• غزل  190

در نمازم خم ابروى تو در ياد آمدحالتى رفت كه محراب بفرياد آمد

از من اكنون طمع صبر و دل و هوش مدار         كان تحمّل كه تو ديدى همه بر باد آمد

باده صافى شد و مرغان چمن مست شدند         موسم عاشقى و كار به بنياد آمد

بوى بهبود ز اوضاع جهان ميشنوم         شادى آورد گل و باد صبا شاد آمد

اى عروس هنر از دهر شكايت منماى         حجله حسن بياراى كه داماد آمد

بر زليخا ستم اى يوسف مصرى مپسند         زآنكه از عشق بر او اين همه بيداد آمد

دلفريبان نباتى همه زيور بستند         دلبر ماست كه با حُسن خدا داد آمد

زير بارند درختان كه تعلّق دارند         اى خوشا سرو كه از بند غم آزاد آمد

مطرب از گفته حافظ غزلى نغز بخوان         تا بگويم كه ز عهد طربم ياد آمد

در نمازم خم ابروى تو در ياد آمد         حالتى رفت كه محراب به فرياد آمد

از اكثر ابيات اين غزل معلوم مى‌شود كه ديدار و مشاهده‌اى براى خواجه در حال نماز حاصل شده (و آن ديدار را با جمله «در ياد آمد» بيان مى‌كند.)

مى‌گويد: در نماز بودم كه محراب ابروان و پرتوى از جمال دوست در نظرم جلوه‌گر شد و گفتار و حالم چنان شد كه در محراب اثر گذاشت و ديوار آن با من هم صدا و ناله گرديد. (اين معنى براى اهل كمال گهگاه پيش آمده و مى‌آيد و قابل انكار نيست).

و يا بخواهد بگويد: نه تنها آن تجلّى مرا مدهوش ساخت، بلكه در محراب نيز اثر گذاشت و آن را از خود بگرفت. لذا مى‌گويد :

از من اكنون، طمعِ صبر ودل وهوش مدار         كان تحمّل كه تو ديدى، همه بر باد آمد

آرى، عاشق ناگزير است در فراق دوست صبر پيشه سازد، اگر شكيبايى نكند چه مى‌تواند بكند؟ امّا چون يار جلوه نمايد آيا باز هم صبر در برابر جلوه جمال دوست مطلوب است؟ و يا آنكه عاشق بايد بى‌شكيبا از ديدار او بهره‌مند گردد.

خواجه نيز مى‌گويد: محبوبا! حال كه تجلّى فرمودى و من محو ديدارت گشتم، توقّع مدار كه صبورانه از وصالت برخوردار گردم، زيرا جمالت، اختيار را از من ستانده و نمى‌توانم از وصالت صبورانه برخوردار باشم. به گفته خواجه در جايى :

تعالَى اللَّه! چه دولت دارم امشب         كه آمد ناگهان دلدارم امشب

چو ديدم روى خوبش، سجده كردم         بحمداللّه نكو كردارم امشب

نهال صبرم از وصلش برآورد         زبخت خويش برخوردارم امشب[1]

لذا در بيت بعد مى‌گويد :

باده صافى شد و مرغان چمن مست شدند         موسم عاشقى و كار، به بنياد آمد

حال كه باده ديدار و تجلّيات دوست صافى گشته و بدون حجاب او را مشاهده مى‌كنم، و مى‌بينم مظاهر همگى دانسته و ندانسته با حقيقت خود، عشق مى‌ورزند و مست ديدار معشوق من‌اند، چگونه ممكن است من آرام باشم؟ حال، وقتِ عشق ورزى به گل رُخسار محبوب است و بايد به تماشايش در ميان مظاهر و چمنزار عالم بنشينم؛ زيرا كارِ ما در عاشقى، به آخر رسيده. به گفته خواجه در جايى :

زين خوش رقم كه بر گل رخسار مى‌كشى         خط بر صحيفه گل گلزار مى‌كشى

باز آ، كه چشمِ بد ز رُخت دور مى‌كنم         اى تازه گل! كه دامن از اين خار مى‌كشى[2]

و در جاى ديگر :

دانى كه چيست دولت؟ ديدار يار ديدن         در كوى او گدايى، بر خسروى گزيدن

خواهم‌شدن‌به‌بستان، چون‌غنچه با دل‌تنگ         و آنجا به نيكنامى، پيراهنى دريدن

گه چون نسيم با گل، راز نهفته گفتن         گه سرّ عشقبازى، از بلبلان شنيدن[3]

لذا در بيت بعد مى‌گويد :

بوى بهبود، ز اوضاع جهان مى‌شِنَوم         شادى آورد گل و باد صبا شاد آمد

از اينكه توفيق يافته‌ام كه عالم را به ديده ديگرى مشاهده مى‌كنم، برمى‌آيد كه دوست نسبت به من عنايتى خاصّ دارد و بنا نيست كه مظاهر با مظهريّتشان او را از من بپوشانند؛ زيرا مى‌بينم پرده از رُخسار هر يك بر كنار نموده و او را با ايشان مشاهده مى‌نمايم، لذا هم گل (كه يكى از مظاهر است) شادى آورده، و هم نسيمهاى قدسى دوست، كه حجاب از كثرات بركنار نموده‌اند. در جايى مى‌گويد :

دلم را شد سر زلف تو مسكن         بدينسانش فرو مگذار و مشكن

به گلزارم چه كار اكنون؟ كه گشته است         جهان بر چشمم از رويت چو گلشن

ز سرو قامتت ننشينم آزاد         همه تن گر زبان باشم چو سوسن[4]

لذا خواجه با خود خطاب كرده و مى‌گويد :

اى عروسِ هنر! از دهر شكايت منماى         حجله حسن بياراى، كه داماد آمد

اى خواجه! و اى كسى كه براى رسيدن به كمال و مقامات عاليه و شناختن دوست آماده شده‌اى! چون يار جلوه نمود، از ناملايماتِ ايّام فراق سخن مگو؛ بلكه خود را با بندگى خالصانه، و دلت را با محبّت و توجّه به او آراسته بنما، تا بى‌حجابش مشاهده نمائى و حضرت محبوب را نزديكترين چيز به خود ببينى؛ كه : «وَأَنَّ الرّاحلَ إِلَيْکَ قَريبُ المَسافَةِ، وَأَنَّک لا تَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِکَ إلّا أَنْ ]لكِنْ  [تَحْجُبَهُمُ الأَعمالُ السَّيّئَةُ ]الآمالُ  [دُونَکَ.»[5] : (و همانا مسافت كسى كه به سوى تو كوچ مى‌كند، نزديك

است، و بدرستى كه تو از مخلوقاتت در حجاب نيستى، جز آنكه ]يا: ولى [ اعمال زشت ]يا: آرزوهايى [ كه به غير تو دارند، براى آنها حجاب آنها مى‌شود.)

بر زليخا، ستم اى‌يوسف مصرى! مپسند         زآنكه از عشق، بر او اين همه بيداد آمد

خواجه با تمثيل يوسف 7 و زليخا مى‌خواهد بگويد: اى دوست! حال كه پس از سالها فراق مرا به ديدارت نائل ساختى، ديگر به هجرانم گرفتار مساز؛ زيرا مرا تاب و تحمّل دورى‌ات نمى‌باشد؛ كه: «إِلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أَبوابَ رَحْمَتِکَ؛ وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إِلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ. إِلهى! نَفْسٌ أَعْزَزْتَها بِتَوْحيدِکَ، كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِکَ؟»[6] : (بارالها! درهاى رحمتت را به روى اهل توحيدت مبند، و دوستان

خود را از مشاهده ديدار نيكويت محجوب مگردان. معبودا! چگونه كسى را كه با توحيدت گرامى داشتى، با پستى هجرانت خوار مى‌گردانى؟)

دلفريبان نباتى، همه زيور بستند         دلبر ماست، كه با حُسن خداداد آمد

خواجه در اين بيت نيز به چگونگى مشاهده خود اشاره كرده و مى‌گويد: زيبا رويانِ اين جهان، به زيور زيبايند و جلوه‌گرى دارند، ولى جمال معشوقِ حقيقى ما، به خود زيباست، نه به زيور؛ يعنى، اگر موجودات، كمالى دارند، كمالاتشان به اوست و جداى از آنان مى‌باشد؛ ولى دوست ما به خود، جميل است و صفات و كمالاتش عين ذات اوست؛ كه: (قُلْ: هُوَ اللهُ أَحَدٌ)[7] : (بگو: او خداى يكتاست.)

زير بارند درختان، كه تعلّق دارند         اى خوشا سرو! كه از بند غم آزاد آمد

كنايه از اينكه: بار تعلّقات و توجه به كثرات، بشر را در زندان عالم طبيعت، دست و پا بسته نگاه داشته؛ كه: «أَلدُّنْيا سِجْنُ المُؤْمِنِ.»[8] : (دنيا، زندان مؤمن است.)

خوشا! حال كسى كه از بند و زندان عالم طبيعت آزاد گشته و در عين بهره‌مندى از نعمتهايش، از آن تجافى و جدايى داشته، و در نتيجه، از غم و اندوهش آزاد باشد؛ كه: «يا أَباذَرٍّ! إِذا دَخَلَ النُّورُ الْقَلْبَ، إِنْفَسَحَ الْقَلْبُ وَاسْتَوْسَعَ. قُلْتُ: فَما عَلامَةُ ذلِکَ؟ بِأَبى أَنْتَ وَأُمّى،
يا رَسُولَ اللهِ؟ قالَ: أَلإِنابَةُ إِلى دارِ الْخُلُودِ، وَالتَّجافى عَنْ دارِ الغُرُورِ، وَالاِْسْتِعْدادُ لِلْمَوْتِ قَبْلَ نُزُولِهِ.»[9] : (اى ابوذر! هنگامى كه نور وارد قلب مى‌شود، قلب باز و وسيع مى‌گردد.

]مى‌گويد : [عرض كردم: پدر و مادرم فدايت، اى رسول خدا! نشانه آن چيست؟ فرمود: بازگشتِ ]به تمام وجود[ به خانه جاودانى، و دورى و جدايى از خانه فريب، و آماده شدن براى مرگ، قبل از آمدنش.) و شايد خواجه بخواهد بگويد : اكنون، براى من روشن گرديد كه چه چيز مرا در هجران نگاه داشته بود.

مطرب! از گفته حافظ غزلى نغز بخوان         تا بگويم كه ز عهد طربم ياد آمد

اى خواننده و طرب آورنده مجلس عشّاق! از گفته‌هاى پر شورم غزلى آتشين بخوان تا از گذشته ايّامِ عاشقى‌ام يادى كنم. در جايى مى‌گويد :

معاشران! ز حريف شبانه ياد آريد         حقوق بندگىِ مخلصانه ياد آريد

چو در ميانِ مراد آوريد، دست اميد         ز عهد صحبت ما، در ميانه ياد آريد

به وقت سرخوشى از آه و ناله عُشاق         به صورت ونغمه‌چنگ وچغانه ياد آريد[10]

و در جايى ديگر مى‌گويد :

مطرب خوش نوا! بگو، تازه به تازه نو به نو         باده دلگشا بجو، تازه به تازه نو به نو

بر زحيات كِىْ خورى،گرنه مدام مِىْ خورى         باده بخور به ياد او، تازه به تازه نو به نو

شاهد دلرباى من، مى‌كند از براى من         نقش و نگار ورنگ بو،تازه‌به‌تازه نو به نو[11]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 20، ص 51.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 567، ص 406.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 472، ص 344.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 473، ص 344.

[5] ـ اقبال الاعمال، ص 68.

[6] ـ بحارالانوار، ج94، ص144.

[7] ـ توحيد : 2.

[8] ـ بحارالانوار، ج 77، ص 159 روايت 139.

[9] ـ بحارالانوار، ج 77، ص 83.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 247، ص 200.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 503، ص 363.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا