- غزل 188
درخت دوستى بنشان كه كام دل ببار آردنهال دشمنى بركن كه رنج بىشمار آرد
چو رندان خراباتى بعشرت كوش با مستان كه درد سركشى جانا گرت مستى خمار آرد
شب صحبت غنيمت دان كهبعد از روزگار ما بسى گردش كند گردون بسى ليل و نهار آرد
عمارىدار ليلىرا كه مهر وماه در حكمست خدايادر دل اندازش كهبر مجنون گذار آرد
بهار عمر خواه اى دل وگرنه اين چمن هر سال چو نسرين صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
خدا را چون دل ريشم قرارى بسته با زلفت بفرما لعل نوشين را كه جان را برقرار آرد
ز كار افتادهاى اى دل كه صد من بار غم دارى برو يك جرعه مى دركش كه در حالت بكار آرد
در اين باغ ار خدا خواهد در اين پيرانه سر حافظ نشيند بر لب جوئى و سروى در كنار آرد
درخت دوستى بنشان، كه كام دل ببار آرد نهال دشمنى بركن، كه رنج بىشمار آرد
سزاوار است سالك از هنگامى كه در طريقِ سير توحيدى براى راه يافتن به كمال انسانيّت قدم مىگذارد، و بلكه در اواسط سير تا پايان آن، يعنى، تا هنگامى كه حالات او ملكه نشده و تمكّن در توحيد پيدا نكرده است؛ به تمامى موجودات به نظر محبّت بنگرد؛ به اعتبار اينكه آنها مَظهر كمالات حقّ سبحانه مىباشند و از خود هيچ چيز ندارند، هر چه دارند، از دوست بوده و هست؛ بلكه ظهور ايشان اسمآ و صفتآ و ذاتآ بالله است.
و از سوى ديگر، هنگامى كه خداوند بخواهد براى عارف تجلّى كند، جز از طريق مظاهر تجلّى نداشته و نخواهد داشت. بنابراين، اگر سالك از ابتداء، با نظرِ محبّت به تمام موجودات بنگرد و ريشه دشمنى را نسبت به ايشان بركَنَد (به جهتى كه ذكر شد، نه به جهت زشتى و زيبايى، يا وظيفه تولّى و تبرّى كه از نظر دينى موظّف به انجام آن هستيم كه خود، اساس راه سلوك است)، آنچه را كه در پى آن بوده، از راه مظاهر براى او جلوه خواهد كرد، نه در كنار مظاهر؛ و چنانچه تنها چشم به مظهريّت و زشت و زيبائى، و خوب و بدى آنها بنمايد، از رسيدن به مقصود حقيقى خود، كه جز از طريق ايشان ميسّر نيست، محروم خواهد ماند.
لذا خواجه مىگويد: درخت دوستى در دل خود بنشان تا به مطلوب خويش راه يابى، و نهال دشمنى از دل بركَن، زيرا سالها تحمّل رنج و تعب و زحمت نموده و
نتيجه نخواهى گرفت؛ كه: «أَلتَّودُّدُ يُمْنٌ.»[1] : (اظهار دوستى و مودّت، ميمنت دارد.) و
همچنين: «أَوَّلُ العَقْلِ، أَلتَّوَدُّدُ.»[2] : (اوّل عقل، اظهار محبّت و دوستى است.) و نيز: «لَمْ يَهْنَأِ العَيْشَ، مَنْ قارَنَ الضِّدَّ.»[3] : (زندگى براى كسى كه با مخالف خود معاشرت كند،
گوارا نخواهد بود.)
و يا ممكن است منظور اين باشد كه: با دوستان خدا دوستى كن و نهال دشمنى را از دل خود بركن كه نتيجهاى جز بدى ندارد؛ كه: «رَأْسُ العَقْلِ، أَلتَّوَدُّدُ إِلَى النّاسِ.»[4] : (برترين عقل، اظهار دوستى و محبّت به مردم است.) و نيز: «رَأْسُ الْجَهْلِ
مُعاداةُ النّاسِ.»[5] : (برترين نادانى، دشمنى با مردم است.)
چو رندان خراباتى، به عشرت كوش با مستان كه دردِ سركشى، جانا! گرت مستى، خمار آرد
شب صحبت غنيمت دان، كه بعد از روزگار ما بسى گردش كند گردون، بسى ليل و نهار آرد
آنان كه شب، شراب مىنوشند، صبح هنگام گرفتار سردرد و خمارى آن مىشوند و به جهت بهبودى از آن، در وقت صبح چند جام مى، مىنوشند.
خواجه نيز به خود، يا سالكين خطاب نموده و مىگويد: چون رندان و واصلين به دوست، شب هنگام صحبت و بهرهمندى از جمال و چشمان مست و خمارين او را غنيمت شمريد، تا چون اولياء الهى همواره از ديدارش بهرهمند باشيد؛ كه: «أَللّهُمَّ! إِنَّ قُلُوبَ المُخْبِتينَ إِلَيْکَ واِلهَةٌ.»[6] : (بار الها! دل آنان كه به تو آرامش يافته و همواره
متوجّه تواند، سرگشته است.) و به خمارى و دردسر مبتلا نگرديد.
به گفته خواجه در جايى :
نصيحتى كنمت، بشنو و بهانه مگير هرآنچه ناصح مشفق بگويدت بپذير
ز وصلِ روى جوانان تمتّعى بردار كه در كمينگه عمر است، مكر عالم پير[7]
عِمارىْ دارِ ليلى را،كه مهر وماه در حكماست خدايا!در دل اندازش كه بر مجنون گذار آرد
خواجه در اين بيت اظهار اشتياق به دوست نموده و مىگويد: بار الها! به دل دوست، كه همه عالم به فرمان اوست، الهام كن كه بر عاشق دلباخته خود گذرى كند تا به ديدارش نائل گردد.
به گفته خواجه در جايى :
روى بنما و مرا گو كه دل از جان برگير پيش شمع، آتش پروانه به جان گو درگير
در لب تشنه من بين و مدار آبْ دريغ بر سركشته خويش آى و زخاكش برگير
تركِ درويش مگير، ار نبود سيم و زَرش در غمت سيم شمار اشك ورُخَش را زَرْگير[8]
و ممكن است معنا اين باشد كه: خداوندا! به ولىّ خود كه ماه و مهر در حكم اوست، اشارتى فرما كه درى از درهاى مشاهده تو را بر من بگشايد، كه: «إِرادَةُ الرَّبِّ فى مقاديرِ أُمُورِهِ، تَهْبِطُ إِلَيْكُمْ وَتَصْدُرُ مِنْ بُيُوتِكُمْ.»[9] : (اراده پروردگار در تقديرات و
اندازهگيرى امورش، به پيشگاه شما فرود مىآيد و سپس از مقام منيع شما به
جهانيان صادر مىشود.)
بهار عمر خواه اىدل! وگرنه اين چمن هر سال چو نسرين،صد گل آرد بار وچون بلبل، هَزار آرد
كنايه از اينكه: اى سالك! در فكر اين مباش كه همواره بهار آيد و گلهاى رنگارنگ و منظرههاى دلفريب گل و بلبل تو را به وجد و نشاط آورد، بلكه بهار عمر و محبوب و تجلّيات او را، از مظاهر بخواه تا دوست از طريق آنها برايت جلوه نمايد؛ كه: «وَأَنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إِلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأيْتُکَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ»[10] : (و تو آنى كه
خودت را در هر چيز به من شناساندى، تا اينكه تو را آشكار در هر چيزى ديدم.)؛ لذا مىگويد :
خدا را، چون دل ريشم، قرارى بسته با زلفت بفرما لعل نوشين را، كه جان را برقرار آرد
معشوقا! حال كه دلِ از دست دادهام مىخواهد با زلف و عالم كثرت الفت گرفته و تو را از طريق ايشان، و با ايشان مشاهده كند (و جز اين چارهاى ندارد) و از خيالات و خواطرِ جز تو چشم بپوشد، به لعل نوشين و گواراى خود فرمان بده تا مرا آب حيات ابدى بخشد و به كثرات و مظاهر به نظر ديگرى بنگرم و جانم آرامش يابد؛ كه: «إِلهى! أَمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إِلَى الآثارِ، فَارْجِعْنى إِلَيْکَ بِكِسْوَةِ الأَنْوارِ وَهِدايَةِ الإِسْتِبْصارِ حَتّى أَرْجِعَ إِلَيْکَ مِنْها كَما دَخَلْتُ إِلَيْکَ مِنْها مَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ إِلَيْها وَمَرْفُوعَ الهِمَّةِ عَنِ الإِعْتِمادِ عَلَيْها.»[11] : (معبودا! خود امر نمودى به بازگشت به آثار و مظاهرت، پس مرا با پوشش
انوار و راهنمايى كه تو را با ديده دل مشاهده كنم به سوى خويش باز گردان، تا همان گونه كه از طريق مظاهر به سويت آمدم، از طريق آنها به سوى تو باز گردم در حالى كه درونم از نظر به آنها مصون و محفوظ مانده، و همّتم از اعتماد و تكيه و بستگى بر
آنها بلند باشد.)
و نيز: «إِلهى! تَردُّدى فِى الآثارِ يُوجِبُ بُعْدَ المَزارِ؛ فَاجْمَعْنى عَلَيْکَ بِخِدْمَةٍ تُوصِلُنى إِلَيْکَ. كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْکَ بِما هُوَ فى وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إِلَيْکَ؟ أَيَكُونُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَکَ، حَتّى يَكُونَ هُوَ المُظْهِر لَکَ؟»[12] : (بار الها! بازگشت و توجّه به آثار و مظاهرت، موجب دورى
ديدارت مىشود؛ پس با بندگيى كه مرا به تو واصل سازد، تصميم و نيّتم را بر خويش متمركز نما. چگونه با چيزى كه در وجودش به تو نيازمند است، مىتوان بر تو راهنمايى جست؟ آيا غير تو آن چنان ظهورى دارد كه براى تو نباشد، تا آن آشكار كننده تو باشد؟)
زكار افتادهاى اىدل! كه صد من بار غم دارى برو يك جرعه مى دركش،كه در حالت بهكار آرد
اى خواجه! و يا اى سالك! علّت اين كه از كم و بيش، و بود و نبود، و روى آوردن و پشت كردن اهل زمان اندوهگين و غمناك هستى، اين است كه از طريق دوست و توجّه به ذكر و مراقبه و آشاميدن مى مشاهدات محروم گشتهاى، بيا و دست به مراقبه زن تا جرعهاى از آن مى بياشامى و ببينى چگونه بىدرنگ از غم و اندوه رها خواهى شد؛ كه: «ذِكْرُ اللهِ جَلاءُ الصُّدُورِ وَطُمَأْنينَةُ الْقُلُوبِ.»[13] : (ياد خدا، صفاى
دلها و آرامش قلبهاست.) و نيز: «ذِكْرُ اللهِ دَواءُ أَعْلالِ النُّفُوسِ.»[14] : (ياد خدا، داروىِ بيمارى جانهاست)، و همچنين: «ذِكْرُ اللهِ طارِدُ الْلاَْوآءِ والْبُؤْسِ.»[15] : (ياد خدا، دور كننده شدّت و رنج و سختى است.) به گفته خواجه در جايى :
غم كهن به مى سالخورده دفع كنيد كهتخمخوشدلىايناست،پير دهقانگفت[16]
در اينباغ ار خدا خواهد،دراين پيرانه سر، حافظ نشيند بر لب جوئىّ و سروى در كنار آرد
خواجه در بيت پايانى به خود نويد مىدهد كه اگر دوست اراده كند در پيرى هم كه باشد به مشاهده و ديدار او نائل خواهى شد و در كنار جويبار عالمِ طبيعت و مظاهر با سرو قامتش انس خواهى گرفت؛ كه: «وأنْتَ الَّذى أَزَلْتَ الأَغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أَحِبّائِکَ حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ وَلَمْ يَلْجَئُوا إِلى غَيْرِکَ؛ أَنْتَ المُونِسُ لَهُمْ حَيْثُ أَوْحَشَتْهُمُ العَوالِمُ، وَأَنْتَ الَّذى هَدَيْتَهُمْ حَيْثُ اسْتَبانَتْ لَهُمُ المَعالِمُ. ]إلهى! [ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ؟ وَمَا الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ؟…»[17] :
(وتويى كه اغيار را از دل دوستانت زدودى تا جز تو را به دوستى نگرفته و به غير تو پناه نبردند، تويى يار و مونس آنان، آنگاه كه عالَمها آنها را به وحشت انداخت؛ و تويى كه ايشان را هدايت نمودى، آنگاه كه نشانهها براى آنها آشكار گشت. ]معبودا![ كسى كه تو را يافت، چه چيزى از دست داد؟ و آن كه تو را از دست داد، چه چيزى را يافت؟)
[1] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب الحبّ، ص 56.
[3] ـ غرر و درر موضوعى، باب العداوة، ص 239.
[4] ـ غرر و درر موضوعى، باب الحبّ، ص 57.
[5] ـ غرر و درر موضوعى، باب العداوة، ص 239.
[6] ـ اقبال الاعمال، ص 470.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 304، ص 236.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 296، ص 230.
[9] ـ كامل الزيارات، باب 79، زيارت 2، ص 200.
[10] ـ اقبال الاعمال، ص 350.
[11] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[12] ـ اقبال الاعمال، ص 348 و 349.
[13] و 3 و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، ص 124.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 104، 107.
[17] ـ اقبال الاعمال، ص 349.