- غزل 194
دلم بىجمالت صفائى نداردچو بيگانهاى كاشنائى ندارد
متاع دل پاك عشاق مسكين ببازار حسنش بهائى ندارد
دلا جام و ساقى گُلرخ طلب كن كه چون گل زمانه بقائى ندارد
اگر چه دلم رفت ليكن غمش نيست بجز آن خم زلف جائى ندارد
از اين سينه تنگ ترسم كه تيرش رود جاى و آنگه دوائى ندارد
همه چيز دارد دلارام ليكن دريغا كه با ما وفائى ندارد
چو ماه است روشن كه بىمهر رويت دل و جان حافظ صفائى ندارد
خواجه در اين غزل در مقام اظهار اشتياق به دوست است، مىگويد :
دلم بىجمالت صفايى ندارد چو بيگانهاى كاشنايى ندارد
محبوبا! آرامش و صفا دهنده دل من تويى، چگونه مىتوانم بىديدار جمالت آرامش و خوشى داشته باشم؟ من مهجور از مشاهدهات به مانند آن غريبى مىباشم كه آشنايى نداشته باشد، آيا مىتوان به وى گفت كه آرام باشد و غم مخورد؟ «فَيا مُنْتَهى أَمَلِ الآمِلينَ! وَيا غايَةَ سُؤْلِ السّائِلينَ! وَيا أَقْصى طَلِبَةِ الطّالبِينَ! وَيا أَعلى رَغْبَةِ الرّاغِبينَ!… أَسْأَلُکَ أَنْ تُنيلَنى مِنْ رَوْحِ رِضْوانِکَ، وَتُديمَ عَلَىَّ نِعَمَ امْتِنانِکَ، وَها! أَنَا بِبابِ كَرَمِکَ واقِفٌ، وَلِنَفَحاتِ بِرِّکَ مُتَعَرِّضٌ، وبِحَبْلِکَ الشَّديدِ مُعْتَصِمٌ، وَبِعُرْوَتِکَ الوُثْقى مُتَمَسِّکٌ.»[1] : (پس اى نهايت آرزوى
آرزومندان! و اى خواسته نهايى نيازمندان! و اى عالىترين مطلوب طالبان! و اى بالاترين خواهش خواهشمندان!… از تو درخواست مىكنم كه مرا به آسايش مقام رضا و خشنودىات نائل سازى، و نعمتهايى را كه بر من منّت نهادى، پاينده دارى. هان! من اكنون به درگاه كرمت ايستاده، و در معرض نسيمهاى الطافت درآمده، و به رشته محكم تو چنگ زده، و به دستگيره استوار و مطمئنّت درآويختهام.)
به گفته خواجه در جايى :
من عمر، در غم تو به پايان برم، ولى باور مكن كه بىتو، زمانى بسر برم
درد مرا طبيب نداند دوا، كه من بىدوست،خستهخاطر و بادوست،خوشترم[2]
متاعِ دلِ پاكِ عشّاقِ مسكين به بازار حسنش بهايى ندارد
معشوقا! حُسنت نه حُسنى است كه بتوان آن را با بهايى ناچيز خريدارى نمود، عشاق تو را متاعى براى به دست آوردن ديدارت، جز دلى پاك از شرك و ياد و محبّت غير تو نيست، آن را هم چون عرضه بدارند از آنان نبوده، بلكه به عنايت تو حاصل مىشود، حسنت را با اظهار مسكنت و فقر و تهىدستى مىتوان خريدارى نمود؛ كه: «إِلهى! أَنَا الفَقيرُ فى غِناىَ، فَكَيْفَ لا أَكُونُ فَقيرآ فى فَقْرى.»[3] : (بار الها! من در حال
بىنيازى فقيرم، پس چگونه در حال نيازمندى فقير نباشم؟) به گفته خواجه در جايى :
مفلسانيم و هواى مى و مطرب داريم آه اگر خرقه پشمين به گرو نستانند
گر به نزهتگه ارواح بَرَد بوى تو باد عقل و جان، گوهر هستى به نثار افشانند[4]
دلا! جام و ساقىِّ گلرخ طلب كن كه چون گل زمانه بقايى ندارد
اى خواجه! و يا اى سالک! و يا اى بشر! زمانه بقاء و دوامى ندارد، در بهار جوانى و فراغت، ديده دلى به دست آر كه محلّ تجلّيات دوست گردد، و حضرتش از شراب مشاهداتش بهرهمندت سازد؛ كه بقاء و دوام و حيات ابدى تو در آن است، و زمانه را بقايى نمىباشد. «أَللّهُمَّ! إِنّى أَسْأَلُکَ إِيمانآ لا أَجَلَ لَهُ دُونَ لِقائِکَ، أَحْيِنى ما أَحْيَيْتَنى، عَلَيْهِ؛ وَتَوفَّنى إِذا تَوَفَّيْتَنى، عَلَيْهِ؛ وَابْعَثْنى إِذا بَعَثْتَنى، عَلَيْهِ.»[5] : (خداوندا! از تو ايمانى
درخواست مىكنم كه پايانى كمتر از لقايت نداشته باشد، تا زندهام مرا بر آن باقى دار، و هنگام گرفتن جانم نيز بر آن بگير، و وقتى كه مرا ]در قيامت [ بر انگيختى بر همان ايمانم برانگيز.)
اگر چه دلم رفت، ليكن غمش نيست به جز آن خَمِ زلف، جايى ندارد
محبوبا! اگر چه توجّه به تو، دل و خواطر عوالم خيالى و توجّهاتِ به غير تو را از من گرفت، چه غم دارم كه تو را با كثرات، و در كثرات، نه جداى از آنها مشاهده مىكنم؛ كه: «وَأَنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إِلَىَّ فى كُلِّ شىْءٍ، فَرَأَيْتُکَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ.»[6] : (و تويى كه
خود را در هر چيزى به من شناساندى، تا تو را آشكارا در هر چيزى ديدم.) و همچنين: «إِلهى! أَمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إِلَى الآثارِ، فَارْجِعْنى إِلَيْکَ بِكِسْوَةِ الأَنوارِ وَهِدايَةِ الإِسْتِبْصارِ، حَتّى أَرْجِعَ إِلَيْکَ مِنْها، كَما دَخَلْتُ إِلَيْکَ مِنْها، مَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ إِلَيْها، وَمَرْفُوعَ الهِمَّةِ عَنِ الإِعْتِمادِ عَلَيْها؛ إِنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ.»[7] : (بارالها! خود امر فرمودى به بازگشت به آثار و
مظاهرت، پس مرا با پوشش انوار و راهنمايى كه تو را با ديده دل مشاهده كنم، به خويش باز گردان، تا همچنانكه از طريق آنها به تو وارد شدم، از طريق آنها نيز به سوى تو باز گردم، در حالى كه درونم از نظر به آنها مصون و محفوظ مانده، و همّتم از تكيه و بستگى بر آنها برداشته شده باشد؛ كه تو بر هر چيزى توانايى.)
از اين سينه تنگ ترسم كه تيرش رَوَد جاى و آنگه دوايى ندارد
در واقع، مطلوب خواجه آن است كه هدف تير دوست گردد، و دواى وى هم همان هدف تير دلدار شدن است، ولى كلام را بهگونهاى بيان مىكند كه گويا چنين
امرى را نمىخواهد.
مىگويد: مىترسم كه تير نگاه و مژگان و جذبه جمالى و جلالى محبوب چنان در سينهام جاى گيرد كه نتوانم چاره آن نموده و بيرونش كشم، و در نتيجه، تمنّاى چنين امرى را دارد و گويا مىخواهد بگويد كه: «إِلهى! هَبْ لى قَلْبآ يُدْنيهِ مِنْکَ شَوْقُهُ، وَلِسانآ يُرْفَعُ ]يَرْفَعُهُ [ إِلَيکَ صِدْقُهُ، وَنَظَرآ يُقَرِّبُهُ مِنْکَ حَقُّهُ.»[8] : (معبودا! به من دلى عنايت نما
كه شوقش آن را به تو نزديك گرداند، و زبانى كه صدق و راستىاش به درگاهت آورده شود ]ويا: صدق و راستىاش آن را به سويت بالا كشد[، و نظر و نگرشى كه حقيقت بينىاش آن را در نزدت مقرّب گرداند.)
همه چيز دارد دلارام، ليكن دريغا! كه با ما وفايى ندارد
تمامى كمالات و زيباييها از آنِ دلارام ماست، ولى نمىدانم چرا به ما وفا روا نمىدارد و جمال خود را نمىنماياند؟
شايد علّت آن، وفا نكردن ما به عهد عبوديّت و واقع نشدن در صراط مستقيم باشد؛ زيرا كسى كه چنين باشد، بكلّى از خويش رها شده و حضرت دوست او را خواهد پذيرفت؛ كه: «وَأَوْفُوا بِعَهْدى، أُوفِ بِعَهْدِكُمْ.»[9] : (و به عهد خود با من وفا كنيد، تا
به عهد و پيمان خود با شما وفا كنم.) و نيز: «وَأَنِ اعْبُدُونى، هذا صِراطٌ مُسْتَقيمٌ.»[10] : (و مرا
بپرستيد كه اين، راه راست و صراط مستقيم است.)
و در واقع، وفاى محبوب، در بىوفايى است، تا عاشق بكلّى از خود برهد و خويش را نبيند و به دوست آرامش پيدا كند؛ لذا مىگويد :
چو ماه است روشن، كه بى مهر رويت دل و جانِ حافظ، صفايى ندارد
اى دوست! عنايتى نما و جان و عالم ظاهر و باطن خواجه خود را به خورشيد جمالت منوّر ساز، كه چون ماه روشن است كه بىجمال دلارايت، عالم خيالى و جانم تاريك است. «إِلهى! نَفْسٌ أَعْزَزْتَها بِتَوْحيدِکَ، كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِکَ؟ وَضَميرٌ انْعَقَدَ عَلى مَوَدَّتِکَ، كَيْفَ تُحْرِقُهُ بِحَرارَةِ نيرانِکَ ]نارِکَ [؟»[11] : (معبودا! نَفْسى را كه با توحيدت
گرامى داشتى، چگونه با پستى هجرانت خوار مىنمايى؟ و دلى را كه بر عشق و محبّت تو دل بسته، چگونه با گرمى آتشت مىسوزانى؟)
[1] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 150.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 395، ص 294.
[3] ـ اقبال الاعمال، ص 348.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 172، ص 149.
[5] ـ اقبال الاعمال، ص 75.
[6] ـ اقبال الاعمال، ص 350.
[7] ـ اقبال الاعمال، ص349.
[8] ـ اقبال الاعمال، ص 686.
[9] ـ بقره : 40.
[10] ـ يس : 61.
[11] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 144.