• غزل  161

حُسن تو هميشه در فزون باد!رويت همه ساله لاله گون باد!

اندر سَرِ من هواى عشقت         هر روز كه هست، در فزون باد!

قدِّ همه دلبران عالَم         در خدمتِ قامتت نگون باد!

هر سَروْ كه در چمن بر آيد         پيشِ الفِ قَدَت چو نون باد!

چشمى كه نه فتنه تو باشد         از گوهر اشك، غرقِ خون باد!

هر جا كه دلى است در غم تو         بى صبر و قرار و بى سكون باد!

چشمِ تو ز بهرِ دلربايى         در كردنِ سِحْر ذو فنون باد!

هر كس كه به هجر تو نسازد         از حلقه وصل تو برون باد!

لعلِ تو كه هست جانِ حافظ         دور از لبِ هر خسيسِ دون باد!

خواجه، در اين غزل از آغاز تا انتها در مقام دعا براى معشوق و نفرين بر منكرين او بوده، و با اين بيان در مقام اظهار اشتياق و تمنّاى ديدار او بر آمده و مى‌گويد :

حُسن تو هميشه در فزون باد!         رويت همه ساله لاله گون باد!

اندر سَرِ من هواى عشقت         هر روز كه هست، در فزون باد!

الهى كه همواره حسن و جمال تو برايم جلوه‌گر و برقرار، و در بر افروختگى و جذّابى بوده باشد تا مشاهده‌ات بنمايم! و هواى عشق ديدارت افزون باد تا لحظه‌اى بى‌يادت نباشم.

بخواهد با اين بيان بگويد: «اُطْلُبْنى بِرَحْمَتِکَ حَتّى اَصِلَ اِلَيْکَ، وَاجْذِبْنى بِمَنِّکَ حَتّى اُقْبِلَ عَلَيْکَ.»[1] : (معبودا! با رحمتت مرا بطلب تا به تو واصل شوم، و باعطا و احسانت مرا

جذب نما تا يك جهت به تو روى آورم.) در جايى در مقام تجليل از حُسن و جمال محبوب مى‌گويد :

به حُسن و خُلق و وفا! كس به يارِ ما نرسد         تو را در اين سخن انكارِ كارِ ما نرسد

اگر چه حُسن فروشان به‌جلوه آمده‌اند         كسى به حسن و ملاحت به يارِ ما نرسد[2]

و نيز در جايى مى‌گويد :

پيرانه سرم عشقِ جوانى به سر افتاد         وآن راز كه در دل بنهفتم به در افتاد

از راه نظر مرغِ دلم گشت هوا گير         اى ديده! نظر كن كه به دامِ كه در افتاد[3]

و همچنين در جايى مى‌گويد :

من تركِ عشقبازى و ساغر نمى‌كنم         صد بار توبه كردم و ديگر نمى‌كنم

باغ بهشت و سايه طوبى و قصرِ حور         با خاكِ كوىِ دوست، برابر نمى‌كنم[4]

قدِّ همه دلبران عالَم         در خدمتِ قامتت نگون باد!

هر سَروْ كه در چمن بر آيد         پيشِ الفِ قَدَت چو نون باد!

الهى! كه همه عالم در برابر جمال و قامت رعناى تو خاضع و خاشع باشند (كه هستند)؛ كه: «وَعَنَتِ الْوُجُوه لِلْحَىِّ الْقَيُّومِ، وَقَدْ خابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْمآ.»[5] : (و تمام چهرها

]موجودات[ در برابر خداوند زنده و پا بر جا ]و بر پا دارنده هستى[ فروتن و خاضع هستند، و مسلّمآ هر كس كه ستمكار باشد، زيانكار و محروم خواهد بود.) و خويش و جمال و كمالشان را نبينند، و الهى! كه همه سرو قامتان در چمنزار مظاهر در برابر قامتت خميده باشند و سر عبوديّت به درگاهت بسايند.

بخواهد با اين بيان بگويد: «اِلهى! هذا ذُلّى ظاهِرٌ بَيْنَ يَدَيْکَ، وَهذا حالى لا يَخْفى عَلَيْکَ، مِنْکَ اَطْلُبُ الْوُصولَ اِلَيْکَ، وَبکَ اَسْتَدِلُّ عَلَيْکَ؛ فَاهْدِنى بِنورِکَ اِلَيْکَ، وأَقِمْنى بِصِدْقِ الْعُبودِيَّةِ بَيْنَ يَدَيْکَ.»[6] : (بارالها! اين خوارى من است كه در پيشگاهت پيداست، و اين حال من است

كه بر تو پنهان نيست، از تو وصال و رسيدن به خودت را خواهانم، و به تو بر تو راهنمايى
مى‌جويم، پس به نور خويش مرا به سويت رهنمون شو و با بندگى راستين در پيشگاهت بر پا دار.) و نيز به خود بگويد :

دانى كه چيست دولت؟ ديدارِ يار ديدن         در كوى او گدايى بر خسروى گزيدن

از جان طمع بريدن، آسان بود وليكن         از دوستانِ جانى مشكل بود بريدن[7]

و نيز تجليل از عظمت حضرت محبوب بنمايد و بگويد :

به چشم كرده‌ام ابروىِ ماه سيمايى         خيالِ سبز خطى نقش بسته‌ام جايى

زمامِ دل به كسى داده‌ام منِ مسكين         كه نيستش به كس از تاج و تخت پروايى

مرا كه از رُخِ تو ماه در شبستان است         كجا بود به فروغِ ستاره پروايى[8]

چشمى كه نه فتنه تو باشد         از گوهر اشك، غرقِ خون باد!

الهى آن ديده دلى كه تنها جمال زيبايت او را نفريبد، و تو معشوقش نباشى، در فراقت آن قدر بگريد تا خون از ديده‌اش روان گردد.

گويا مى‌خواهد با اين بيان خود را مورد خطاب قرار داده و بگويد: «اِلهى! وَرَبّى! وَسَيِّدى! وَمَوْلاىَ! وَرَبّى! هَبْنى صَبَرْتُ عَلى عَذابِکَ، فَكَيْفَ اَصْبِرُ عَلى فِراقِکَ …فَبِعِزَّتِکَ – يا سَيّدى وَمَوْلاىَ! – اُقْسِمُ صادِقآ، لَئِنْ تَرَكْتَنى ناطِقآ، لأَضِجَّنَّ اِلَيْکَ بَيْنَ اَهْلِها ضَجيجَ الآملينَ، وَلأَصْرُخَنَّ اِلَيکَ صُراخَ الْمُسْتَصْرِخينَ، وَلأَبْكِيَنَّ عَلَيْکَ بُكاءَ الْفاقِدينَ، وَلأُنادِيَنَّکَ أَيْنَ كُنْتَ: يا وَلِىَّ الْمُؤْمِنينَ! يا غايَةَ آمالِ الْعارِفينَ! يا غِياثَ الْمُسْتَغيثينَ! يا حَبيبَ قُلُوبِ الصّادِقينَ! و يا إِله الْعالَمينَ!.»[9] : (اى

معبود و پروردگار و سرور و مولاى من و پرورنده من! گيرم كه بر عذابت صابر باشم، چگونه بر فراق و دورى‌ات صبر كنم … پس اى سرور و مولاى من! صادقانه به سر افرازى‌ات سوگند ياد مى‌كنم كه اگر اجازه سخن گفتنم دهى، حتمآ در ميان اهل آتش
]جهنّم[ همانند اميدواران و آرزومندان ضجّه و ناله نموده، و بسان يارى خواهان فرياد بر آورده، و چونان ]عزيز[ از دست داده‌گان بر تو گريه آغاز نموده و هر كجا كه باشى صدا مى‌كنم: اى سرپرست مؤمنان! اى منتهاى آرزوهاى عارفان! اى فرياد رس داد خواهان! اى محبوب دل صادقان! و اى معبود عالميان!)

كنايه از اينكه: معشوقا! علّت محروميّت من از ديدارت همانا به نظر استقلال به حضرتت نظر نداشتن است، و چاره ساز آن گريستن مى‌باشد، تا غبارهاى توجّه به جز تو را از دل شستشو دهم. بخواهد بگويد :

شستشويى كن وآنگه به خرابات خرام         تا نگردد زِ تو اين ديرِ خراب، آلوده

پاك و صافى شو و از چاهِ طبيعت بدر آى         كه صفايى ندهد آبِ تراب آلوده[10]

هر جا كه دلى است در غم تو         بى صبر و قرار و بى سكون باد!

الهى! كه گرفتاران غم عشقت، همواره، بى‌قرار باشند، و زندگى خود را به محبّتت سپرى نمايند، و سرِ عبوديّت به درگاهت بسايند. بخواهد بگويد: «اِلهى! فَاسْلُکْ بِناسُبُلَ الْوُصولِ اِلَيْکَ، وسَيّرْنا فى اَقْرَبِ الطُّرُقِ لِلْوُفودِ عَلَيْکَ، قَرِّبْ عَلَيْنَا الْبَعيدَ، وَسَهِّلْ عَلَيْنَا الْعَسيرَ الشَّديدَ، وَأَلْحِقْنا بِالْعِبادِ ]بِعِبادِکَ[ الَّذين هُمْ بِالْبِدارِ اِلَيْکَ يُسارِعُونَ، وبابَکَ عَلَى الدَّوامِ يَطْرُقونَ، وَاِيّاکَ فِى اللَّيْلِ يَعْبُدونَ.»[11] : (معبودا! پس ما را در راههاى وصول و رسيدن

به درگاهت رهسپار ساز، و در بهترين راههاى بار يافتن بر خويش راهى گردان. دور را بر ما نزديك، و ]كار[ دشوار سخت را بر ما آسان گردان و به آن گروه از بندگانت كه به پيش گرفتن به درگاهت شتاب مى‌نمايند، و پيوسته درِ خانه تو را مى‌كوبند، و در شب تنها به پرستش تو مشغول هستند ملحق نما.) و يگويد :

من عمر در غمِ تو به پايان برم، ولى         باور مكن كه بى‌تو زمانى به سر برم

دردِ مرا طبيب نداند دوا، كه من         بى‌دوست خسته خاطر و با دوست خوشترم

گفتى: بيار رختِ اقامت به كوى ما         من خود به جان تو كه از اين كوى نگذرم[12]

چشمِ تو ز بهرِ دلربايى         در كردنِ سِحْر ذو فنون باد!

الهى! جذبه چشم و جمالت در كشش و نابود نمودن و ستاندن دل و عالم خيالى عاشقانت به طريقهاى گوناگونِ تجلّيات اسماء و صفاتى‌ات سِحْر كننده، و همواره مستدام باشند!

بخواهد بگويد: «اِلهى! حَقِّقْنى بِحَقائِقِ اَهْلِ الْقُرْبِ، وَاسْلُکْ بى مَسْلَکَ اَهْلِ الجَذْبِ.»[13]  :

(معبودا! با رحمتت مرا بطلب تا به تو واصل شوم، و با عطا و احسانت مرا جذب نما تا يك جهت به تو روى آورم.) و بگويد: «اِلهى! اُطْلُبْنى بِرَحْمَتِکَ حَتّى أَصِلَ اِلَيْکَ، وَاجْذِبْنى بِمَنِّکَ حَتّى أُقْبِلَ عَلَيْکَ.»[14] : (معبودا! با رحمتت مرا بطلب تا به تو واصل شوم، و با عطا و

احسانت مرا جذب نما تا يك جهت بر تو روى آورم.) و يا بگويد :

روشنىِ طلعتِ تو ماه ندارد         پيشِ تو گل، رونقِ گياه ندارد

ديده‌ام آن چشمِ دلْ سيه كه تو دارى         جانبِ هيچ آشنا نگاه ندارد

حافظ اگر سجده تو كرد، مكن عيب         كافرِ عشق اى صنم! گناه ندارد[15]

هر كس كه به هجر تو نسازد         از حلقه وصل تو برون باد!

آرى! دنيا با نيش و نوش و اضداد آميخته است، و عاشق نبايد انتظار داشته باشد
كه همواره در راحتى وصال باشد و به هجران مبتلا نگردد. خواجه نيز مى‌خواهد بگويد: معشوقا! هجران كشيدگانند كه ارزش وصالت را مى‌دانند زيرا وصل بى‌هجران را لذّتى نمى‌باشد. گويا مى‌خواهد به خود خطاب كرده و بگويد :

مكن ز غصّه شكايت،كه در طريقِ ادب         به راحتى نرسيد آن كه زحمتى نكشيد

عجايبِ رَهِ عشق اى‌رفيق! بسيار است         ز پيشِ آهوى اين دشت شيرِ نر برميد[16]

و بگويد :

فراق و وصل چه باشد؟ رضاى دوست طلب         كه حيف باشد از او غير او تمنّايى[17]

و بگويد :

اى دل! بساز با غم هجران و صبر كن         اى ديده! در فراقش از اين بيش خون مبار

بارى خيالِ دوست ز پيشِ نظر مشوى         چون بر وصالِ يار نداريم اختيار[18]

لعلِ تو كه هست جانِ حافظ         دور از لبِ هر خسيسِ دون باد!

الهى! خود بينان و آنان كه حاضر نيستند براى بوسيدن و حيات جاودانه از لعلِ لب معشوق گرفتن از هستى خويش چشم بپوشند، از مشاهده جمالت كه نهايت آرزوى من است، محروم باشند!

در واقع با اين بيان بخواهد بخود خطاب نموده و بگويد :

بوسيدن، لبِ يار، اوّل ز دست مگذار         كآخر ملول گردى از دست و لب گزيدن

فرصت شمار صحبت، كز اين دو راه منزل         چون بگذريم ديگر نتوان به هم رسيدن[19]

و پس از نائل شدن به اين كمال مى‌گويد :

لبت مى‌بوسم و در مى‌كشم مى         به آبِ زندگانى برده‌ام پى

نه رازش مى‌توانم گفت با كس         نه كس را مى‌توانم ديد با وى[20]

[1] ـ اقبال الاعمال، ص 350.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 139، ص 127.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 142، ص 129.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 449، ص 328.

[5] ـ طه: 111.

[6] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 472، ص 344.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 540، ص 387.

[9] ـ اقبال الاعمال، ص 708.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 512، ص 368.

[11] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 147.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 395، ص 294.

[13] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[14] ـ اقبال الاعمال، ص 350.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 200، ص 168.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 201، ص 169.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 540، ص 388.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 289، ص 227.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 472، ص 344.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 578، ص 414.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا