيات و زندگانى روح است.)

گرچه بى‌سامان نمايد كار ما، سهلش مبين         كاندر اين كشور، گدايى، رشكِ سلطانى بود

آرى، كسانى كه در راه رسيدن به كمالات عاليه انسانى گام بر مى‌دارند، بايد توجّهشان را از استقبال دادن به خويش و عالم بردارند، بلكه به فقر و ندارى ذاتى خود توجّه نمايند؛ كه اين همان چيزى است كه بشر را به سامان مى‌رساند و غنىّ باللّه مى‌گرداند، و گدايى، رشك سلطانى خواهد شد؛ كه: «يا أَيُّهَا النّاسُ! أَنْتُمُ الفُقَرآءُ إِلَى اللهِ، وَاللهُ هُوَ الغَنِىُّ الحَميدُ.»[20] : (اى مردم! همه شما فقيران درگاه الهى هستيد، و فقط او

بى‌نيازِ ستايش شده است.) و نيز رسول الله 9 فرمود: «يا أَباذَرٍّ! يَقُولُ اللهُ جَلَّ ثَنآؤُهُ : وَعِزَّتى وَجَلالى، لا يُؤْثِرُ عَبْدى هَواىَ عَلى هَواهُ، إِلّا جَعَلْتُ غِناهُ فى نَفْسِهِ و…»[21] : (اى ابوذر!

خداوند ـ كه ثنايش بزرگ بادـ مى‌فرمايد: به عزّت و جلالم سوگند، هيچ بنده‌اى ]از بندگانم  [خواسته مرا بر خواسته خودش مقدّم نمى‌دارد جز آنكه بى‌نيازى او را در نفس خودش قرار مى‌دهم و…)

خوش بُوَد خلوت هم اى صوفى! وليكن‌گر در او         باده ريحانى و ساقىِّ روحانى بود

خواجه در اين بيت به زاهد نصيحت كرده و خطاب مى‌كند كه اى زاهد و اى پشمينه پوش! خلوت تو نيز چون من هنگامى خوش مى‌گردد كه مشاهده دوست در آن باشد و محبوب، با تجلّياتش از شراب ذكر و مشاهده و مراقبه به جمالش (در حال عبادت و بندگى و خلوتت) به تو عنايتها كند. به گفته خواجه در جايى :

خوش است خلوت اگر، يارْ يارِ من باشد         نه من بسوزم و او، شمع انجمن باشد[22]

دى عزيزى گفت حافظ، مى‌خورد پنهان شراب         اى عزيز من! گناه آن بِهْ كه پنهانى بود

شب گذشته، يكى از دوستان و اهل حال مى‌گفت: حافظ در پنهان مشغول نوشيدن مى مراقبه و مشاهده با محبوب است.

بله، اى عزيز من! حال كه اهل ظاهر ما را گناه كار مى‌پندارند، خوب است كه آن را در پنهان انجام دهيم؛ كه: «عَلَيْکَ بِحِفْظِ كُلِّ أَمْرٍ لا تُعْذَرُ بِإِضاعَتِهِ.»[23] : (بر تو باد حفظ و

نگهدارى هر امرى كه براى افشاء آن عذرى ندارى.)، و نيز: «هَلَکَ مَنْ لَمْ يُحْرِزْ أَمْرَهُ.»[24]  :

(هلاك شد آن كه كارش را حفظ و نگهدارى ننمود.)

[1] ـ در بعضى از نسخه‌ها مصراع دوّم چنين است: باده ريحانىّ و ساقى، مست ريحانى بود.

[2] ـ اعراف : 172.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص 213.

[4] ـ روم : 30.

[5] ـ حجر : 29 و ص : 72.

[6] ـ حديد : 4.

[7] ـ فصّلت : 54.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 249، ص 201.

[9] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 148.

[10] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[11] ـ اقبال الاعمال، ص 643.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 51، ص 72.

[13] ـ اقبال الاعمال، ص 643.

[14] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب الهمّة، ص 423.

[15]

[16] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 150.

[17] ـ غرر و درر موضوعى، باب المصاحبة، ص 195.

[18] ـ غرر و درر موضوعى، باب المصاحبة، ص 199.

[19] ـ غرر و درر موضوعى، باب المصاحبة، ص 197.

[20] ـ فاطر : 15.

[21] ـ بحارالانوار، ج 77، ص 89.

[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 163، ص 143.

[23] ـ غرر و درر موضوعى، باب الحفظ، ص 72.

[24] ـ غرر و درر موضوعى، باب الحفظ، ص 72.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا