- غزل 187
دوستان دختر رز توبه زمستورى كردشد بر محتسب و كار بدستورى كرد
آمد از پرده بمجلس عرقش پاك كنيد تا نگويند حريفان كه چرا دورى كرد
مژدگانى بده اى دل كه دگر مطرب عشق راه مستانه زد و چاره مخمورى كرد
جاى آن است كه در عقد وصالش گيرند دختر رز كه بخم اين همه مستورى كرد
نه بهفت آب كه رنگش بصد آتش نرود آنچه با خرقه صوفى مى انگورى كرد
غنچه گلبن طبعم زنسيمش بشكفت مرغ شبخوان طرب از برگ گل سورى كرد
حافظ افتادگى از دست مده ز آنكه حسود عرض ومال ودل ودين در سر مغرورى كرد
از اين غزل بر مىآيد كه خواجه و هم مسلكانش پيش از اين گرفتار شماتت بدگويان (زاهد و واعظ و عابد قشرى و غيره) بوده و نمىتوانستهاند مجالس ذكرى داشته باشند و چون از اين مشكل (به هر علّتى كه بوده) آسوده خاطر مىگردند، مىگويد :
دوستان! دختر رَزْ توبه زمستورى كرد شد بَرِ محتسب و كارْ به دستورى كرد
اى دوستان! آن زمان گذشت كه نمىتوانستيم به ياد دوست باشيم و مىبايست پنهان از ديده دشمنان خود مجالس ذكر داشته باشيم. بياييد حلقه ذكرى برپا نماييم تا بدگويانمان هم كه از كردار خود پشيمان گشتهاند، بتوانند از آن بهره گيرند و ديگر از مخالفت با ما دست كشند و بدانند كه اين مجالس براى آنها چه فوايد معنوى دارد؛ كه رسول الله9 فرمود: «بادِرُوا إِلى رِياضِ الجَنَّةِ.» : (بشتابيد به سوى باغهاى بهشت.) عرض شد: «وَما رِياضُ الجَنَّةِ؟» (باغهاى بهشت چيست؟) فرمود: «حِلَقُ الذِّكْرِ.»[1] : (حلقهها و مجالس ذكر و ياد خدا.)
عمرى بود زاهدان قشرى با ما سر بيگانگى داشتند و اكنون :
آمد از پرده به مجلس عرقش پاك كنيد تا نگويند حريفان: كه چرا دورى كرد؟
اى دوستان! از گفتار و كردارى كه زاهدان را بيازارد، بپرهيزيد، تا در مجلس ذكر ما از گذشته خود شرمنده نباشند، و نيز كسى نگويد چرا چنان بودند كه چنين شوند؟؛ كه :«إِيّاکَ وَالْخُرْقَ فَإِنَّهُ شَيْنُ الأَخْلاقِ.»[2] : (از تندخويى و دريدگى بپرهيز، كه آن
زشتترين خويهاست.) و نيز: «بِئْسَ الشّيمَةُ، أَلْخُرْقُ.»[3] : (بدترين خوى و روش، تندخويى است.)
و همچنين: «إِنَّ الله عَزَّ وَجَلَّ رَفيقٌ يُحِبُّ الرِّفْقَ، وَيُعْطüى عَلَى الرِّفْقٍ مَالا يُعْطى عَلَى العَُنْفِ.»[4] : (بدرستى كه خداوند عزّ وجلّ رئوف و مهربان است و مدارا و مهربانى را
دوست دارد، و بر آن پاداشى عنايت مىنمايد كه هرگز برتندخويى نمىدهد.) و نيز رسول الله 9 فرمود: «أَمَرَنى رَبّى بِمُداراةِ النّاسِ، كَما أَمَرَنى بِأَدآءِ الفَرآئِضِ.»[5] : (پروردگارم
همچنان كه مرا به انجام واجبات امر فرمود، به مدارا و ملاطفت با مردم امر نمود.)
مژدگانى بده اىدل!كه دگر مطرب عشق راه مستانه زد و چاره مخمورى كرد
دير زمانى بود كه از نداشتن مجالس ذكر در خمارى بسر مىبرديم، حال كه مطرب عشق (نفحات الهى، و يا استاد) با برپا كردن حلقه ذكر، ما را بنواخت و به مستى گراييديم و چاره مخمورى و مهجوريمان نمود، اى دل! بدين نعمت بزرگ كه تو را نصيب گشت مژدگانى بده. «إِلهى! ما أَلَذَّ خواطِرَ الإِلهامِ بِذِكْرِکَ عَلَى القُلُوبِ! وَما أَحَلَى المَسيرَ إِلَيْکَ بِالأَوْهامِ فى مَسالِکِ العُيُوبِ! وَما أَطْيَبَ طَعْمَ حُبِّکَ! وَما أَعْذَبَ شِرْبَ قُرْبِکَ؛ فَأَعِذْنا مِنْ طَرْدِکَ وَإِبْعادِکَ…»[6] : (بار الها! چه لذّت بخش است خواطرى را كه با يادت بر دلها الهام
مىنمودى! و چه شيرين است با افكار در راههاى غيبى به سوى تو راه پيمودن! و
چقدر طعم محبّتت خوش! و شربت قربت گواراست! پس ما را از راندن و دورىات پناه ده…)
جاى آن است كه در عقد وصالش گيرند دختر رَزْ،كه بهخُم اين همه مستورى كرد
اى دوستان! حال وقت آن است كه فرصت را غنيمت شمرده و از گرفتن شراب مشاهدات و ذكر و مراقبه محبوب بيشتر بهرهمند گرديم. در جايى مىگويد :
حاصل كارگه كَوْن و مكان اين همه نيست باده پيش آر كه اسباب جهان اين همه نيست
از دل وجان، شرفِ صحبت جانان غرضاست همه آن است وگرنه دل و جان اين همه نيست
پنج روزى كه در اين مرحله مهلت دارى خوشبياساى زمانى،كه زماناين همه نيست[7]
نه به هفت آب،كه رنگش به صدآتش نرود آنچه با خرقه صوفى، مِىِ انگورى كرد
زاهدى كه در گذشته با ما مخالفت مىنمود و امروز با آگاهى تمام به مجلس ذكر اهل دل راه يافته و رويّه خشك و قشرى خود را رها كرده، و دانسته كه جز به عبادات لبّى و با اخلاص و محبّت، نمىتوان مورد عنايات دوست قرار گرفت، ديگر چه كسى مىتواند او را از راهى كه انتخاب نموده، جدا سازد؟! در جايى مىگويد :
اى از فروغ رويت، روشن، چراغ ديده مانند چشم مستت، چشم جهان نديده
هر زاهدى كه ديده، ياقوتِ مِىْ فروشت سجّاده، ترك داده، پيمانه دركشيده[8]
و در جاى ديگر مىگويد :
زاهدى را كه نبودى چو صوامع، جايى بينكه در كنج خرابات،مقاماست امروز[9]
غنچه گلبُن طبعم ز نسيمش بشكفت مرغ شبخوان، طرب از برگ گل سورى كرد
همان گونه كه گشوده شدن گل سرخ، موجبات طرب و خوشىِ مرغ شبخوان (بلبل) را فراهم مىسازد، نسيم فطرت توحيدى درونىام وزيدن گرفت و از مشاهدات دوست بهرهمندم ساخت و طبعم را به گفتار عاشقانه وا داشت.
به گفته خواجه در جايى :
بلبل از فيض گل آموخت سخن، ورنه نبود اين همه قول و غزل، تعبيه در منقارش[10]
و در جاى ديگر :
چو حافظ ماجراى عشقبازى نمىگويد كسى بر وجه احسن[11]
حافظ! افتادگى از دست مده، زآنكه حسود عِرْض ومال ودل ودين، در سر مغرورى كرد
آرى، تواضع وافتادگى، بشر را به مقامات بلند و فطرت توحيدى خود متوجّه مىسازد؛ كه: «مَنْ تَواضَعَ، عَظَّمَهُ اللهُ وَرَفَعَهُ.»[12] : (هر كس فروتنى نمايد، خداوند او را
بزرگ داشته و بالا مىبرد.)؛ ولى كسى كه به خود مغرور باشد و تكبّر ورزد، از رسيدن به مقامات معنوى محروم مانده و مطرود درگاه الهى خواهد شد، همان گونه
كه شيطان رانده شد؛ كه: «أَلشَّقِىُّ، مَنِ اغْتَرَّ بِحالِهِ وَانْخَدَعَ لِغُرُورِ آمالِهِ.»[13] : (بدبخت، كسى
است كه به حال خود مغرور گشته و فريب آرزوهايش را بخورد.) و همچنين: «أَلتَّكَبُّرُ يَضَعُ الرَّفيعَ.»[14] : (تكبّر شخص بلند مرتبه را پائين مىآورد.) و نيز: «أَلتَّكَبُّرُ عَيْنُ
الحِماقَةِ.»[15] : (خود را بزرگ پنداشتن، عين نادانى است.)
خواجه هم مىگويد : حافظ! افتادگى از دست مده…
[1] ـ وسائل الشّيعة، ج4، ص 1239، ابواب الذّكر، باب 50، روايت 1.
[2] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب الخرق، ص 89.
[4] ـ اصول كافى، ج 2، ص 119، باب الرّفق، روايت 5.
[5] ـ اصول كافى، ج2، ص 117، باب المداراة، روايت 4.
[6] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 151.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 83، ص 92.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 506، ص 364.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 317، ص 245.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 343، ص 261.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 473، ص 345.
[12] ـ غرر و درر موضوعى، باب التّواضع، ص 406.
[13] ـ غرر و درر موضوعى، باب الغرور، ص 290.
[14] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب الكبر، ص 340.