• غزل  191

دلى كه غيب نمايست و جام‌جم داردزخاتمى كه از او گم شود چه غم دارد

بخط و خال گدايان مده خزينه دل         بدست شاه وشى ده كه محترم دارد

نه هر درخت تحمّل كند جفاى خزان         غلام همّت سروم كه اين قدم دارد

رسيدموسم‌آن كزطرب چونرگس‌مست         نهد بپاى قدح هر كه شش درم دارد

زراز بهاى مى اكنون چو گل دريغ مدار         كه عقل كل بصدت عيب متهم دارد

زسرّ غيب كس آگاه نيست قصّه مخوان         كدام محرم دل ره در اين حرم دارد

دلم كه لاف تجرد زدى كنون صد شغل         ببوى زلف تو با باد صبحدم دارد

مراد دل ز كه جويم كه نيست دلدارى         كه جلوه نظر و شيوه كرم دارد

زجيب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست         كه ما صمد طلبيديم و او صنم دارد

دلى كه غيب نماى است و جام جم دارد         زخاتمى كه از او گم شود چه غم دارد؟

گويا خواجه با اين بيت اشاره دارد به عصمت حضرت سليمان 7 و او را به پاكى (از گفتارى كه به وى نسبت داده‌اند كه انگشترى خود را گم نمود و ديگر نتوانست كارهاى خلاف عادى انجام دهد) مى‌خواند. بيت ديگر در غزلى شاهد بر اين معنا است كه مى‌گويد :

گر انگشت سليمانى نباشد         چه خاصيّت دهد نقش نگينى[1]

از اين دو بيت معلوم مى‌شود بيت ديگر كه به وى نسبت داده شده، صحيح نمى‌باشد، كه :

زبان مور به آصف دراز گشت و رواست         كه‌خواجه،خاتم‌جم‌ياوه كردوباز نجست[2]

در واقع، خواجه مى‌خواهد با بيت صدر غزل، اشاره به بيان آيات شريفه بنمايد كه مى‌فرمايد: «عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِه أَحَدآ إِلّامَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ، فَإِنَّهُ يَسْلُکُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهü رَصَدآ، لِيَعْلَمَ اَنْ قدْ اَبْلَغوُا رِسالاتِ رَبّهِمْ وَاحاطَ بِما لَدَيْهِمْ وَاَحْصى كُلَّ شَىْءٍ عَدَدآ.»[3] : (خداوند، به هر غيب داناست، و غيبش را بر هيچ كس آشكار

نمى‌كند مگر كسى را كه از او خشنود باشد، از جمله رسولان، كه از پيشِ رو، و از پشت سرش نگهبانانى ]= فرشتگان [ را مى‌فرستد؛ تا بداند كه پيامهاى پروردگارشان را كاملاً رساندند. خداوند به آنچه نزد رسولان است احاطه كامل دارد، و به شماره هر چيزى به خوبى آگاه است).

و شايد بخواهد بگويد: حضرت سليمان 7 جزو «مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ» مى‌باشد و علم غيب مى‌داند (غيب نماست) و چيزى بر او پوشيده نيست؛ زيرا جام جم و مقام خلافة اللّهى را دارد و همان‌گونه كه خداوند، عالم غيب است، علم غيب خود را به «مَنِ ارْتَضى» عنايت نموده، و حضرت سليمان 7 نيز از ايشان بوده، و چنانچه خاتمى از او گم شود غمى ندارد و باذن الله آنچه را بخواهد مى‌داند. علاوه بر اين، اگر حضرت سليمان 7 در همه موجودات تصرّف مى‌فرموده به وسيله انگشترش نبوده، بلكه مقام معنوى و «مَنِ ارْتَضى» بودنش او را داراى اين منزلت قرار داده.

در نتيجه مى‌خواهد بگويد: دل عارف و عاشقى كه به كمالات معنوى راه يافته و به مقام مشاهده جمال و اسماء و صفات حضرت دوست نائل گشته، ديگر غم امورى را كه از دست مى‌دهد نخواهد خورد؛ كه: (مآ أَصابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِى الأَرضِ وَلا فى أَنْفُسِكُمْ، إلّا فى كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها، إِنَّ ذلِکَ عَلَى اللهِ يَسيرٌ؛ لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَلا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ. وَاللهُ لا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ)[4] : (هيچ مصيبتى در زمين و نَفْسهايتان

به شما نمى‌رسد مگر اينكه پيش از آنكه آن را ]در اين عالم [ ايجاد كنيم، در كتابى ]ثبت [ است. و اين كار بر خدا آسان است. ]شما را بر اين حقيقت با خبر ساختيم [ تا بر آنچه از دست مى‌دهيد اندوهگين نگرديد، و بر آنچه به شما مى‌رسد شادمان ]با غرور و تكبّر [نشويد. خداوند هيچ متكبّر بسيار فخر فروش را دوست ندارد.)

به خطّ و خال گدايان مده خزينه دل         به دست شاه وشى ده، كه محترم دارد

تمامى اين عالم و حتّى عالم آخرت و نعمتهايش، مظاهرى هستند كه ظهور و بود و بقايشان به حضرت دوست بوده و مى‌باشد، بدانند يا ندانند، و همه دست گدايى و احتياج به جانب او دراز كرده‌اند؛ كه: «لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ، كُلُّ شَىْءٍ فَقيرٌ مُفْتَقِرٌ إِلَيْکَ.»[5] : (معبودى جز تو نيست، هر چيزى فقير و نيازمند به توست.) و نيز: «وَكُلُّ

خَلْقِکَ إِلَيْکَ فَقيرٌ، وَلا أَجدُ أَفْقَرَ مِنّى إِلَيْکَ.»[6] : (و تمام مخلوقاتت نيازمند و فقير درگاه تو

هستند، و من هيچ چيزى را فقيرتر از خود به تو نمى‌يابم.) و همچنين: (يا أَيُّهَا النّاسُ! أَنْتُمُ الفُقَرآءُ إِلَى اللهِ، واللهُ هُوَ الغَنِىُّ الحَميدُ)[7] : (اى مردم! همه شما فقيران درگاه

الهى هستيد، و تنها او بى‌نياز و ستوده است.) پس شايسته نيست كه دل به خطّ و خال و جمال مظاهر دهيم، بلكه بايد خزينه دل را به تمامى، متوجّه دوست نماييم.

خواجه هم مى‌گويد: دلى كه از دوست است نبايد جايگاه غير او قرار گيرد و آن را متوجّه جمالهاى مظاهر كه همه گداى اويند و هرچه دارند از اوست، قرار داد؛ كه: «خابَ الوافِدُونَ عَلى غَيْرِکَ، وَخَسِرَ المُتَعَرِّضُونَ إِلّا لَکَ، وَضاعَ المُلِمُّونَ إِلّا بِکَ.»[8] : (آنان كه بر

غير تو وارد شدند، محروم و نوميد گشتند. و آنان كه جز تو را خواستند، زيان بردند، و كسانى كه به سوى غير تو فرود آمدند، به هلاكت رسيدند.) و نيز: «أَلْقَلْبُ حَرَمُ اللهِ، فَلا تُسْكِنْ حَرَمَ اللهِ غَيْرَ اللهِ.»[9] : (دل، حرم و جايگاه خداوند است، پس غير خدا را در

حرم الهى جاى مده.)

نه هر درخت، تحمّل كند جفاى خزان         غلام همّت سروم، كه اين قَدَم دارد

آرى، سالك مى‌تواند با كسب كمالات و معارف الهى، همواره ياد دوست را در دل خود سر سبز نگاه داشته و بر آن استقامت نموده و به نتايج آن دست يابد؛ كه : (إِنَّ الَّذينَ قالُوا: رَبُّنَا اللهُ، ثُمَّ اسْتَقامُوا، تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ: أَلّا تَخافُوا، وَلا تَحْزَنُوا، وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتى كُنْتُمْ تُوعَدُونَ )[10] : (حتمآ آنان كه گفتند: پروردگار ما خداست. و سپس ]بر

اين گفته  [پايدار ماندند، فرشتگان بر آنها نازل شده ]و مژده مى‌دهند :[ كه هيچ ترس و حزن و اندوهى به خود راه ندهيد و بشارت باد شما را به بهشتى كه وعده داده شده‌ايد.) اينجاست كه سالك از ناملايمات عالم طبيعت و مشكلات بعد از اين عالم، خوف و حزنى نخواهد داشت.

به عنوان مثال، در وقايع عاشورا، هر چه مصيبت بر سيدالشهداء 7 و بعضى از ياران ايشان وارد مى‌شد، چهره آنان بر افروخته‌تر مى‌گرديد؛ كه: «لَمَّا اشْتَدَّ الأَمْرُ بِالحُسَيْنِ بْنِ عَلىِّ بْنِ أَبى طالِبٍ، نَظَرَ إِلَيْهِ مَنْ كانَ مَعَهُ فَإِذا هُوَ بِخِلافِهِمْ؛ لاَِنَّهُمْ كُلَّما اَشْتَدَّ الأَمْرُ تَغَيَّرَتْ أَلْوانُهُمْ، وَارْتَعَدَتْ فَرائِصُهُمْ، وَوَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ؛ وَكانَ الْحُسَيْنُ (عَلَيْهِ السَّلامُ) وَبَعْضُ مَنْ مَعَهُ مِنْ خَصآئِصِهِ تَشْرَقُ أَلْوانُهُمْ، وَتَهْدِئُ جَوارِحُهُمْ، وَتَسْكُنُ نُفُوسُهُمْ.»[11] : (چون كار بر حسين بن

علىّ بن ابى‌طالب سخت شد، بعضى از اصحاب به وى نگاه كرده و با تحيّر ديدند او بر خلاف ايشان است؛ زيرا وقتى كار بر آنان سخت مى‌شد، رنگشان تغيير كرده، و بندهاى ]بدن [شان لرزيده، و دلهايشان ترسان مى‌شد؛ ولى امام حسين 7 و بعضى از ياران خاصّش رنگشان نورانى، و اعضائشان آرام، و نفوسشان با سكينه و وقار مى‌گشت.)

و نيز ناراحتى و درد شمشير را احساس نمى‌نمودند، چنانكه امام باقر 7 مى‌فرمايد: امام حسين 7 قبل از شهادت به اصحابش فرمود: «إنَّ رَسُولَ اللهِ (صَلَّى اللهُ
عَلَيْهِ وَآلِهِ) قال لى: يا بُنَىَّ! إِنّکَ سَتُساقُ إِلَى العِراقِ… وَإِنَّکَ تُسْتَشْهَدُ بِها، وَيَسْتَشْهِدُ مَعَکَ جَماعَةٌ مِنْ أَصْحابِکَ لا يَجِدُونَ أَلَمَ مَسِّ الْحَديدِ.»[12] : (همانا رسول خدا 9 به من فرمود: پسر

عزيزم! تو به زودى رهسپار عراق مى‌شوى… و در آنجا به شهادت مى‌رسى، و گروهى از يارانت نيز كه درد تماس آهن ]شمشيرها[ را احساس نمى‌كنند، با تو به شهادت مى‌رسند.)

خواجه هم در اين بيت مى‌خواهد بگويد: تحمّل و پايدارى در برابر ناملايمات كار هر كسى نيست. اين، بندگان خاص و مخلَصين (به فتح لام) و عاشقان و دلباختگانِ دوست هستند كه تاب تحمّل آن ناملايمات را دارند و بلكه به استقبال آن مى‌روند. به گفته خواجه در جايى :

در بيابان گربه شوق كعبه خواهى زد قدم         سرزنشها گر كند خار مغيلان، غم مخور

اى دل ار سيل فنا بنياد هستى بَر كَنَد         چون‌تو رانوح‌است كشتيبان،زطوفان غم‌مخور

گرچه منزل بس خطرناك است و مقصد ناپديد         هيچ راهى نيست كورانيست پايان، غم‌مخور[13]

رسيد موسم آن، كز طرب چو نرگس مست         نهد به پاىِ قدح، هر كه شِش دِرَم دارد

زَرْ از بهاى مِىْ اكنون، چو گل دريغ مدار         كه عقلِ كل به صدت عيب متّهم دارد

از اين دو بيت نمى‌توان فهميد كه خواجه آن را به چه منظور فرموده است، امّا
مى‌توان گفت كه موقعيّتى براى وى پيش آمده كه مى‌توانسته با بخشش مال، لقاء دوست و مشاهده محبوب را خريدارى نمايد؛ كه: (إِنَّ اللهَ اشْتَرى مِنَ المُؤْمِنينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ )[14] : (خداوند، جان و مال مؤمنان را به بهاى بهشت خريدارى

نمود.) و نيز: (وَجاهِدُوا بأَموالِكُمْ وَأَنْفُسِكُمْ )[15] : (با مالها و جانهاى خود جهاد كنيد).

شايد بخواهد بگويد: اى سالك! بهشتِ لقاء دوست را با شش درهم مى‌توان خريد، فرصت را غنيمت شمار و از انفاق و بخشش زَرْ دريغ مدار؛ زيرا چون در اين امر كوتاهى نمايى، رسول الله 9 تو را به عيبها و صفات ناپسنديده (بخل، حرص، محبّت دنيا و غيره) متّهم مى‌سازد، كه چرا با آنكه مى‌توانستى با شش درهم لقاء دوست را خريدارى نمايى، عقل و شعور خود را از دست دادى و حبّ مال و آرزوهايت، مانعِ از اين معامله شد.

اى سالك! ملاحظه كن، گل چگونه وقت بهار، هستى خود را در معرض نسيم خوش و بادهاى بهارى قرار مى‌دهد، و باد بهارى و هواى بهار نيز از رنگ و بو و مستى بخشيدن به او دريغ نمى‌كند و هر چه مى‌خواهد به او مى‌بخشد؛ پس تو نيز در بذل هستىِ خود چون گل باش، تا تو را نيز رنگ و بويى از ديدار دوست نصيب گردد.

به گفته خواجه در جايى :

اى دل! به كوى عشق گذارى نمى‌كنى         اسباب، جمع دارى و كارى نمى‌كنى؟

اين خون كه موج مى‌زند اندر جگر، چرا         در كار رنگ و بوىِ نگارى نمى‌كنى؟

گر ديگران به جان، غمِ جانان خريده‌اند         اى دل! تو اين معامله، بارى نمى‌كنى؟

در آستينِ كام تو، صد نافه مندرج         و آن را، فداى طرّه يارى نمى‌كنى؟[16]

زسرّ غيب كس آگاه نيست، قصّه مخوان         كدام محرمِ دل، ره در اين حرم دارد

هيچ سالكى آگاه نيست دوست چه كسى را در حرمِ ديدارش مى‌پذيرد و كيست كه محرمِ دل مى‌شود و معرفت نَفْس پيدا مى‌كند تا در حرم دوست راه يابد؛ لذا قصّه مخوان و مگو كه من به حرم ديدار دوست راه يافته‌ام، بلكه بايد به كارِ خود مشغول باشيم تا ببينيم يار كه را مى‌خواهد و ميلش با كيست.

به اين همه، نبايد به خود نااميدى راه داد، و به گفته خواجه در جايى :

به نااميدى از اين در مرو بزن فالى         بُوَد كه قرعه دولت بنام ما افتد

شبى كه ماه مراد از افق طلوع كند         بُوَد كه پرتو نورى به بام ما افتد[17]

لذا در بيت بعد مى‌گويد :

دلم كه لاف تجرّد زدى، كنون صد شغل         به بوى زلف تو با باد صبحدم دارد

گمان مى‌كردم مجرّد شده و محرم حرم يار گشته و به مقصد راه يافته‌ام، امّا صبح هنگام كه عنايتها و نسيمهاى قدسى و نفحات جان فزاى دوست وزيدن گرفت، به اشتباه و نقص خود پى برده و دانستم تا بكلّى از خويش رها نشده و كارم تمام نگردد، لياقت ديدار يار و محرم حريمش شدن را نخواهم داشت.

در جايى مى‌گويد :

گداخت جان كه شود كار دل تمام و نشد         بسوختيم در اين آرزوى خام و نشد

فغان كه در طلب گنج گوهر مقصود         شدم خراب جهانى زغم، تمام و نشد[18]

حــال :

مرادِ دل ز كه جويم، كه نيست دلدارى         كه جلوه نظر و شيوه كرم دارد؟

با كدام رهنما بنشينم و دست ارادت به كدام استادى دهم كه با نظر و عنايت و كرامتش مرا به حرمسراى دوست و عالم تجرّد راهنماييم كند؟

به گفته خواجه در جايى :

دريغ و درد كه در جستجوى گنج حضور         بسى شدم به گدايى بَرِ كرام و نشد

به كوى عشق منه بى‌دليل راه، قدم         كه‌من به خويش نمودم صد اهتمام ونشد[19]

زجَيْبِ خرقه حافظ چه طَرْف بتوان بست         كه ما صمد طلبيديم و او صنم دارد

اى آنان كه در فكر بهره‌مندى از خواجه مى‌باشيد و مى‌خواهيد مرا راهنماى خويش قرار دهيد! شما در جستجوى صمديد، ولى هنوز در خرقه بشريّتِ من، صنم وجود دارد. غرض شما از من حاصل نخواهد شد، راهنماى ديگرى جستجو كنيد.

كنايه از اينكه: كسى كه راهنماى سالك مى‌شود بايد بكلّى از تعلّقات گسسته باشد؛ كه :

مريد طاعت بيگانگان مشو حافظ         ولى معاشر رندان آشنا مى‌باش[20]

و ممكن است به خود خطاب كرده و بگويد: اى خواجه! چگونه با داشتن صنمها در گريبان خرقه عالم طبيعت خود، صمد مى‌طلبى؟!

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 571، ص 409.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 50، ص 71.

[3] ـ جنّ : 26 ـ 28.

[4] ـ حديد : 22 و 23.

[5] ـ بحارالانوار، ج 97، ص 243.

[6] ـ بحارالانوار، ج 97، ص 278.

[7] ـ فاطر : 15.

[8] ـ اقبال الاعمال، ص 643.

[9] ـ بحارالانوار، ج 70، ص 25، روايت 27.

[10] ـ فصّلت : 30.

[11] ـ بحارالانوار، ج 44، ص 297، روايت 2.

[12] ـ بحارالانوار، ج 45، ص 80، روايت 6.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 305، ص 237.

[14] ـ توبه : 111.

[15] ـ توبه : 41.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 528، ص 379.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 266، ص 213.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 233، ص 191.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 233، ص 191.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 333، ص 255.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا