• غزل  157

چو باد عزمِ سَرِ كوى يار خواهم كردنَفَس به بوى خوشش مشكبار خواهم كرد

هر آبروىْ كه اندوختم زِ دانش و دين         نثار خاكِ رَهِ آن نگار خواهم كرد

به هرزه، بى مى و معشوق عمر مى‌گذرد         بطالتم بس، از امروز كار خواهم كرد

صبا كجاست؟ كه اين جانِ خو گرفته چو گُل         فداى نكهتِ گيسوىِ يار خواهم كرد

چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن         كه عمر در سر اين كار و بار خواهم كرد

به يادِ چشمِ تو خود را خراب خواهم ساخت         بناىِ عهدِ قديم استوار خواهم كرد

نفاق و زرق نبخشد صفاى دل، حافظ!         طريقِ رندى و عشق اختيار خواهم كرد

از اين غزل بر مى‌آيد كه خواجه در ابتداء امر و بيدارى خود و توبه از زهد خشك اين ابيات را سروده، و در مقام تقاضاى ديدار حضرت محبوب بوده، و در ضمن اظهار پشيمانى از گذشته عمرش كه بى‌ياد دوست سپرى شده مى‌نمايد و مى‌گويد :

چو باد عزمِ سَرِ كوى يار خواهم كرد         نَفَس به بوى خوشش مشكبار خواهم كرد

حال كه عنايت محبوب دستگيرى‌ام نمود و دانستم كه بايد در پى غرض غايى از خلقت رَوَم؛ كه: «وَما خَلَقْتُ الُجِنَّ وَالاِنْسَ اِلّا لِيَعْبُدونِ.»[1] : (و جنّ و انس را نيافريدم مگر

اينكه مرا بپرستند.) و همچنين: «ما خَلَقْنَا السَّمواتِ وَالاَرْضَ وَمابَيْنَهُما اِلّا بِالْحَقِّ وَأَجَلٍ مُسَمّى.»[2] : (آسمانها و زمين و موجودات ميان آن دو را جز به حقّ و تا مدّت معيّن

نيآفريده‌ايم.) چرا آسوده باشم و قدم در راه بندگى حقيقى دوست نگذارم تا هر چه زودتر به وصالش نائل آيم، و چرا انفاس خود را كه در گذشته به غفلت سپرى كرده بودم، به استشمام عطر جمالش مشكبار نسازم و نگويم: «اَسْتَغْفِرُکَ مِنْ كُلِّ لَذَّةٍ بِغَيْرِ ذِكْرِکَ، وَمِنْ كُلِّ راحَةٍ بِغَيْرِ اُنْسِکَ، وَمِنْ كُلِّ سُرورٍ بِغَيْرِ قُرْبِکَ، وَمِنْ كُلِّ شُغْلٍ بِغَيْرِ طاعَتِکَ.»[3] : (از هر

لذّتى به غير يادت، و از هر راحتى به غير اُنس با تو، و از هر خوشحالى به غير قربت، و از هر كارى به جز طاعت و عبادتت آمرزش مى‌طلبم.) و نيز نگويم :

بوى خوشِ تو هر كه ز بادِ صبا شنيد         از يارِ آشنا، سخنِ آشنا شنيد

اى شاهِ حُسن! چشم به حالِ گدا فكن         كاين گوش بس حكايتِشاه و گدا شنيد[4]

و نگويم :

هر آبروىْ كه اندوختم زِ دانش و دين         نثار خاكِ رَهِ آن نگار خواهم كرد

با خود گفتم: براى رسيدن به قرب جانان بايد از توجّه به غيرِ محبوب و داشته‌هاى خويش (از فضل و علم و زهد و عبادت قشرى) چشم پوشى كرده و همه را نثار بندگى خالص حضرت دوست كنى، تا شايد از انس و ديدارش بهره‌مندت سازد؛ كه: «اِلهى! هَبْ لى كَمالَ الإنْقِطاعِ اِلَيْکَ، وَاَنِرْ اَبْصارَ قُلوبِنا بِضِياء نَظَرِها اِلَيْکَ، حَتّى تَخْرِقَ اَبْصارُ الْقُلوبِ حُجُبَ النُّورِ، فَتَصِلَ اِلى مَعْدِنِ الْعَظَمَة، وَتَصيرَ اَرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِکَ.»[5]  :

(معبودا! انقطاع و گسستن كامل از غير به سوى خويش را به من عطا نما و ديدگان دلمان را با تابش نگاهش به سوى خود روشن گردان، تا ديدگان دلهايمان حجابهاى نور را دريده و به معدن عظمتت واصل گشته، و ارواحمان به مقام پاك عزّتت بپيوندد.) بنابراين خواهم گفت كه :

من نه آن رندم كه تركِ شاهد و ساغر كنم         محتسب داند كه من اين كارها كمتر كنم

من كه امروزم بهشتِ نقد حاصل مى‌شود         وعده فرداى زاهد را چرا باور كنم

شيوه رندى نه لايق بود طبعم را، ولى         چون در افتادم، چرا انديشه ديگر كنم

زهد وقتِگل‌چه‌سودائى‌است‌حافظ!هوش‌دار         تا اَعُوذى خوانم و انديشه ديگر كنم[6]

و باز با خود گفتم :

به هرزه، بى مى و معشوق عمر مى‌گذرد         بطالتم بس، از امروز كار خواهم كرد

اى خواجه! حال كه عمرت بيهوده و بدون ذكر و مراقبه و محبّت محبوب گذشت، وقت آن رسيده كه از حضرت دوست پوزش طلبى و بگويى: «اِلهى! وَقَدْ اَفْنَيْتُ عُمْرى فى شِرَّةِ ]شَرَهِ[ السَّهْوِ عَنْکَ، وَاَبْلَيْتُ شَبابى فى سَكْرَةِ التَّباعُدِ مِنْکَ.»[7] : (بار الها!

عمرم را در حرص و نشاط ]و يا: آز شديد[ غفلت از تو فانى ساختم، و جوانى‌ام را در مستى بُعد و دورى از تو فرسوده نمودم.) و از او تقاضاى عنايات خاصّ و مشاهدات و تجليّات او را داشته باشى و بگويى: «اِلهى! وَاجْعَلْنى مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَأَجابَکَ، وَلاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِک، فَناجَيْتَهُ سِرّآ وَعَمِلَ لَکَ جَهْرآ.»[8] : (بارالها! مرا از آنانى قرار ده كه ندايشان كردى و

اجابتت نمودند، و نظرشان افكندى و در برابر جلال و عظمتت مدهوش گشتند. پس در باطن با آنها مناجات كردى و آشكارا براى تو عمل نمودند.) به خود خطاب كرده و بگويد :

عمر بگذشت به بى‌حاصلى و بوالهوسى         اى پسر! جامِ ميَم ده، كه به پيرى برسى

چه‌شكرهاست دراين‌شهر،كه قانع شده‌اند         شاهبازانِ طريقت به مقامِ مگسى

كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش         وه! كه بس بى‌خبر از غلغلِ بانگِجرسى[9]

و نيز بگويد :

اى دل! به كوى عشق گذارى نمى‌كنى         اسبابِ جمع دارى و كارى نمى‌كنى

چوگانِ كام در كف و گويى نمى‌زنى         بازى چنين به دست و شكارى نمى‌كنى

در آستينِ كامِ تو صد نافه مندرج         وآن را فداى طرّه يارى نمى‌كنى؟[10]

و بگويد :

صبا كجاست؟ كه اين جانِ خو گرفته چو گُل         فداى نكهتِ گيسوىِ يار خواهم كرد

نفحات و نسيمهاى جانفزاى دوست كجاست؟ تا پرده از كثرات عالم وجود بردارد و حضرت محبوب را با ايشان و از ملكوتشان مشاهده كنم و به شكرانه استشمام ديدارش جان خود را نثارش نمايم.

بخواهد بگويد: «وَها! اَنَا مُتَعَرِّضٌ لِنَفَحاتِ رَوْحِکَ وَعَطْفِکَ، وَمُنْتَجِعٌ غَيْثَ جُودِکَ وَلُطْفِکَ.»[11] : (هان! من اينك در معرض نسيمهاى رحمت و مهر تو در آمده، و باران

بخشش و لطف تو را خواهانم.) و بگويد :

اى صبا! نكهتى از كوى فلانى به من آر         زار و بيمار غمم، راحتِ جانى به من آر

قلبِ بى‌حاصلِ ما را بزن اكسيرِ مراد         يعنى از خاكِ درِ دوست نشانى به من آر[12]

و بگويد :

اى صبا! نكهتى از خاكِ درِ يار بيار         ببر اندوهِ دل و مژده دلدار بيار

تا معطّر كنم از لطفِ نسيمِ تو مشام         شمّه‌اى از نفحاتِ نَفَس يار بيار[13]

چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن         كه عمر در سر اين كار و بار خواهم كرد

بخواهد بگويد: حال كه محبوب مرا مورد عنايت خويش قرار داد و از خواب غفلت بيدار شدم و دانستم بايد در طلب ديدار او شوم، عمر خود را بر سر اين كار خواهم نهاد و همواره خواهم گفت: «اِلهى! مَنْ ذَا الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِسآ قِراکَ فَما قَرَيْتَهُ؟!
وَمَنْ ذاالَّذى اَناخَ بِبابِکَ مُرْتَجِيآ نداکَ فَما اَوْلَيْتَهُ؟!…»[14] : (معبودا! كيست كه در طلب

پذيرايى‌ات بر تو فرود آمد و پذيرايى‌اش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان نكردى؟!.) و گفت: «يا مَنْ سَعِدَ بِرَحْمَتِهِ الْقاصِدونَ وَلَمْ يَشْقَ بِنِقْمَتِهِ الْمُسْتَغْفِرونَ! كَيْفَ اَنْساکَ وَلَمْ تَزَلْ ذاكرى؟! وَكَيْفَ الْهو عَنْکَ وَاَنْتَ مُراقِبى؟!»[15] : (اى

خدايى كه ارادتمندان، به رحمتت سعادت يافته، و آمرزش طلبان، از انتقامت رنج و سختى نديدند! چگونه تو را فراموش كنم در صورتى كه همواره مرا ياد مى‌كنى؟! و چگونه از تو غافل گردم، در حالى كه پيوسته مراقب منى؟!) و با خود مى‌گويم :

دانى كه چيست دولت؟ ديدار يار ديدن         در كوىِ او گدايى، بر خسروى گزيدن

بوسيدنِ لبِ يار، اوّل ز دست مگذار         كآخر ملول گردى، از دست و لب گزيدن

فرصت شمار صحبت، كز اين دو راه منزل         چون بگذريم ديگر،نتوان به‌هم رسيدن[16]

نه تنها عمر در سر اين كار خواهم نهاد كه :

به يادِ چشمِ تو خود را خراب خواهم ساخت         بناىِ عهدِ قديم استوار خواهم كرد

و همان گونه كه در ازلم با «وَاَشْهَدَهُمْ عَلى اَنْفُسِهِم: اَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!»[17] : (و ايشان را بر

خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟!) مرا خرابِ چشم مست و جمال جذّاب خود نمودى و «بَلى شَهِدْنا.»[18] : (بله، گواهى مى‌دهيم.) گفتم، امروز نيز آن عهد را به ياد خواهم آورد، تا «اَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!» گويى و من «بَلى، شَهِدْنا.» گويم :

بخواهد بگويد :

بازآى ساقيا! كه هوا خواهِ خدمتم         مشتاقِ بندگىّ و دعاگوى دولتم

ز آنجا كه فيضِ جامِ سعادت،فروغِ توست         بيرون شدن نماى ز ظلماتِ حيرتم

دريا و كوه در ره و من خسته و ضعيف         اى خضرِ پى خجسته! مدد كن به همّتم

دورم به‌صورت از در دولت سراى دوست         ليكن بجان و دل ز مقيمانِ حضرتم[19]

نفاق و زرق نبخشد صفاى دل، حافظ!         طريقِ رندى و عشق اختيار خواهم كرد

بخواهد بگويد: حال كه دانستم طريقه زهد خشك، ديده دلم را براى مشاهده حضرت دوست به نور ايمان نمى‌گشايد، «طريق رندى و عشق اختيار خواهم كرد» و همواره در جستجوى او خواهم شد، تا چشم دل به ديدارش بگشايم و بگويم : «اَسْأَلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأَنْوارِ قُدْسِکَ، وَاَبْتَهِلُ اِلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطائِفِ بِرِّکَ، اَنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما اُؤَمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ اِكْرامِکَ وَجَميلِ اِنْعامِکَ، فِى الْقُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ اِلَيْکَ.»[20] : (به انوار

]و يا عظمت[ وجه ]و اسماء و صفات[ و به انوار ]مقام ذات[ پاك و مقدّست از تو درخواست نموده، و به عواطف مهربانى و لطائف احسانت تضرّع و التماس مى‌نمايم كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان و انعام نيكويت، در قرب به تو و نزديكى و منزلت يافتن در نزدت و بهره‌مندى از مشاهده‌ات. آرزومندم، تحقّق بخشى.) و بگويم :

بيا و كشتىِ ما در شطِ شراب انداز         غريو و ولوله در جان شيخ و شاب انداز

ز كوى ميكده برگشته‌ام ز راهِ خطا         مرا دگر ز كَرَم در رَهِ صواب انداز

مَهِل كه روز وفاتم به خاك بسپارند         مرا به ميكده بر، در خُمِ شراب انداز[21]

[1] ـ ذاريات: 56.

[2] ـ احقاف: 3.

[3] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 151.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 145، ص 131.

[5] ـ اقبال الاعمال، ص 687.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 452، ص 330.

[7] ـ اقبال الاعمال، ص 686.

[8] ـ اقبال الاعمال، ص 687.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 583، ص 418.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 528، ص 379.

[11] ـ بحارالانوار، ج94، ص145.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 293، ص 229.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 292، ص 228.

[14] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144.

[15] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 472، ص 344.

[17] و 5 ـ اعراف: 172.

[18]

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 385، ص 287.

[20] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 145.

[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 313، ص 242.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا