- غزل 184
دلم جز مهر مه رويان طريقى بر نميگيردزهر در ميدهم پندش وليكن در نميگيرد
خدا را اى نصيحت گو حديث از مطرب ومى گو كه نقشى در خيال ما از اين خوشتر نميگيرد
صراحى ميكشم پنهان و مردم دفتر انگارند عجب كز آتش اين زرق در دفتر نميگيرد
نصيحت كم كن و ما را بفرياد دف و نى بخش كه غير از راستى نقشى در اين جوهر نميگيرد
ميان گريهميخندم كهچون شمع اندر اينمجلس زبان آتشينم هست امّا در نميگيرد
سر وچشمىبدينخوبىتو گويىچشم از او برگير برو كاين وعظ بىمعنى مرا در سر نميگيرد
نصيحتگوى رندان را كه با حكم خدا جنگست دلش بس تنگ مىبينم چرا ساغر نمىگيرد
چه خوش صيد دلم كردى بنازم چشم مستترا كه كس آهوى وحشى را از اين خوشترنميگيرد
سخن در احتياج ما و استغناى معشوقست چه سود افسونگرى اى دل كه دردلبرنميگيرد
خدا را رحمى اى منعم كه درويش سر كويت درى ديگر نميداند رهى ديگر نميگيرد
من اين دلق ملمّع را بخواهم سوختن روزى كه پير مى فروشانش بجامى بر نميگيرد
بدين شعر تر و شيرين زشاهنشه عجب دارم كه سر تا پاى حافظ را چرا در زر نميگيرد
دلم جز مِهْر مَهْ رويان طريقى بر نمىگيرد زِهَر دَر مىدهم پندش،وليكن در نمىگيرد
خدا را،اى نصيحت گو! حديث از مطرب و مى گو كه نقشى در خيال ما، از اين خوشتر نمىگيرد
آرى، بشر به فطرت توحيد آفريده شده؛ كه: (فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْهـا)[1] :
(همان سرشت الهى كه مردم را بر آن آفريد.) و آن جز عالم امرى او؛ كه: (أَلا لَهُ الخَلْقُ وَالأَمْرُ)[2] : (آگاه باشيد كه ]عالمِ [ خلق و امر، منحصرآ براى اوست) و عالم
ملكوتىاش، كه: (وَبِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْءِ)[3] : (و ملكوت هر چيزى منحصرآ به
دست اوست) و عالم تعلّم اسمايىاش، كه: (وَعلَّم آدَمَ الأَسْمآءَ كُلَّها.)[4] : (و تمامى
اسماء را به آدم آموخت) ـ كه باز شايد اشاره به همان فطرت باشد ـ چيزى نيست؛ لذا نمىتواند جز مهر و محبّت مَهرويان (اسماء و صفات و تجلّيات حضرت دوست) چيز ديگرى را اختيار نمايد.
خواجه نيز به همين معنا اشاره كرده و مىگويد: دلم جز توجّه به دوست و مهر و محبّت او، كه فطرى من است، چيز ديگرى را نمىتواند اختيار نمايد.
به گفته خواجه در جايى :
دل من به دور رويت، ز چمن فراغ دارد كه چو سروْ پاىبند است، و چو لاله داغ دارد
سر ما فرو نيآيد، به كمان ابروى كس كه درون گوشهگيران، زجهان فراغ دارد
به فروغ چهره زلفت، همه شب زَنَد رَهِ دل چه دلاوراست دزدى،كه بهشب چراغدارد![5]
اى كسى كه مرا پند مىدهى تا از طريقه فطرى دست كشم! پند كم ده؛ زيرا با فطرت خويش نمىتوان جنگيد و مرا نقشى بهتر از اين در خيال نمىگنجد و از آن دست نخواهم كشيد. در عوضِ نصيحتِ من، از امورى سخن بگو تا در عشق دوست بر افروختهتر گردم، نه آنكه خاكسترى بر آتش درونى من بپاشى.
صراحى مىكشم پنهان و مردم، دفتر انگارند عجب كز آتش اين زُرْق، در دفتر نمىگيرد
من در پنهان با لباس ازرق زهد و عبادات ظاهرى، به مراقبه و مِهر مَهْ رويان (اسماء و صفات) و مشاهده جمال و ذكر دوست مشغولم؛ ولى مردم مىپندارند كه من نيز به مانند آنان عبادات خود را تنها براى رسيدن به بهشت، و انباشته كردن نامه عمل خود از حسنات انجام مىدهم.
به گفته خواجه در جايى :
دانىكه چنگ و عود چه تقريرمىكنند؟ پنهان خوريد باده كه تكفير مىكنند
ناموسِ عشق و رونق عشّاق مىبرند عيبِ جوان وسرزنشِ پير مىكنند[6]
و نيز در جاى ديگر :
گر خودْ رقيبْ، شمع است،احوال از او بپوشان كآن شوخِ سر بريده، بند زبان ندارد
اى دل! طريق رندى از محتسب بيآموز مستاست و در حق او،كس اين گمانندارد[7]
(البته سالك بايد چنين باشد، تا بتواند اسرار خود را حفظ نموده و از خطر اعجاب به نَفْس محفوظ بماند.)
با اين همه در شگفتم چرا حالات باطنىام به لباس زهد و دفتر قدس ظاهرىام آتش نمىزنند.
نصيحت كم كن و ما را به فرياد دَف و نى بخش كه غير از راستى، نقشى در اين جوهر نمىگيرد
اى واعظ! و يا اى زاهد! دست از نصيحت نمودن ما بردار و ما را به مهرورزى مَهْرويان (اسماء و صفات) و ذكر و مراقبه جمال يار واگذار، تا به نواهاى آفرينش كه همه با صدق و راستى، بشر را به دوست و محبّت و ياد او دعوت مىنمايند، گوش فرا دهيم؛ كه: (إِنَّ فى خَلْقِ السَّمواتِ وَالأَرْضِ وَاخْتِلافِ اللَّيْلِ وَالنَّهارِ لاَياتٍ لاُِولِى الأَلْبابِ )[8]
(به درستى كه در خلقت آسمانها و زمين و پى در پى در آمدن شب و روز، نشانههاى روشنى براى خردمندان است) و نيز: (إِنَّ فِى اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَالنَّهارِ وَما خَلَقَ اللّهُ فِى السَّمواتِ وَالأَرْضِ، لاَياتٍ لِقَوْمٍ يَتَّقُونَ )[9] : (همانا در پيا پى در آمدن شب و روز و آنچه
خداوند در آسمانها و زمين آفريده، نشانههاى روشنى براى گروهى كه خدا را نگاه مىدارند، مىباشد.)
و يا معنا اين باشد كه: اى زاهد! و يا اى واعظ! فطرت تو و ما يكى است و ما را جز به دوست دعوت نمىكند. چرا به اين طريق نصيحت و دعوتمان نمىكنى و همواره بر خلاف فطرتمان پند مىدهى؟ به گفته خواجه در جايى :
مرا بهرندى و عشق، آن فضول عيب كند كه اعتراض، بر اسرار علم غيب كند
كمال صدق و محبّت ببين، نه نقص گناه كه هر كه بىهنر افتد، نظر به عيب كند[10]
ميانگريه مىخندم،كه چونشمع اندر اينمجلس زبان آتشينم هست، امّا در نمىگيرد
ديدار و مشاهدات جمال و كمال دوست، مرا به گريه شوق واداشته و در حال گريستن مىخندم، كه چرا اهل دل كاملى نمىبينم تا بتوانم مكاشفات خود را در مجلس آنان بيان كرده و پرده از آن بردارم.
و يا بخواهد بگويد: ميان گريه مىخندم كه چگونه در مقام مشاهده، دامن از كفم شد، كه نتوانستم گلى براى دوستان به هديه بياورم. در جايى مىگويد :
چو جامِ لعل تو نوشم، كجا بماند هوش؟ چو چشم مست تو بينم، بجا نماند گوش
مرا مگوى كه خاموش باش و دم دركش كه در چمن نتوان يافت مرغ را خاموش
اگر نشان تو جويم، كدام صبر و قرار؟ وگر حديث تو گويم، كدام طاقت و هوش؟
مرا چو خلعت سلطانِ عشق مىدادند نِدا زدند كه حافظ! خموش باش خموش[11]
سرو چشمى بدين خوبى! تو گويى چشم از او برگير برو، كاين وعظ بىمعنى، مرا در سر نمىگيرد
بار دگر، روى سخن خواجه با واعظ و يا زاهد است كه: اى واعظ! و يا اى زاهد! آيا مىتوان از چنان جمالى كه من ديدهام، چشم پوشيد؟ برو كاين وعظ بىمعنى مرا در سر نمىگيرد.
به گفته خواجه در جايى :
آن كس كه منع ما ز خرابات مىكند گو در حضور پيرِ من اين ماجرا بگو
جانپرور است قصّهارباب معرفت رمزى برو بپرس و حديثى بيا بگو[12]
نصيحتگوىِ رندان را،كه با حكم خدا جنگ است دلش بس تنگ مىبينم، چرا ساغر نمىگيرد؟
خداوند مىفرمايد: (وَاذْكُرْ رَبَّکَ فى نَفْسِکَ تَضَرُّعآ وَخيفَةً، وَدُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْلِ…)[13] : (با تضرّع و از روى ترس و بىآنكه آواز بركشى، در دل خود پروردگارت
را ياد كن.) و نيز مىفرمايد: (فَاذْكُرُونى، أَذْكُرْكُمْ )[14] : (پس مرا ياد كنيد، تا شما را ياد
كنم.)؛ ولى واعظ مىگويد: ذكر قلبى و ذكر خفى چيست و توجّه باطنى كدام است؟ خداوند مىفرمايد: (إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الفَحْشآءِ وَالمُنْكَرِ، وَلَذِكْرُ اللهِ أَكْبَرُ)[15] : (همانا
نماز ]انسان [را از هر كار زشت و بد باز مىدارد. و ياد خدا بزرگتر است.)، ولى واعظ از بس تنگدل است، «إِنّ الصَّلاةَ…» را مىخواند، امّا «وَلَذِكْرُ اللهِ أَكْبَرُ» را نمىداند؛ لذا حاضر نيست، از دوست ساغر ذكر و مراقبه بگيرد و يا آن را از اهل دل باور كند. به گفته خواجه در جايى :
هر كس كه ندارد به جهان مهر تو در دل حقّا كه بود طاعت او ضايع و باطل
از عشق تو ناصح چو مرا منع نمايد اى دوست!مگر هم تو كنى حلّ مسائل
اى زاهد خود بين! به در ميكده بگذر آن دلبر من بين، كه بُوَد مير قبائل[16]
چه خوش صيد دلمكردى،بنازم چشم مستت را! كه كس آهوى وحشى را، از اين خوشتر نمىگيرد
آفرين بر آن تجلّيات و جمالى كه جاذبهاش چنان مرا صيد كرده كه هرگز نمىتوان آهوان وحشى را اين گونه صيد نمود! زيرا جمالش مرا كه گريزان از فطرت، و گرفتار به ظلمت عالم طبيعت بودم به دام خويش باز گردانيد. بنازم به آن چشم مست خمارين! به گفته خواجه در جايى :
خمى كه ابروى شوخ تو در كمان انداخت به قصدِ جانِ منِ زارِ ناتوان انداخت
به يك كرشمه كه نرگس، ز خود فروشى كرد فريب چشم تو،صدفتنه در جهانانداخت[17]
سخن در احتياج ما و استغناى معشوق است چه سود افسونگرى، اى دل! كه در دلبرنمىگيرد
بيان خواجه از اينجا عوض شده، گويا از ديدار محروم گرديده كه مىگويد : ما را سزد كه با دوست سخن از اشتياق خود به او بگوييم و بندگى خويش ابراز نماييم؛ امّا وى را نيازى به گفتار ما نيست، لذا به سخنان ما اعتنايى ندارد و اظهار علاقه و محبّت ما در او اثر نمىگذارد تا ما را مورد لطف خود قرار دهد، بلكه تنها مىتوانيم بندگى و عجز خود را به پيشگاهش برده و بگوييم: «إِلهى! أَغْنِنى ]أَقِمْنى [
بِتَدْبيرِکَ لى عَنْ تَدْبيرى، وَ ]بِ [ اخْتِيارِکَ لى عَنِ اخْتِيارى، وَأَوْقِفْنى عَلى مَراكِزِ اضْطِرارى.»[18] :
(بار الها! با تدبير كردن خود، مرا از تدبيرم و ]با[ اختيار نمودنت، مرا از اختيار كردنم بىنياز گردان ]يا: پا بر جا نما[ و بر مواضع فقر و پريشانىام واقف گردان.)
و نيز بگوييم: «إلهى! تَقَدَّسَ رِضاکَ أَنْ تَكُونَ لَهُ عِلَّةٌ مِنْکَ، فَكَيْفَ يَكُونُ لَهُ عِلَّةٌ مِنّى؟ إِلهى، أَنْتَ الغَنِىُّ بِذاتِکَ أَنْ يَصِلَ إِلَيْکَ النَّفْعُ مِنْکَ، فَكَيْفَ لا تَكُونُ غَنِيّآ عَنّى.»[19] : (معبودا!
خشنودىات پاك و منزّه از آن است كه از جانب خودت علّتى براى آن باشد، پس چگونه از طرف من علّتى براى آن تواند بود؟ بار الها! تو به ذاتت بىنيازتر از آنى كه نفعى از خود به خودت برسد، پس چگونه از من بىنياز نباشى؟). لذا مىگويـد :
خدا را، رحمى اى منعم! كه درويش سر كويت درى ديگر نمىداند، رهى ديگر نمىگيرد
در واقع، مىخواهد بگويد: «إِلهى! كَيْفَ أَنْقَلِبُ مِنْ عِنْدَکَ بِالخَيْبَةِ مَحْرُومآ، وَقَدْ كانَ حُسْنُ ظَنّى بِجُودِکَ أَنْ تَقْلِبَنى بِالنَّجاةِ مَرْحُومآ.»[20] : (بار الها! چگونه محروم و نوميد از نزد
تو برگردم، در صورتى كه حسن ظنّم به جود و احسانت آن بود كه مرا با نجات دادن، مورد رحمت خود قرار داده و برگردانى؟)
وخلاصه آنكه: اى منعم حقيقى! براى خدا ترحّمى به اين بىبضاعت و بنده بينوايت بنما و او را به وصال خود نائل گردان، كه جز درِ رحمت توبه در ديگرى چشم ندوخته و جز به تو، به دلبر ديگرى توجّه نمىكند؛ كه: «وَكُنِ ـاللّهُمَّ!ـ بِعِزَّتِکَ لى ]بى [ فى كُلِّ الأَحْوال رَؤْوفآ، وَعَلَىَّ فى جَميعِ الأُمُور عَطُوفآ. إِلهى وَرَبّى! مَنْ لى غَيْرُکَ أَسْأَلُهُ كَشْفَ ضُرّى وَالنَّظَرَ فى أَمْرى؟»[21] : (خداوندا! به عزّت و جلالت سوگند، كه در همه حال بر
]يا : به [ من رؤف و مهربان باش، و در تمام امور بر من عطوفت و مهربانى نما. معبودا و پروردگارا! من جز تو چه كسى را دارم كه از او درخواست كنم تا غم و رنجم را برطرف سازد و در كارم نظر نمايد؟)
من اين دلق مُلَمَّع را بخواهم سوختن روزى كه پير مى فروشانش به جامى بر نمىگيرد
محبوبا! مىدانم تا از عالم بشريّت تجافى نگيرم و زهد خشك را رها نكنم و به اخلاص در عمل نپردازم، به من عنايتى نخواهى داشت، و راهنما و استاد هم براى من قدر و منزلت و ارزشى نخواهد ديد؛ پس چاره آن است كه آتش به هستى خود زده و توجّه از آن بردارم، تا به شهود حقيقت راه يابم؛ كه: «وَأَنّکَ لا تَحْجُبُ عَنْ خَلْقِکَ إِلّا أَنْ تَحْجُبَهُم ]تَحْتَجِبَهُمُ [ الأَعْمالُ ]الآمالُ [ دُونَکَ، وَقَدْ عَلِمْتُ أَنَّ أَفْضَلَ زادِ الرّاحِلِ إِلَيْکَ عَزْمُ إِرادَةٍ يَخْتارُکَ بِها، وَقَدْ ناجاکَ بِعَزْمِ الإِرادَةِ قَلْبى.»[22] : (و بدرستى كه تو از مخلوقاتت در حجاب
نيستى جز آنكه اعمال ]يا: آرزوها[ حجاب آنان است، و بهطور قطع، مىدانم كه بهترين توشه كسى كه به سوى تو كوچ مىكند، همان اراده جازم اوست كه تنها تو را بر مىگزيند، و همانا دلم با اراده جازم و ثابت تنها با تو در مناجات است.)
بدين شعر تر و شيرين ز شاهنشه عجب دارم كه سر تا پاى حافظ را چرا در زر نمىگيرد
شايد منظور خواجه از «شاهنشه»، حضرت دوست باشد. مىگويد: در شگفتم چرا دوست براى اين گفتار شيرينم، خلعت ديدار خود را به رسم صله و پاداش بر من ارزانى نمىدارد و مرا غرق در مشاهده خورشيد جمالش نمىنمايد، تا جز او نبينم؟
[1] ـ روم : 30.
[2] ـ اعراف : 54.
[3] ـ يس : 83.
[4] ـ بقره : 31.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 175، ص 151.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 171، ص 148.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 152، ص 136.
[8] ـ . آل عمران : 190 .
[9] ـ يونس : 6.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 242، ص 197.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 336، ص 256.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 492، ص 356.
[13] ـ اعراف : 205.
[14] ـ بقره : 152.
[15] ـ عنكبوت : 45.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 379، ص 283.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 99، ص 102.
[18] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[19] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[20] ـ اقبال الاعمال، ص 686.
[21] ـ اقبال الاعمال، ص 707.
[22] ـ اقبال الاعمال، ص 678.