• غزل  159

چو دست بر سرِ زُلفش زنم، به تاب رَوَدور آشتى طلبم، بر سرِ عتاب رود

چو ماهِ نو، رَهِ نَظّارگانِ بيچاره         زَنَد به گوشه ابرو و در حجاب رود

طريقِ عشق پر آشوب و فتنه است اى دل!         بيافتد آن كه در اين راه با شتاب رَوَد

گدايىِ دَرِ جانان به سلطنت مفروش         كسى ز سايه اين در به آفتاب رَوَد؟

حباب را چو فِتَد بادِ نخوت اندر سر         كلاه دارى‌اش اندر سَرِ سراب رَوَد

شبِ شراب خرابم كند به بيدارى         وگر به روز حكايت كنم، به خواب رود

مرا تو عهد شكن خوانده‌اىّ و مى‌ترسم         كه با تو روز قيامت همين خطاب رود

دلا! چو پير شدى، حُسن و نازكى مفروش         كه اين معامله در عالَمِ شباب رَوَد

سوادِ نامه موىِ سياه چون شد طى         بياض كم نشود، گر صد انتخاب رَوَد

تو خود حجابِ خودى، حافظ! از ميان برخيز         خوشا كسى كه در اين راه بى حجاب رَوَد!

خواجه در اين غزل در دو بيت اوّل و ششم و هفتم در مقام گله گذارى از معشوق به خاطر دوام نداشتن وصالش بوده، و علّت آن را در بيت سوّم و ختم بيان فرموده، و در بيت چهارم و پنجم چاره پايان يافتن هجران و تشويق بر استقامت در عبوديّت را بيان نموده، مى‌گويد :

چو دست بر سرِ زُلفش زنم، به تاب رَوَد         ور آشتى طلبم، بر سرِ عتاب رود

چو ماهِ نو، رَهِ نَظّارگانِ بيچاره         زَنَد به گوشه ابرو و در حجاب رود

پس از هجران معشوق، خواستم حضرتش را از طريق معرفت نَفْس و يا مظاهر و كثرات عالم طبيعت بيابم و مشاهده نمايم و به شهود عهد ازلى دوباره نايل گردم، مظاهر جلالى و كثرات مرا از اينكه بار دگر جمالش را از ملكوت خود مشاهده كنم باز داشته و با عتابهاى خويش از ديدار ملكوتشان محروم ساختند و نگذاشتند دوام ديدارم باشد.

بخواهد بگويد: «اِلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ اَبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ اِلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ.»[1] : (معبودا! درهاى رحمتت را بر روى آنان كه به توحيد

تو گراييده‌اند مبند و مشتاقانت را از نگريستن به ديدار زيبايت محجوب مگردان.)
وبگويد :

لطف باشد گر نپوشى از گداها رُوت را         تا به كامِ دل ببيند ديده ما روت را

تا به كى با تلخىِ هجر تو سازد اى صنم!         روى بنما تا ببيند حافظِ ما روت را[2]

طريقِ عشق پر آشوب و فتنه است اى دل!         بيافتد آن كه در اين راه با شتاب رَوَد

خواجه در اين بيت خطاب به خود و سالكين نموده و مى‌گويد: مسير عشق جانان، خطرات و لغزشهاى بسيارى را در پى دارد، شتاب زدگى در آن و تمنّاى دوام ديدار دوست براى سالك عاشق مصلحت نمى‌باشد زيرا تا بكلّى از خود نرسته هجرانش پايان نخواهد يافت. بخواهد بگويد :

صوفى ار باده به اندازه خورَد نوشش باد         ورنه انديشه اين كار فراموشش باد

نرگسِ مستِ نوازش كنِ مردم دارش         خونِعاشق بخورد گر به‌قدح، نوشش باد![3]

و بگويد :

چو مستعّدِ نظر نيستى، وصال مجوى         كه جامِ جم ندهد سود گاهِ بى بصرى

طريقِ عشق طريقى عجب خطرناك است         نعوذ  باللّه اگر ره به مأمنى نبرى

به يمنِ همّتِ حافظ اميد هست كه باز         أرى اُسامِرُ لَيْلاىَ لَيْلَةَ الْقَمَرِ[4]

با اين همه :

گدايىِ دَرِ جانان به سلطنت مفروش         كسى ز سايه اين در به آفتاب رَوَد؟

اى خواجه! مبادا مشكلات طريق حضرت دوست و هجرانش تو  را از بندگى و اظهار فقر و ذلّت در  پيشگاهش باز دارد، و دست از اختيار نمودن او و  ديدارش
بردارى؛ زيرا در سايه بندگى و گدايى جانان بودن، نيكوتر است از آفتاب جاه و مقام و ثروت و سلطنت اين عالم، و همواره، بگو: «اِلهى! كَفى بى عِزّآ اَنْ اَكونُ لَکَ عَبْدآ! وَكَفى بى فَخْرآ اَنْ تَكونَ لى رَبّآ! اِلهى! اَنْتَ لى كَما اُحِبُّ فَوَفِّقْنى لِما تُحِبُّ.»[5] : (معبودا! اين سر افرازى مرا

بس كه بنده تو باشم، و اين افتخار مرا بس كه تو پرودرگار من باشى، معبودا! تو همان گونه هستى كه دوست مى‌دارم، پس مرا نيز به آنچه تو دوست مى‌دارى مؤفّق گردان.) و بگو : «أَلّلهُمَّ! وَاهْدِنا اِلى سَواءِ السَّبيلِ، وَاجْعَلْ مَقيلَنا عِنْدَکَ خَيْرَ مَقيلٍ، فى ظِلٍّ ظَليلٍ فَاِنَّکَ حَسْبُنا، وَنِعْمَ الْوَكيلُ.»[6] : (بار خدايا! ما را به راه راست هدايت فرما، و استراحتگاه را در نزد خود،

بهترين آسايشگاه در سايه دائمى ]رحمتت[ قرار ده؛ زيرا تنها تو براى ما كافى هستى و چه خوب كار گذارى!.) و بگو :

گرچه گَرْدْ آلودِ فقرم، شرم باد از همّتم         گر به آبِ چشمه خورشيد، دامن تر كنم

من كه دارم در گدايى،گنجِ سلطانى به‌دست         كه طمع در گردشِ گردونِ دون پرور كنم؟[7]

و بگو :

حباب را چو فِتَد بادِ نخوت اندر سر         كلاه دارى‌اش اندر سَرِ سراب رَوَد

كنايه از اينكه: گدايى دَرِ جانان است كه باد نخوت و تكبّر را از سر من خارج مى‌سازد و از خود مى‌ستاند و به درياى حقيقت و توحيد و فطرتم متّصل و آشنا مى‌سازد، و در مى‌يابم كه هيچ بوده و هستم. در جايى مى‌گويد :

خيز تا از درِ ميخانه گشادى طلبيم         بر دَرِ دوست نشينيم و مرداى طلبيم

زادِ راه حرمِ دوست نداريم، مگر         به گدايى ز درِ ميكده زادى طلبيم[8]

و ممكن است بخواهد بگويد: خود بينى بشر و يا سالك سبب مى‌شود همه چيز را از آن خود ببيند و به علم و كشف و كرامات خود ببالد، با فرا رسيدن مرگ و يا شهود فناء و مخلَص (به فتح لام) شدنش، اين صفت ناپسند از او گرفته خواهد شد، در جايى مى‌گويد :

تا فضل و علم بينى، بى معرفت نشينى         يك نكته‌ات بگويم: خودت را مبين كه رستى

در آستانِ جانان از آسمان ميانديش         كز اوجِ سر بلندى اُفتى به خاك پستى

عشقت به‌دستِ طوفان خواهد سپرد اى‌جان!         چون برق از اين كشاكش پنداشتى كه رستى[9]

شبِ شراب خرابم كند به بيدارى         وگر به روز حكايت كنم، به خواب رود

بخواهد با اين بيان گله از محبوب نموده و بگويد: شبها خواب را از من ربوده و در انتظار ديدارش بسر مى‌برم، تا شايد عنايتى فرمايد و بهره‌مند از تجلّياتش گردم؛ ولى افسوس كه چون در روز بخواهم حكايت شب گذشته را با او در ميان گذارم، هيچم از خود بهره‌مند نمى‌سازد و به گفتارم اعتنايى نمى‌كند. چاره‌اى ندارم جز اينكه از اين درد فرياد بر آورم و بگويم :

سينه، مالامالِ درد است اى دريغا! مَرْهمى         دل ز تنهايى به جان آمد، خدا را همدمى

چشم آسايش كه دارد زين سپهرِ گرم رو         ساقيا! جامى بياور، تا بر آسايم دمى

زيركى را گفتم؛ اين احوال بين، خنديد و گفت :         صَعْب كارى، بُوالعَجَب دردى، پريشان عالَمى[10]

و بگويم :

مرا تو عهد شكن خوانده‌اىّ و مى‌ترسم         كه با تو روز قيامت همين خطاب رود

سخنى عاشقانه است. مى‌خواهد بگويد: محبوبا! مرا عهد شكن خطاب كرده و مى‌گويى كه: عهد ازل را گسسته‌ام و به من بى‌عنايتى، و اجازه ديدارت را نمى‌دهى. معشوقا! مى‌ترسم كه اين خطاب روز قيامت متوجّه تو نيز گردد و بگويمت به وعده وصالم دعوت فرمودى، با اشتياق تمام در پى‌ات شدم ولى در انتظارم گذاشتى. با اين بيان تقاضاى ديدار دوباره او را نموده و بخواهد بگويد :

ما ز ياران چشمِ يارى داشتيم         خود غلط بود آنچه ما پنداشتيم

گفتگو، آيينِ درويشى نبود         ورنه با تو ماجراها داشتيم

نكته‌ها رفت و شكايت كس نديد         جانبِ حرمت فرو نگذاشتيم[11]

دلا! چو پير شدى، حُسن و نازكى مفروش         كه اين معامله در عالَمِ شباب رَوَد

سوادِ نامه موىِ سياه چون شد طى         بياض كم نشود، گر صد انتخاب[12]  رَوَد

خواجه در اين دو بيت خود را مورد خطاب قرار داده و مى‌گويد: جوانى‌ات سپرى شد، و ديدار دائمى حضرت دوست نصيبت نشد. در پيرى تمنّاى آن را مكن، «كه اين معامله در عالَمِ شباب رَوَد» و موى سياه چون شروع به سپيد شدن
نمايد، «بياض كم نشود گر صد انتخاب رَوَد»؛ كه: «شَيْئانِ لا يَعْرِفُ فَضْلَهُما اِلّا مَنْ فَقَدَهُما : اَلشَّبابُ وَالْعافِيَةُ.»[13] : (دو چيز است كه جز كسى كه از دست داده، قدرش را نمى‌داند :

جوانى و تندرستى.) و همچنين: «هَلْ يَنْتَظِرُ اَهْلُ غَضاضَةِ الشَّبابِ اِلّا حَوانِىَ الْهَرَمِ؟!»[14] : (آيا جوانان شاداب جز خميدگيهاى ]ايّام[ پيرى را انتظار مى‌كشند؟!) و نيز: «كَفى بِالشَّيْبِ نَذيرآ.»[15] : (پيرى براى بيم دادن ]از آخرت[ كافى است.) و يا: «كَفى بِالشّيبِ ناعِيآ.»[16]  :

(سفيدى مو براى خبر دادن از مرگ كافى است.)

با اين همه در جايى مى‌گويد :

مژده وصلِ تو كو؟ كز سرِ جان برخيزم         طايرِ قدسم و از دامِ جهان برخيزم

به ولاىِ تو، كه گر بنده خويشم خوانى         از سر خواجگىِ كَونْ و مكان برخيزم

گر چه پيرم، تو شبى تنگ در آغوشم گير         تا سحرگه ز كنارِ تو جوان برخيزم[17]

تو خود حجابِ خودى، حافظ! از ميان برخيز         خوشا كسى كه در اين راه بى حجاب رَوَد!

اى خواجه! اين همه از حضرت دوست گله‌مند مباش كه چرا مرا از ديدارش محروم داشته، حجابى جز خودىِ تو ميان تو و معشوق نمى‌باشد. آن را رها كن تا جز او نماند، «خوشا كسى كه در اين راه بى‌حجاب رَوَد!»؛ كه: «وَاَنَّ الرّاحِلَ اِلَيْکَ قريبُ الْمَسافَةِ، وَاَنَّکَ لا تَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِکَ، اِلّا اَنْ ]وَلكِنْ[ تَحْجُبَهُمُ الاَعْمالُ السَّيِّئَةُ ]أَلآمال [دُونَکَ.»[18]  :

(و همانا مسافت كسى كه به سوى تو كوچ مى‌كند، نزديك است، و به درستى كه تو از مخلوقاتت در حجاب نيستى، جز آنكه ]يا: ولى[ اعمال زشت ]يا: آرزوهايى[ كه به غير تو دارند، براى آنها حجاب آنها مى‌شود.) در جايى مى‌گويد :

حجابِ چهره جان مى‌شود غبارِ تنم         خوشا دمى كه از اين چهره پرده بر فكنم

چگونه طَوْف كنم در فضاىِ عالَم قدس         چو در سراچه تركيبِ تخته بندِ تنم

بيا و هستىِ حافظ ز پيشِ او بردار         كه با وجودِ تو، كس نشنود ز من كه منم[19]

و نيز در جايى مى‌گويد :

گو بگويند خلايق كه همى حافظ را         چشم بر روى نگار و لبِ جام است امروز[20]

[1] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 15، ص 48.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 220، ص 182.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 582، ص417.

[5] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 94، روايت 10.

[6] ـ اقبال الاعمال، ص 678.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 452، ص 330.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 405، ص 300.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 538، ص 386.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 577، ص 413.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 442، ص 324.

[12] ـ انتخاب: شدّت گريه.

[13] و 2 ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب الشباب، ص 171.

[14]

[15] و 4 ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب الشّيب، ص 189.

[16]

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص 328.

[18] ـ اقبال الاعمال، ص 68.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 401، ص 297.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 317، ص 245.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا