• غـزل  182

دوش آگهى ز يار سفر كرده داد بادمن نيز دل به باد دهم هر چه باد باد

در چين طرّه تو دل بى‌حفاظ من         هرگز نگفت مسكن مألوف ياد باد

دلخوش شدم به‌ياد تو هرگه كه در چمن         بند قباى غنچه گل ميگشاد باد

طرف كلاه شاهيت آمد به‌خاطرم         آنجا كه تاج بر سر نرگس نهاد باد

كارم بدان رسيده كه همراز خود كنم         هر شام برق لامع و هر بامداد باد

هر شب هزار غم به من آيد ز عشق تو         يا رب كه هر دمم غم عشقت زياد باد

از دست رفته بود وجود ضعيف من         صبحم به‌بوى وصل تو جان باز داد باد

امروز قدر پند عزيزان شناختم         يا رب روان ناصح ما از تو شاد باد

تاريخ عيش ما شب ديدار دوست بود         عهد شباب و صحبت احباب ياد باد

حافظ نهاد نيك تو كامت برآورد         جانها فداى مردم نيكو نهاد باد

گويا خواجه در گذشته ايّام به ديدارى دست يافته بوده و سپس به هجران مبتلا گشته، مژده وصالى يافته. در اين غزل، اظهار اشتياق به ديدار ديگر نموده و مى‌گويـد :

دوش آگهى ز يار سفر كرده داد، باد         من نيز دل به باد دهم، هرچه باد باد

شب گذشته، نفحات و نسيمهاى قدسى دوست، پيام و مژده ديدارش را به من دادند، و من نيز به اين پيام، دل و عالم مثالى و خيالى خود را به باد خواهم داد.

به گفته خواجه در جايى :

مژده وصل تو كو؟ كز سر جان برخيزم         طاير قدسم و از دام جهان برخيزم

به ولاى تو،كه گر بنده خويشم‌خوانى         از سر خواجگىِ كون و مكان برخيزم

سر و بالا بنما اى بت شيرين حركات!         كه چو حافظ ز سر جان و جهان برخيزم[1]

و ممكن است معنا اين باشد كه: نفحات الهى، مژده ديدار به من دادند، من نيز توجّه باطنى خود را به اين نفحات خواهم داد و از هرچه پيش آيد، هراسى نخواهم داشت.

در چين طرّه تو، دل بى‌حفاظ من         هرگز نگفت: مسكن مألوف ياد باد

معشوقا! در گذشته، دلم در عشقت ثباتى نداشت و خواطر، مرا از طريق كثرات، هر لحظه به سويى متوجّه مى‌ساخت و از توجّه به تو باز مى‌داشت؛ امّا چون با مظاهر برايم جلوه نمودى و از اين طريق به مشاهده‌ات نائل گشتم، هرگزم يادى از كثرات نيآمد؛ كه: «إلهى!… أَنْتَ الَّذى أَزَلْتَ الأَغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أَحِبّائِکَ، حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ وَلَم يَلْجَئُوا إِلى غَيْرِکَ، أَنْتَ المُونِسُ لَهُمْ حَيْثُ أَوْحَشَتْهُمُ العَوالِمُ؛ وَأَنْتَ الَّذى هَدَيْتَهُمْ حَيْثُ اسْتَبانَتْ لَهُمُ المَعالِمُ.»[2] : (معبودا!… تويى كه اغيار را از دل دوستانت زدودى، تا غير تو

را به دوستى نگرفته و به غير تو پناه نبردند، تويى يار و مونس آنان، آنگاه كه عالَمها آنها را به وحشت انداخت؛ و تويى كه ايشان را هدايت نمودى، آنگاه كه نشانه‌ها براى آنها آشكار گشت). بدين جهت :

دلخوش شدم به يادِ تو هرگه كه در چمن         بند قباىِ غنچه گل مى‌گشاد، باد

طَرْفِ كلاه شاهيت آمد به خاطرم         آنجا كه تاج بر سر نرگس نهاد، باد

محبوبا! چون نسيمهاى قدسى‌ات وزيدن گرفت و پرده از كثرات بر كنار نمود، از مشاهده جمالت (از طريق مظاهر) خشنود گرديدم؛ و چون تو را به صفت جلال با ايشان ديدم، به عظمتت متوجّه شدم؛ كه : «يا مَنْ أَذاقَ أَحِبّائَهُ حَلاوَةَ المُؤانَسَةِ، فَقامُوا بَيْنَ يَدَيْهِ مُتَمِلّقينَ! وَيا مَنْ أَلْبَسَ أَوْلِيائَهُ مَلابِسَ هَيْبَتِهِ، فَقامُوا بَيْنَ يَدَيْهِ مُسْتَغْفِرينَ!»[3] : (اى خدايى كه شيرينى انس با خويش را به دوستانت چشانيدى، لذا در پيشگاهت براى اظهار محبّت ايستادند! و اى آنكه اوليائت را به لباس هيبت و جلال بياراستى، لذا در برابرت براى آمرزش خواهى بپاخواستند).

اين بود قسمتى از شرح روزگار وصالم؛ امّا امروز :

كارم بدان رسيده كه همرازِ خود كنم         هر شام، برق لامع وهر بامداد، باد

هر شب هزار غم به من آيد ز عشق تو         يا رب! كه هر دمم، غم عشقت زياد باد

معشوقا! حال كه بازم به فراق مبتلا ساختى و عنايات و الطاف خود را از من گرفتى، كارم بدانجا كشيده شده كه شبها در آتش عشقت مى‌سوزم و تاريكى‌اش بر غمم مى‌افزايد، و روزها در انتظار نفحات دوباره‌ات بسر مى‌برم. الهى! كه اگر غمى هست، فقط غم عشق تو باشد و هر لحظه زياده گردد.

آرى، عاشق دلباخته بايد چنان باشد و چنين تقاضايى را داشته باشد؛ زيرا تنها با اين سوختن است، كه قابليّت ديدار مى‌يابد و به مقصود خويش نائل مى‌گردد، و زبان حال او اين مى‌شود كه : «إلهي! … كَرْبى لا يُفَرِّجُها سِوى رَحْمَتِکَ، وَضُرّى لا يَكْشِفُهُ غَيْرُ رَأْفَتِکَ، وَغُلَّتى لا يُبَرِّدُها إِلّا وَصْلُکَ، وَلَوْعَتى لا يُطْفِئُها إلّا لِقاؤُکَ.»[4] : (بار الها!… غم و اندوه

شديدم را جز رحمتت پايان نمى‌دهد، و رنج و آلامم را جز رأفت و مهربانيت برطرف نمى‌سازد، و سوز و حرارت درونيم را جز وصالت فرو نمى‌نشاند، و آتش درونيم را جز لقايت خاموش نمى‌كند.)

از دست رفته بود، وجودِ ضعيف من         صبحم به بوى وصل تو، جان باز داد، باد

محبوبا! آتش و سوز عشق تو درگذشته چنان در من اثر گذاشت كه وجودم به نابودى كشيده شد، ولى چون صبحگاهان نسيمهاى رحمتت وزيدن گرفت و بوى وصالت را به مشام جانم رسانيد، به من حيات دوباره‌اى عنايت نمودى.

به گفته خواجه در جايى :

سحرم دولت بيدار به بالين آمد         گفت برخيز كه آن خسرو شيرين آمد

قدحى دركش و سرخوش به تماشا بخرام         تا به‌بينى كه نگارت به چه آئين آمد[5]

در نتيجه بخواهد بگويد درگذشته آنگونه بودم كه مژده وصالت را يافتم، حال چگونه مى‌شود بى‌آنگونه بودن و شدن به ديدارت نائل گردم.

امروز، قدر پند عزيزان شناختم         يا رب! روانِ ناصح ما از تو شاد باد

اساتيد و راهنمايان من، مرا موعظه مى‌فرمودند تا ارزش روزگار وصال را بدانم و از آن بهره كامل بگيرم، و امورى را كه موجب از دست رفتن آن مى‌شود، انجام ندهم؛ و يا رسول الله 9 فرمود : «إِنَّ لِرَبِّكُمْ فى أَيّامِ دَهْرِكُمْ نَفَحاتٍ، أَلا فَتَعَرَّضُوا لَها.»[6]

(بدرستى كه پروردگارتان در روزهاى عمر و روزگارتان، نسيمهايى دارد، هان! خواهان آنها بوده و به استقبالشان درآييد)؛ ولى متأسّفانه من به اين سخن، و يا گفتار اساتيد گوش ندادم تا آنكه باز گرفتار هجران شدم، و اكنون نصايح ايشان را دريافتم.

تاريخ عيش ما، شبِ ديدار دوست بود         عهد شباب و صحبت احباب ياد باد

گرچه عمرى جوانى خود را در عشق دوست و با مصاحبت با نيكان و اهل راه بسر بردم و همه آن روزگار خوش بود؛ ولى تاريخ عيش من، آن شبى بود كه ميان من و او صلح افتاد و به ديدارش دست يافتم.

و يا بخواهد بگويد: تاريخ عيش من، شب ديدار دوست و مشاهده احباب (يعنى، اسماء و صفات دوست) در عهد جوانى بود، نه امروز. در جايى در تقاضاى اين معنى مى‌گويد :

گرچه پيرم، تو شبى تنگ در آغوشم گير         تا سحرگه زكنار تو، جوان برخيزم[7]

حافظ! نهاد نيك تو كامت برآوَرَد         جانها، فداىِ مردم نيكو نهاد باد

خواجه در اين بيت به خود دلدارى داده و مى‌گويد: از هجران افسرده خاطر مباش، كه بار دگر به كام خويش خواهى رسيد؛ زيرا نهاد و خميره‌ات پاكيزه است. و جان فداى نيكو نهادان باد كه همواره از دوست بهره‌مند مى‌باشند.

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص 328.

[2] و 2 ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[3]

[4] ـ بحارالانوار، ج94، ص149.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل  210، ص 175.

[6] ـ بحارالانوار، ج 71، ص221، در بيان روايت 30.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص 328.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا