- غزل 158
چه مستى است ندانم كه رو به ما آورد كه بود ساقى و اين باده از كجا آورد؟
دلا! چو غنچه شكايت زِ كارِ بسته مكن كه بادِ صبح، نسيمِ گره گشا آورد
رسيدنِ گل و نسرين به خير و خوبى باد! بنفشه شاد و خوش آمد، سَمَن صفا آورد
علاجِ ضعفِ دل ما كرشمه ساقى است بر آر سر، كه طبيب آمد و دوا آورد
صبا به خوش خبرى، هدهدِ سليمان است كه مژده طرب از گلشنِ سبا آورد
چه راه مىزند اين مطربِ مقام شناس كه در ميان غزل، قولِ آشنا آورد
تو نيز باده به چنگ آر و راهِ صحرا گير كه مرغِ نغمه سرا، سازِ خوش نوا آورد
مريد پير مغانم ز من مرنج اى شيخ! چرا كه وعده تو كردىّ و او بجا آورد
به تنگ چشمىِ آن تُركِ لشگرى نازم! كه حمله بر منِ مسكينِ يك قبا آورد
فلك، غلامىِ حافظ كنون به طوع كند كه التجا به درِ دولتِ شما آورد
گويا خواجه در اين غزل از اوّلين بارى كه حضرت محبوب او را مورد عنايت قرار داده و وى نسيمهاى وصالش را استشمام نموده، خبر داده و مىگويد :
چه مستى است ندانم كه رو به ما آورد كه بود ساقى و اين باده از كجا آورد؟
در حيرتم و نمىدانم اين چه حال و شورى است كه مرا فرا گرفته و مدهوش يكتا معشوقم نموده، و اين كدام ساقى است و اين بادهاى كه از تجليّاتش در ظرف دلم ريخت را از كجا آورده؟
گويا حضرت دوست وى را چنان از خود گرفته كه جز «اَللّهُ نورُ السَّمواتِ وَالاَرْضِ.»[1] : (خداوند، نور آسمانها و زمين مىباشد.) و «نورٌ عَلى نورٍ.»[2] : (نورى است بر
روى نور.) چيز ديگرى را مشاهده نمىكند و به حيرت فرو رفته و مىگويد: «كه بود ساقى و اين باده از كجا آورد؟» در جايى مىگويد :
صبحِ دولت مىدمد، كو جامِ همچون آفتاب؟ فرصتى زين بِهْ كجا يابم، بده جامِ شراب
خلوتِ خاص است و جاى امن و نزهتگاهِ اُنس اين كه مىبينم به بيدارى است يارب يا به خواب؟
شاهد و ساقى به دست افشان و مطرب پاى كوب غمزه ساقى ز چشم مىپرستان برده خواب[3]
دلا! چو غنچه شكايت زِ كارِ بسته مكن كه بادِ صبح، نسيمِ گره گشا آورد
اى خواجه! پس از اينكه نسيمى از الطاف حضرت دوست را در سحرگاهان استشمام نمودى، شكايت از مفارقت او مكن، كه پس از اينت بيشتر مورد عنايت قرار خواهد داد و تو را به خود و حقيقتت كه با توست آشنا، و گره از وجود مادّىات باز خواهد كرد تا بدانى و مشاهده كنى كه تو تنها اين بدن مادّى نيستى؛ كه: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، تَجَرَّدَ.»[4] : (هر كس نَفْس خود را بشناسد، مجرّد مىگردد ]و به حقيقت مجرّده
خود راه مىيابد[.) و نيز: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، جَلَّ اَمْرُهُ.»[5] : (هر كس نَفْس خويش را بشناسد،
كارش بالا مىگيرد.) در جايى چون به چنين ديدارى نايل شده، مىگويد :
شَمَمْتُ روحَ وِدادٍ وَشمْتُ بَرْقَ وِصال بيا كه بوىِ تو را ميرم اى نسيمِ شمال!
شكايتِ شبِ هجران فرو گذار اى دل! به شكرِ آنكه بر افكند پرده روز وصال[6]
رسيدنِ گل و نسرين به خير و خوبى باد! بنفشه شاد و خوش آمد، سَمَن صفا آورد
كنايه از اينكه: اى خواجه! حال كه ايّام و ليالى فراقت مىخواهد سپرى شود و بهار تجليّات اسمائى و صفاتى محبوب به تو رو نموده، اين لحظات بر تو مبارك بوده و همواره مشاهدهات برقرار باشد!
در جايى خود و سالكين را به قدردانى از چنين ايّامى توصيه نموده و مىگويد :
دوستان! وقتِ گل آن بِهْ كه به عشرت كوشيم سخنِ پيرِ مغان است به جان بنيوشيم
نيست در كس كرم و وقتِ طربمىگذرد چاره آن است كه سجّاده به مى بفروشيم
حافظ! اين حالِ عجب با كه توان گفت، كه ما بلبلانيم كه در موسمِ گل خاموشيم[7]
و مىگويد :
علاجِ ضعفِ دل ما كرشمه ساقى است بر آر سر، كه طبيب آمد و دوا آورد
اى خواجه! و اى سالكين! داروى دل هجران كشيده ما جز تجلّيات جمالى جانان نمىباشد، سزاوار است از بالش بيمارى فراق سر بر آريم و نظر كنيم كه طبيب عشق براى چاره جويى درد دورىمان دوا آورده و عنايت خود را شامل حالمان نموده و با او بگوييم: «اِلهى! كَرْبى لايُفَرِّجُهُ سِوى رَحْمَتِکَ، وَضُرّى لا يَكْشِفُهُ غَيْرُ رَاْفَتِکَ، وَغُلَّتى لا يُبَرِّدها اِلّا وَصْلُکَ.»[8] : (معبودا! ناراحتى سختم را جز رحمتت بر طرف نمىسازد، و
بيچارگىام را جز مهر و رأفتت رفع نمىنمايد، و سوز و حرارت درونىام را جز وصالت فرو نمىنشاند، و بيمارىام را جز طبابت تو درمان نمىكند.)
در جايى مىگويد :
طاير دولت اگر باز گذارى بكند يار باز آيد و با وصل قرارى بكند
كو كريمى كه ز بزمِ طربش غمزدهاى جرعهاى در كشد و دفعِ خمارى بكند؟
حافظا! گر نروى از درِ او هم روزى گذرى بر سرت از گوشه كنارى بكند[9]
صبا به خوش خبرى، هدهدِ سليمان است كه مژده طرب از گلشنِ سبا آورد
از اينكه باد صبا و نفحات الهى نابهنگام، نسيم تجلّيات دوست را برايم به مژدگانى آورده معلوم مىشود حضرت محبوب مرا مورد توجّه خود قرار داده، من نيز شاكر بر اين امرم و مىگويم: «اِلهى! لَيْسَ لى وَسيلَةٌ اِلَيْکَ اِلّا عَواطِفُ رَأْفَتِکَ، ولا لى ذَريعَةٌ اِلَيْکَ اِلّا عَواطِفُ رَحْمَتِکَ.»[10] : (بار الها! من ]براى نيل[ به سوى تو وسيلهاى جز عواطف
مهربانىات، و دستاويزى جز عطاياى رحمتت ندارم.) در جايى مىگويد :
صبا وقتِ سحر بويى ز زلفِ يار مىآورد دلِ شوريده ما را ز نو در كار مىآورد
زرشكِ تارِ زلفِ يار بر بادِ سحر مىداد صبا، هر نافه مشكى كه از تاتار مىآورد[11]
و نيز در جايى مىگويد :
صبا به مقدمِ گل راحِ روح بخشد باز كجاست بلبلِ خوشگوى؟ گو بر آر آواز[12]
چه راه مىزند اين مطربِ مقام شناس كه در ميان غزل، قولِ آشنا آورد
بخواهد با اين بيان بگويد: نفحات طرب آورنده حضرت دوست را به اقتضاى حال خود يافتم، و گويا نسيمهاى كوى جانان، منزل و مقام مرا در سير شناخته بودند چرا كه در من شور ايجاد كردند و پيام محبوب را به من رسانيدند به گونهاى كه گويا از تمامى مظاهر، سخنِ دعوت به عشق او را مىشنوم. در جايى مىگويد :
مطربِ خوش نوا! بگو تازه به تازه نو به نو باده دلگشا بجو تازه به تازه نو به نو
شاهد دلرباى من مىكند از براى من نقش ونگار ورنگ و بو تازه بهتازه نو به نو[13]
و نيز مىگويد :
صبا! تو نكهتِ آن زلفِ مشكبو دارى به يادگار بمانى كه بوىِ او دارى
دلم كه گوهرِ اسرارِ عشقِ دوست در اوست توان به دستِ تو دادن گرش نكو دارى
ز جرعه تو سرم مست گشت، نوشت باد! خود از كدام مى است آنكه در سبو دارى[14]
اى خواجه حال كه مطرب و نفحات مقام شناس، قول آشنا را برايت آورد و حضرت محبوب مىخواهد مورد عنايتش قرارت دهد،
تو نيز باده به چنگ آر و راهِ صحرا گير كه مرغِ نغمه سرا، سازِ خوش نوا آورد
باده مشاهدات را از حضرت دوست بستان و راهى صحرا شود، تا از نغمه مرغان خوش آواز نيز گفتار او را بشنوى.
گويا با اين بيان اشاره به نعمتى دارد كه خداوند در بهشت به عدّهاى از بندگانش از ديدار و كلامش عنايت مىكند؛ كه: «لا اَحْجُبُ عَنْهُمْ وَجْهى، وَلاُنَعِّمُهُمْ بِأَلْوانِ التَّلَذُّذِ مِنْ كَلامى.»[15] : (و روى خود را از ايشان نمىپوشانم و حتمآ آنان را از انواع لذّات كلامم متنعّم
مىگردانم.) در جايى مىگويد :
بلبل ز شاخِ سرو به گلبانگ پهلوى مىخواند دوش درس مقامات معنوى
يعنى بيا كه آتش موسى نموده گل تا از درخت، نكته توحيد بشنوى
مرغانِ باغ، قافيه سنجند و بذله گو تا خواجه مِىْ خورد به غزلهاى پهلوى[16]
مريد پير مغانم ز من مرنج اى شيخ! چرا كه وعده تو كردىّ و او بجا آورد
اى آنان كه مرا به زهد خشك و نعمتها و زيبائيهاى بهشتى دعوت مىكرديد اگر
مرام شما را ترك گفتم، از من آزرده خاطر نشويد زيرا نفحات و مشاهداتى را كه پير و مرشدم به من وعده داده بود در اين جهان استشمام كرده و دريافته و در عالم ديگر نيز از آن بهرهمندم.
در جايى مىگويد :
من كه امروزم بهشتِ نقد حاصل مىشود وعده فرداى زاهد را چرا باور كنم؟[17]
بخواهد با اين بيان اظهار ارادت به استادش كرده باشد و بگويد :
بنده پيرِ خراباتم كه درويشانِ او گنج را از بىنيازى خاك بر سر مىكنند[18]
و بگويد :
پير ميخانه سحر جامِ جهان بينم داد واندر آن آينه از حُسنِ تو كرد آگاهم[19]
به تنگ چشمىِ آن تُركِ لشگرى نازم! كه حمله بر منِ مسكينِ يك قبا آورد
كنايه از اينكه: محبوب من محبوبى است كه حاضر نبود تا اثرى از من باقى است عنايتى به من داشته باشد، لذا تا مرا به كلّى از من نگرفت، نفحات خود را شامل حالم ننمود و به مشاهده و ديدارش نايل نساخت.
بيان خواجه اگر چه به صورت گله و شكايت آمده، امّا سخن از چيزى مىگويد كه مطلوب اوست؛ زيرا بدون آن وصال برايش ممكن نخواهد بود. در واقع مىخواهد بگويد: «اِلهى! وَ اَلْحِقْنى بِنُورِ عِزِّکَ الاَبْهَجِ، فَاَكونَ لَکَ عارِفآ، وَعَنْ سِواكَ مُنْحَرِفآ، وَمِنْکَ خائِفآ ]مُراقِبآ[، يا ذَالْجَلالِ وَالاِكْرامِ.»[20] : (پروردگارا! و مرا به درخشانترين نورِ مقام
عزّتت بپيوند، تا عارف و شناساى تو بوده، و از غير تو رو گردانده، و تنها از تو ترسان ]و
مراقب[ باشم اى صاحب جلال و كرم.) و بخواهد به سبب نوشيدن جام مشاهدهاش اشاره كند و بگويد :
سحرگاهان كه مخمورِ شبانه گرفتم باده با چنگ و چغانه
نهادم عقل را زادِ رَهْ از مى ز شهرِ هستىاش كردم روانه
نگارِ مىفروشم عشوهاى داد كه ايمن گشتم از مكرِ زمانه
زِ ساقىِ كمان ابرو شنيدم : كه اى تيرِ ملامت را نشانه!
نبندى زآن ميان طرفى كمروار اگر خود را ببينى در ميانه
برو اين دام بر مرغى دگر نِهْ كه عنقارا بلند است آشيانه
نديم و مطرب و ساقى همه اوست خيالِ آب و گِل در ره بهانه
كه بندد طرفِ وصل از حُسنِ شاهى كه با خود عشق ورزد جاودانه؟![21]
و بگويد :
فلك، غلامىِ حافظ كنون به طوع كند كه التجا به درِ دولتِ شما آورد
آرى، آنان كه از روى اخلاص، بندگىِ حضرت محبوب را مىنمايند، وى آنان را حيات طيّبه بخشيده و قرب و اُنس خود را نصيبشان خواهد كرد؛ كه: «مَنْ عَمِلَ صالِحآ مِنْ ذَكَرٍ اَوْ اُنْثى وَهُوَ مُوْمِنٌ، فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبةً.»[22] : (هر كس از مرد و زن عمل شايسته انجام
دهد، در حالى كه مؤمن باشد، مسلّمآ او را به زندگانى پاكيزه زنده مىنمائيم.) اينجاست كه جهان آفرينش غلام حلقه به گوش آنان خواهد شد.
در واقع بندگى حقيقى اوست كه بشر را به مرتبه خلافت اللّهى مىرساند، و به آنان خطاب مىشود كه: «يَابْنَ آدَمَ! اَنَا غَنِىٌّ لا اَفْتَقِرُ، اَطِعْنى فيما اَمَرْتُکَ، اَجْعَلْکَ غَنِيّآ لاتَفْتَقِرُ. يَابْنَ آدَمَ! اَنَا حَىٌّ لا اَموتُ، اَطِعْنى فيما اَمَرْتُکَ، اَجْعَلْکَ حَيّآ لاتَموتُ. اَنَا اَقولُ لِلشَّىْءِ: كُنْ، فَيَكوُنُ،
اَطِعْنى فيما اَمَرْتُکَ تَقولُ لِلشَّىْءِ: كُنْ، فَيَكونُ.»[23] : (اى فرزند آدم! من بىنيازى هستم كه هرگز
نادار نمىگردم، از دستوراتم اطاعت كن، تا تو را نيز چنان بىنياز گردانم كه هرگز نادار نگردى. اى فرزند آدم! من زندهاى هستم كه مرگ بر من راهى ندارد، از دستوراتم اطاعت كن، تا تو را حياتى بخشم كه هرگز نميرى. من به هر چيز بگويم: موجود شو، پديد مىآيد، از دستوراتم اطاعت كن، تا تو نيز اگر به هر چيز گفتى: موجود شو، ايجاد گردد.)
خواجه نيز مىخواهد بگويد: «فلك، غلامىِ حافظ كنون به طوع كند …» و بگويد :
فيضِ روح القدس ار باز مدد فرمايد دگران هم بكنند آنچه مسيحا مىكرد؟[24]
و بگويد :
گدايىِ دَرِ ميخانه طرفه اكسيرى است گر اين عمل بكنى، خاك زَرْ توانى كرد[25]
[1] و 2 ـ نور: 35.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 21، ص 51.
[4] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب معرفة النفس، ص 387.
[5] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب معرفة النفس، ص 387.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 381، ص 284.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 412، ص 304.
[8] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 149 – 150.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 223، ص 184.
[10] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 149.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 221، ص 183.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 309، ص 240.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 503، ص 263.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 580، ص 416.
[15] ـ وافى، ج 3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص 39.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 547، ص 392.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 452، ص 331.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 262، ص 210.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 383، ص 286.
[20] ـ اقبال الاعمال، 687.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 513، ص 369.
[22] ـ نحل: 97.
[23] ـ الجواهر السنيّة، ص 363.
[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 205، ص 172.
[25] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 132، ص 123.