• غزل  170

دست در حلقه آن زلفِ دو تا نتوان كردتكيه بر عهدِ تو و بادِ صبا نتوان كرد

آنچه سعى است من اندر طلبت بنمودم         اين قدر هست كه تغييرِ قضا نتوان كرد

دامنِ دوست به صد خونِ دل افتاد به دست         به فسونى كه كند خصم، رها نتوان كرد

عارضش را به مَثَل ماهِ فلك نتوان خواند         نسبتِ دوست به هر بى سر و پا نتوان كرد

سَرْوِ بالاى من آن دم كه در آيد به سماع         چه محل جامه جان را كه قبا نتوان كرد

مشكلِ عشق، نه در حوصله دانش ماست         حلّ اين نكته بدين فكرِ خطا نتوان كرد

غيرتم كشت كه محبوبِ جهانى، ليكن         روز و شب عربده با خلقِ خدا نتوان كرد

من چه گويم كه تو را نازكى طبعِ لطيف         تا به حدّى است كه آهسته دعا نتوان كرد

نظرِ پاك توان در رخِ جانان ديدن         كه در آئينه نظر، جز به صفا نتوان كرد

به جز ابروى تو محرابِ دلِ حافظ نيست         طاعتِ غير تو در مذهب ما نتوان كرد

خواجه در اين غزل در مقام اظهار اشتياق به حضرت محبوب بوده و از مشكلاتى كه در راهِ ديدارش داشته گله نموده و مى‌گويد :

دست در حلقه آن زلفِ دو تا نتوان كرد         تكيه بر عهدِ تو و بادِ صبا نتوان كرد

آرى جضرت دوست، عالم را به اسم و صفت جلال و جمال خويش آفريد و بندگانش را در كشاكش آن دو قرار داده تا آنان را بدين وسيله آزمايش نمايد. عاشقان ديدار خويش را نيز با اين دو اسم در جذب و دفع قرار مى‌دهد؛ لذا نمى‌توان گفتش چرا چنين مقرَّر فرموده‌اى تا ما نتوانيم به عهد: «أَوْفوا بِعَهْدى.»[1] : (به عهد و پيمان خود

با من وفادار باشيد.) عمل كرده و تو نيز به عهد: «أوفِ بِعَهْدِكُمْ.»[2] : (من نيز به پيمان خود با شما وفا كنم.) عمل نمايى و نمى‌توان گفت چرا نفحات خود را شامل حال ما ننموده زيرا: «لا يُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ، وَهُمْ يُسْئَلُونَ.»[3] : (خداوند، از آنچه انجام مى‌دهد مورد

بازخواست قرار نمى‌گيرد، و آنان ]= همگان[ مورد بازخواست قرار مى‌گيرند.)

و ممكن است بخواهد به خود خطاب كرده و بگويد :

مرا در منزلِ جانان چه امن و عيش، چون هر دم         جرس فرياد مى‌دارد كه بر بنديد محملها[4]

و بگويد: حالات و مشاهداتى كه در منازل سير براى سالک رخ مى‌دهد، تا به منزل مقصود نايل نگرديده ثابت ماندنى نيست، و نبايد به آنها دلبستگى پيدا كند، بلكه بايد به عنايات پى در پى و فضل و رحمت حضرت دوست نظر داشته باشد؛ كه: «قُلْ: بِفَضْلِ اللّهِ وَبِرَحْمَتِهِ فَبِذلِکَ فَلْيَفْرَحُوا، هَوَ خَيْرٌ مِمّا يَجْمَعونَ.»[5] : (بگو: فقط به فضل و

رحمت الهى شادمان باشيد، كه آن از تمام آنچه جمع مى‌نمايند بهتر است.) در جايى مى‌گويد :

به رحمتِ سرِ زلفِ تو واثقم ورنه         كشش چو نبوَد از آن سو، چه سود كوشيدن؟[6]

اينجاست كه محبوب از وى دستگيرى خواهد كرد و دوام ديدارش مى‌بخشد.

آنچه سعى است من اندر طلبت بنمودم         اين قدر هست كه تغييرِ قضا نتوان كرد

محبوبا! براى نايل شدن به وصالت تمامى سعى و كوشش خود را به كار گرفتم؛ چرا كه فرموده بودى: «وَالَّذينَ جاهَدوا فينا، لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا.»[7] : (حتمآ كسانى را كه در

]راه خشنودى[ ما مجاهدت كردند به راههايمان راهنمايى مى‌كنيم.) با اين همه در مقابل خواسته‌ات مرا اختيارى نيست؛ كه: «أَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى لَيْسَ لِقَضائِهِ دافِعٌ.»[8] : (حمد

و سپاس مخصوص خداوندى است كه چيزى نمى‌تواند قضا و اراده حتمى او را دفع نمايد.)

گويا مى‌خواهد بگويد: هنوز وقت آن نرسيده كه به وصالت راهنمايم شوى، وگرنه در وعده‌هاى حضرتت ترديدى نيست، و بگويد :

مى‌سوزم از فراقت، رو از جفا بگردان         هجران بلاى ما شد، يارب! بلا بگردان

حافظ! ز خوب رويان، قسمت جز اينقدر نيست         گر نيست رضايى، حكمِ قضا بگردان[9]

و بگويد :

اى پادشهِ خوبان! داد از غمِ تنهايى         دل بى‌تو به‌جان آمد، وقتاست كه باز آيى

اى دردِ تواَم درمان، در بسترِ ناكامى         وى يادِ توام مونس، در گوشه تنهايى[10]

دامنِ دوست به صد خونِ دل افتاد به دست         به فسونى كه كند خصم، رها نتوان كرد

كنايه از اينكه: عمرى كوشيدم تا وصال حضرت دوست نصيبم گرديد، ديگر محال است هجران او سبب شود به وسوسه و حيله‌هاى شيطان و بدخواهان گوش فرا دهم و ديگر بار در طلب ديدار او نباشم، به ياد محبوبم استوار خواهم ماند تا بازش مشاهده نمايم؛ كه: «اِنَّ الَّذينَ اتَّقوا اِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ، تَذَكَّرُوا، فَاِذا هُمْ مُبْصِرُونَ.»[11] : (همانا كسانى كه تقواى الهى داشتند، هنگامى كه رهگذرى ]وسوسه‌گر [از

شيطان به آنان مى‌رسد، ]خدا را[ ياد آور شده، پس بينا مى‌گردند.) در جايى مى‌گويد :

ز رقيبِ ديو سيرت، به خدا همى پناهم         مگر آن شهابِ ثاقب، مددى كند سها را[12]

و مى‌گويد :

هواه خواهِ توام جانا! و مى‌دانم كه مى‌دانى         كه هم ناديده مى‌دانى و هم‌ننوشته مى‌خوانى

ملامتگر چه دريابد ز رازِ عاشق و معشوق         نبيند چشمِ نابينا، خصوص اسرار پنهانى[13]

عارضش را به مَثَل ماهِ فلك نتوان خواند         نسبتِ دوست به هر بى سر و پا نتوان كرد

بخواهد بگويد: جمال حضرت معشوق را هرگز نمى‌توان به ماه آسمان كه بى‌سر و پاست و يا به مظاهر تشبيه نمود؛ كه: «اَللّهُ نُورُ السَّمواتِ والأرضِ.»[14] : (خداوند، نور

آسمانها و زمين مى‌باشد.) و نيز: «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْءٌ.»[15] : (چيزى همانند او نيست.) و

همچنين: «وَلِلّهِ الأَسمآءُ الْحُسْنى، فَادْعوهُ بِها.»[16] : (و تمامى نامهاى نيكوتر از آن خداست،

پس او را به وسيله آنها بخوانيد.) و بگويد :

به حسنِ خلق و وفا كس به يارِ ما نرسد         تو را در اين سخن انكارِ كارِ ما نرسد

اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند         كسى به حسن و ملاحت به يارِ ما نرسد

هزار نقد به بازارِ كائنات آرند         يكى به سكّه صاحب عيارِ ما نرسد

هزار نقش بر آيد ز كلكِ صُنع و يكى         به دلپذيرى نقشِ نگارِ ما نرسد[17]

و بگويد :

به حسنِ عارض و قدِّ تو برده‌اند پناه         بهشت و طوبى، طُوبى لَهُمْ وَحُسْنُ مَآب

بهار، شرحِ جمالِ تو داده در هر فصل         بهشت، ذكرِ جميلِ تو كرده در هر باب[18]

و بگويد :

سَرْوِ بالاى من آن دم كه در آيد به سماع         چه محل جامه جان را كه قبا نتوان كرد

آن لحظه‌اى كه محبوب من براى عاشق سالكى تجلّى كلامى داشته باشد، عالَم عنصرى خويش را از دست خواهد داد. كنايه از اينكه: اگر خود جلوه كند با او چه خواهد كرد.

در جريان حضرت موسى 7 آمده،؛ كه: «وَلَمّا جاءَ موسى لِميقاتِنا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ، قالَ: رَبِّ! اَرِنى أَنظُرْ اِلَيْکَ. قالَ: لَنْ تَرانى، وَلكِنْ أُنْظُرْ اِلَى الْجَبَلِ، فَاِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ، فَسَوْفَ تَرينى. فَلَمّا تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ، جَعَلَهُ دَكّآ وَخَرَّ موسى صَعِقآ.»[19] : (و هنگامى كه موسى ] 7[ به وعده‌گاهمان آمد

و پروردگارش با او سخن گفت تا عرض كرد: خود را به من بنمايان، تا به سويت بنگرم، فرمود: هرگز مرا نخواهى ديد وليكن به كوه بنگر، كه اگر بر جاى خود قرار گرفت مرا خواهى ديد، و هنگامى كه پروردگارش بر كوه تجلّى كرد آن را ]در هم كوبيده و [هموار گردانيد و موسى ] 7[ بيهوش افتاد.)

و خواجه نيز در جايى مى‌گويد:

آتشِ رخسارِ گل، خرمنِ بلبل بسوخت         چهره خندانِ شمع، آفتِ پروانه شد

منزلِ حافظ كنون، بارگه كبرياست         دل بَرِ دلدار رفت، جان بر جانانه شد[20]

بخواهد با اين بيان بگويد :

اى نسيمِ سحر! آرامگه يار كجاست         منزلِ آن مَهِ عاشق كُشِ عيّار كجاست؟

شبِ تار است و رهِ وادى ايمن در پيش         آتش طور كجا وعده ديدار كجاست؟

عاشقِ خسته ز دردِ غمِ هجرانِ تو سوخت         خود نپرسى تو كه آن عاشقِ غمخوار كجاست؟[21]

مشكلِ عشق، نه در حوصله دانش ماست         حلّ اين نكته بدين فكرِ خطا نتوان كرد

آرى، اگر چه با تحصيل علوم ظاهرى و بيانات كتاب و سنّت مى‌توان به مشكلاتى كه در طريق شناسايى حضرت دوست است تا اندازه‌اى پايان داد، ولى مشكل عشق جانان را كه نايل گشتن به مقصود حقيقى و معرفت الهى است كجا مى‌توان به آسانى خاتمه داد. حلّ آن را تنها از عنايات و نسيمها و نفحات الهى مى‌توان جست؛ كه: «اِنَّ لِلّهِ فى اَيّامِ دَهْرِكُمْ نَفَحاتٍ. اَلا! فَتَرَصَّدوا لَها.»[22] : (بدرستى كه

خداوند در ايّامِ عمرتان نسيمهايى براى شما دارد. آگاه باشيد كه آنها را دريابيد.)

خواجه نيز مى‌خواهد بگويد :

ز كُنجِ مدرسه حافظ! مجوى گوهرِ عشق         قدم برون نِهْ اگر ميلِ جستجو دارى[23]

و بگويد :

طُفيلِ هستىِ عشقند آدمىّ و پرى         ارادتى بنما، تا سعادتى ببرى

بكوش خواجه! و از عشق بى نصيب مباش         كه بنده را نخرد كس به عيبِ بى‌هنرى

طريق عشق، طريقى عجب خطرناك است         نَعُوذُ بِاللّه اگر رَهْ به مأمنى نبرى[24]

غيرتم كشت كه محبوبِ جهانى، ليكن         روز و شب عربده با خلقِ خدا نتوان كرد

آرى، عاشق نمى‌تواند معشوق خود را با ديگران، و خويش را محروم از ديدار او ببيند.

خواجه نيز در اين بيت اشاره به چنين امرى كرده و مى‌گويد: محبوبا! هيچ ترديدى در اين نيست كه معشوق همگان هستى و آنان نمى‌توانند به حضرتت عشق
نورزند، و خود آنان را بر اين خلق فرموده‌اى؛ كه: «اِبْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الْخَلْقَ ابْتِداعآ، وَاخْتَرَعَهُم عَلى مَشيَّتِهِ اخْتِراعآ، ثُمَّ سَلَکَ بِهِمْ طريقَ اِرادَتِهِ، وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ، لا يَمْلِكونَ تَأْخيرآ عَمّا قَدَّمَهُمْ إِلَيْهِ، وَلا يَسْتَطيعونَ تَقَدُّمآ اِلى ما أَخَّرَهُمْ عَنْهُ.»[25] : (به قدرت خويش مخلوقات را نو

آفريد و بر طبق خواست خود اختراع فرمود، سپس آنها را در راه اراده خويش روان گردانيد و در راه محبّتش بر انگيخت، به گونه‌اى كه نمى‌توانند از آنچه مقدّمشان داشته عقب برگردند و قادر نيستند به سوى آنچه كه مؤخّرشان داشته پيشى گيرند.)

حال من چگونه مى‌توانم آنها را چنان ببينم كه دانسته و ندانسته به جنابت عشق مى‌ورزند و خويش را محروم از مشاهده‌ات بنگرم.

خلاصه با اين بيان در مقام گله گذارى از روزگار هجرانش بوده و مى‌خواهد بگويد :

دلِ ديوانه از آن شد، كه پذيرد درمان         مگرش هم ز سرِ زلفِ تو زنجير كنم

آنچه در مدّتِ هجرِ تو كشيدم هيهات!         در دو صد نامه محال است كه تحرير كنم

با سرِ زلفِ تو مجموعِ پريشانى خويش         كو مجالى كه يكايك همه تقرير كنم؟

گر بدانم كه وصالِ تو بدين دست دهد         دين و دل را همه در بازم و توفير كنم[26]

من چه گويم كه تو را نازكى طبعِ لطيف         تا به حدّى است كه آهسته دعا نتوان كرد

آرى، آنان كه غرق در حال اُنس و توجّه به محبوب و در حيرت ديدار او فرو رفته‌اند، خود را نمى‌بينند تا بتوانند حتّى آهسته دعا كنند و يا از خويش اظهار وجود داشته باشند؛ زيرا كسى كه در آن حال قرار دارد اگر آنى به خود و دعاى خود توجّه كند، از آن مشاهده محروم مى‌گردد؛ كه: «أَلّلهُمَّ! اِنَّ قُلُوبَ الْمُخْبِتينَ اِلَيْکَ و اِلهَةٌ.»[27] : (بار

خدايا! دلهاى آنان كه همواره متوجّه تواند و تنها به تو آرامش مى‌يابند، سرگشته و واله توست.)

خواجه هم مى‌خواهد با بيان فوق به چنين امرى اشاره نموده، و در نتيجه تقاضاى آن را كند و بگويد :

به عنايت نظرى كن، كه منِ دلشده را         نرود بى مددِ لطفِ تو كارى از پيش

آخر اى از پادشهِحسن وملاحت! چه‌شود         گر لبِ لعلِ تو ريزد نمكى بر دلِ ريش

پرسشِ حالِ دلِ سوخته كن بَهْرِ خدا         نيست از شاه عجب، گر بنوازد درويش[28]

و بگويد :

بسى شديم و نشد عشق را كرانه پديد         تَبارَکَ اللَّه از اين ره! كه نيست پايانش

جمالِ كعبه مگر عذرِ رهروان خواهد         كه جان زنده دلان سوخت در بيابانش[29]

نظرِ پاك توان در رخِ جانان ديدن         كه در آئينه نظر، جز به صفا نتوان كرد

خواجه در اين بيت به علّت محروميّت خويش از ديدار معشوق اشاره كرده و مى‌گويد: همان گونه كه آئينه تا از غبار پاكيزه نشود صفا نداشته باشد، خود را نمى‌توان در آن ديد؛ اگر ديده دل عاشق از كدورات عالم طبيعت پاكيزه نگردد، جمال محبوب را نمى‌تواند در آن ببيند.

بخواهد با اين بيان بگويد: «ألّلهُمَّ! وَاقْشَعْ عَنْ بَصائِرنا سَحابَ الإِرْتِيابِ، وَاكْشِفْ عَنْ قُلوبِنا أَغْشيَةَ الْمِرْيَةِ وَالْحِجابِ، وَأَزْهِقِ الْباطِلَ عَنْ ضَمائِرِنا، وَأَثْبِتِ الْحَقَّ فى سَرائِرِنا؛ فَإِنَّ الشُّكوکَ وَالظُّنونَ لَواقِحُ الْفِتَنِ، وَمُكَدِّرَةٌ لِصَفْوِ الْمَنائِحِ وَالْمِنَنِ.»[30] : (معبودا ]بار خدايا[ و از چشم

بصيرت ما ابر شك و ريب را بر طرف نموده و از دلهايمان پرده‌هاى شك و حجاب را
دور ساز، و باطل را از باطنمان نابود، و حق را در درون ما بر قرار دار، زيرا شكها و گمانها پيوندهاى فتنه و فساد شده و عيش خوش ما به عطايا و نعمتها را ناگوار مى‌سازند.)

و بگويـد :

گلِ مرادِ تو آنگه نقاب بگشايد         كه خدمتش چو نسيمِ سحر توانى كرد

تو كز سراى طبيعت نمى‌روى بيرون         كجا به كوى حقيقت گذر توانى كرد

جمالِ يار ندارد نقاب و پرده، ولى         غبارِ رَهْ بنشان تا نظر توانى كرد[31]

به جز ابروى تو محرابِ دلِ حافظ نيست         طاعتِ غير تو در مذهب ما نتوان كرد

محبوبا! هرگز سرِ طاعت و بندگى به جز آستان تو را اختيار نخواهم كرد، تا ديگر بارم به ديدارت مشرّفم سازى.

بخواهد بگويد: «اِلهى! تَرَدُّدى فِى الآثارِ يوجِبُ بُعْدَ الْمَزارِ، فَأَجْمِعْنى عَلَيْکَ بِخِدْمَةٍ توصِلُنى اِلَيْکَ؟ كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْکَ بِما هُوَ فى وُجودِهِ مُفْتَقِرٌ اِلَيْکَ؟ أَيَكونُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهورِ ما لَيْسَ لَکَ حَتّى يَكونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَکَ؟ مَتى غِبْتَ حَتّى تَحْتاجَ اِلى دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيْکَ؟ وَمَتى بَعُدْتَ حَتّى تَكونَ الآثارُ هِىَ الَّتى توصِلُ اِلَيْکَ؟! … عَمِيَتْ عَيْنٌ لا تَراکَ عَلَيْها رَقيبآ.»[32] : (معبودا! تردّد و توجّه‌ام به آثار و

مظاهر، موجب دورى ديدارت گرديده، پس با بندگى‌اى كه مرا به تو واصل سازد، تصميم را بر خود متمركز گردان چگونه با چيزى كه در وجودش نيازمند به توست مى توان بر تو راهنمايى جست؟! آيا براى غير تو آنچنان ظهورى هست كه براى تو نباشد تا آن آشكار كننده تو باشد؟! كى غائب بوده‌اى تا نيازمند راهنمايى باشى كه بر تو رهنمون شود؟! و چه وقت دور بوده‌اى تا اينكه آثار و مظاهر مرا به تو واصل سازد؟… چشمى كه پيوسته تو را بر خود مراقب و نگاهبان نبيند، كور است.) و بگويد:

فاش مى‌گويم و از گفته خود دلشادم         بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

نيست بر لوح دلم جز الفِ قامتِ يار         چه كنم حرفِ دگر ياد نداد استادم[33]

و بگويد :

ابروى دوست گوشه محرابِ دولت است         آنجا بساى چهره و حاجت بخواه از او

آخر در اين خيال كه دارد گداى شهر         روزى شود كه ياد كند پادشاه از او؟[34]

و بگويد :

مژده وصلِ تو كو؟ كز سرِ جان برخيزم         طايرِ قدسم و از دامِ جهان برخيزم

به ولاى تو، كه گر بنده خويشم خوانى         از سرِ خواجگىِ كونْ و مكان برخيزم

سرو بالا بنما اى بُتِ شيرين حركات!         كه چو حافظ زسرِ جان و جهان برخيزم[35]

[1] و 2 ـ بقره: 40.

[2]

[3] ـ انبياء: 23.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 1، ص 38.

[5] ـ يونس: 58.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 483، ص 350.

[7] ـ عنكبوت: 69.

[8] ـ اقبال الاعمال، ص 339.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 484، ص 351.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 525، ص 377.

[11] ـ اعراف: 201.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 11، ص 45.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 11، ص 45.

[14] ـ نور: 35.

[15] ـ شورى:  11.

[16] ـ اعراف: 180.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 139، ص 127.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 22، ص 52.

[19] ـ اعراف: 143.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 203، ص 170.

[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 95، ص 100.

[22] ـ بحار الانوار، ج 77، ص 168.

[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 580، ص 416.

[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 582، ص 417.

[25] ـ صحيفه سجّاديه، دعاى 1.

[26] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 423، ص 312.

[27] ـ بحار الانوار، ج 100، ص 264.

[28] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 334، ص 255.

[29] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 335، ص 256.

[30] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 147.

[31] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 132، ص123.

[32] ـ اقبال الاعمال، ص 348 و 349.

[33] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 429، ص 315.

[34] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 497، ص 359.

[35] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص 328.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا