- غزل 166
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نكرديادِ حريفِ شهر و رفيقِ سفر نكرد
يا بختِ من طريقِ محبّت فرو گذاشت يا او به شاهراهِ حقيقت گذر نكرد
من ايستاده تا كُنَمش جان فدا چو شمع او خود گذر به من چو نسيمِ سحر نكرد
گفتم: مگر به گريه دلش مهربان كنم در سنگِ خاره، قطره باران اثر نكرد
هر كس كه ديد روى تو، بوسيد چشمِ من كارى كه كرد ديده من، بىبصر نكرد
در حيرتم كه بَهْرِ چه شد همدمِ رقيب خرمُهره هيچكس چو قرينِ گُهر نكرد
كلك زبان بريده حافظ در انجمن با كس نگفت رازِ تو تا تركِ سر نكرد
از اين غزل بر مىآيد كه خواجه را ديدارى پايدار با حضرت دوست بوده كه در سفر و حَضَر از آن بهرهمند مىگشته، ناگهان محروم گشته و تأسّف بر آن خورده و مىگويد :
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نكرد يادِ حريفِ شهر و رفيقِ سفر نكرد
يا بختِ من طريقِ محبّت فرو گذاشت يا او به شاهراهِ حقيقت گذر نكرد
معشوق مرا از مشاهده خويش پس از آنكه با وى اُنسى حاصل نموده بودم، محروم ساخت، و ناگهان داغ فراغ خود را به دلِ از دست شده من نهاد، و يادى از حريف شهر و سفر خود نكرد. نمىدانم سبباش چه بوده؟ به وظيفه بندگى و دوستى عمل نكردنِ من؟ و يا دست از بنده پرورى و عاشق نوازى خود برداشتنِ حضرت دوست؟
بخواهد بگويد :
دل از من برد و روى از من نهان كرد خدا را با كه اين بازى توان كرد؟
چرا چون لاله خونين دل نباشم كه با من نرگسِ او سر گران كرد
ميانِ مهربانان كى توان گفت كه يارِ من چنين گفت و چنان كرد
عدو با جانِ حافظ آن نكردى كه تير چشمِ آن ابرو كمان كرد[1]
و بگويد :
يارب! آن آهوى مشكين به خُتَن باز رسان وآن سهى سروِ روان را به چمن باز رسان
دل آزرده ما را به نسيمى بنواز يعنى آن جانِ ز تن رفته به تن باز رسان[2]
و بگويد :
باز آى ساقيا! كه هوا خواهِ خدمتم مشتاقِ بندگىّ و دعاگوىِ دولتم
زآنجا كه فيضِ جامِ سعادت، فروغِ توست بيرون شدن نماى ز ظُلمات حيرتم[3]
و بگويد :
يار اگر رفت و حقِ صحبتِ ديرين نشناخت حاشَ لِلّه كه رَوَم من ز پىِ يارِ دگر[4]
با اين همه :
من ايستاده تا كُنَمش جان فدا چو شمع او خود گذر به من چو نسيمِ سحر نكرد
من چون شمعى كه در مقابل شعله آتش، فتيلهاش آب مىشود، خويش را براى جان فشانى در برابر نور جمال حضرت محبوب آماده نموده بودم ولى به من عنايتى نداشت تا از نسيم ديدارش بهرهمند گردم و جان به پايش بسپارم، و گويا مىخواست بگويد: تا بكلّى از خويش و تعلّقات بيرون نشوى مرا با تو كارى نمىباشد؛ كه: «وَاَنَّ الرّاحِلَ اِلَيْکَ قَريبُ الْمَسافَةِ، وَاَنَّکَ لا تَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِکَ، اِلّا اَنْ ]وَلكِنْ[ تَحْجُبَهُمُ الأَعْمالُ السَّيّئَةُ ]الآمالُ[ دُونَکَ.»[5] : (و همانا مسافت كسى كه به سوى تو كوچ
مىكند، نزديك است، و به درستى كه تو از مخلوقاتت در حجاب نيستى، جز آنكه ]يا : ولى [اعمال زشت ]يا: آرزوهايى[ كه به غير تو دارند، حجاب آنها مىشود.)
و ممكن است تنها بخواهد گله از معشوق نموده و بگويد :
رندانِ تشنه لب را آبى نمىدهد كس گويا ولى شناسان رفتند از اين ولايت
اى آفتابِ خوبان! مىسوزد اندرونم يك ساعتم بگنجان در سايه عنايت
در اين شبِ سياهم گم گشت راهِ مقصود از گوشهاى برون آى اى كوكبِ هدايت[6]
لذا باز مىگويد :
گفتم: مگر به گريه دلش مهربان كنم در سنگِ خاره، قطره باران اثر نكرد
خواستم با اشك ديدگان، محبوب را به سر لطف آرم تا شايد عنايتى به من بنمايد؛ امّا افسوس كه آن نيز اثرى در معشوق نگذارد.
به گفته خواجه در جايى :
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نكرد صد لطف چشم داشتم و يك نظر نكرد
سيلِ سرشك ما ز دلش كين بدر نبرد در سنگ خاره قطره باران اثر نكرد
گويا مىخواهد بگويد: «اِلهى! تَقَدَّسَ رِضاکَ عَنْ أَنْ يَكُونَ لَهُ عِلَّةٌ مِنّى؟! اِلهى! اَنْتَ الْغَنِىُّ بِذاتِکَ اَنْ يَصِلَ اِلَيْکَ النَّفْعُ مِنْکَ، فَكَيْفَ لاتَكُونُ غَنِيّآ عَنّى؟!»[7] : (بارالها! مقام رضا و
خشنوديت پاك و منزّه است كه علّتى از جانبت براى آن باشد، پس چگونه از سوى من، علّتى مىتواند براى آن باشد؟! معبودا! تو به ذات خويش از آن بىنيازى كه نفعى از جانبت به تو برسد، پس چگونه از من بىنياز نباشى؟!.)
زيرا حضرت دوست نمىخواهد با بودِ ذرّهاى از وجود عاشق، جلوه هميشگى برايش داشته باشد (سنگدلى نيز اشاره به چنين امرى است). در جايى پس از رسيدن به مطلوب خود مىگويد :
آتشِ رُخسارِ گل، خرمنِ بلبل بسوخت چهره خندانِ شمع، آفتِ پروانه شد
گريه شام و سحر، شكر كه ضايع نگشت قطره بارانِ ما، گوهرِ يكدانه شد[8]
هر كس كه ديد روى تو، بوسيد چشمِ من كارى كه كرد ديده من، بىبصر نكرد
كنايه از اينكه: محبوبا! اگر در فراقت مىگريم بىسبب نيست چرا كه آنچه با ديده دلم مشاهده نموده بودم، محروميّت از آن را تنها فراق كشيدگان مىدانند و بر ديده گهر بارم ترحّم خواهند نمود، و خواهند گفت :
فريادِ حافظ اين همه آخر به هرزه نيست هم قصّهاى غريب وحديثى عجيب هست[9]
در جايى مىگويد :
در غمِ خويش چنان شيفته كردى بازم كز خيالِ تو به خود باز نمىپردازم
هر كه از ناله شبگيرِ من آگاه شود هيچ شك نيست كه چون روز بداند رازم[10]
در حيرتم كه بَهْرِ چه شد همدمِ رقيب خرمُهره هيچكس چو قرينِ گُهر نكرد
آرى، چه مصلحتى در اين امر نهفته شده كه گوهر وجود بشر را در اين عالم پر تلاطم، با وسوسههاى شيطان قرين كردهاند، مىتوان گفت نظر به آزمايش بشر از اين طريق داشتهاند تا با مجاهدات، توجّه خود را از عالم خاكى (كه شيطان بدين وسيله بر او مسلّط گشته) بردارد، و به حقيقت خود نظر داشته باشد. خواجه نيز گويا مىخواهد اشاره به اين امر نمايد و از علّت آن آگاه شود تا چاره جويى براى خاتمه پيدا نمودن فراقش بنمايد، و وصال دايمى برايش حاصل شود.
چاره آن را از بيان محبوب بايد شنيد كه مىفرمايد: «هذا صِراطٌ عَلىَّ مُسْتَقيمٌ، اِنَّ
عِبادى لَيْسَ لَکَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ، اِلّا مَنِ اتَّبَعَکَ مِنَ الْغاوينَ.»[11] : (اين راهى است كه تنها بر من
استوار است، همانا تو هيچ سلطه و چيرگى بر بندگانم نخواهى داشت مگر بر گمراهانى كه از تو پيروى كنند.)
بخواهد بگويد :
ز رقيبِ ديو سيرت به خدا همى پناهم مگر آن شهابِ ثاقب مددى كند سها را
همه شب در اين اميدم كه نسيمِ صبحگاهى به پيامِ آشنايى بنوازد آشنا را[12]
كلك زبان بريده حافظ در انجمن با كس نگفت رازِ تو تا تركِ سر نكرد
كنايه از اينكه: تا به منزلت فنا و مخلَصيّت (به فتح لام) راه نيابم، از راز عالم بىانتهاىِ جمال و كمال او آگاه نخواهم گشت تا براى ديگران آن را بازگو كنم.
بخواهد بگويد :
هر آن خجسته نظر كز پىِ سعادت رفت به كُنجِ ميكده و خانه ارادت رفت
ز رطلِ دُرد كشان كشف كرد سالكِ راه رموزِ غيب كه در عالَمِ شهادت رفت
بيا و معرفت از من شنو كه در سُخنم ز فيضِ روحِ قدس نكته سعادت رفت[13]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 167، ص 146.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 486، ص 352.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 385، ص 287.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 303، ص 236.
[5] ـ اقبال الاعمال، ص 68.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 87، ص 95.
[7] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 203، ص 170.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 71، ص 85.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 410، ص 303.
[11] ـ حجر: 41 – 42.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 11، ص 45.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 98، ص 101.