• غزل  156

چو آفتابِ مى از مشرقِ پياله بر آيدز باغِ عارضِ ساقى، هزار لاله بر آيد

نسيم بر سر گل بشكند كُلاله سنبل         چو در ميانِ چَمَن بوىِ آن كُلاله بر آيد

حكايتِ شبِ هجران نه آن حكايتِ حال است         كه شمّه‌اى ز بيانش به صد رساله بر آيد

ز گِرْدِ خوانِ نگونِ فَلَك، مدار توقُّع         كه بى ملالتِ صد غصّه يك نواله بر آيد

گرت چو نوحِ نبىّ صبر هست بر غمِ طوفان         بلا بگردد و كامِ هزار ساله بر آيد

به سعىِ خود نتوان برد رَهْ به گوهرِ مقصود         خيال بود كه اين كار بى‌حواله برآيد

نسيمِ وصلِ تو گر بگذرد به تربتِ حافظ         ز خاكِ كالبدش صد هزار ناله بر آيد

از ابيات اين غزل به خوبى بر مى‌آيد كه خواجه را وصالى بوده، سپس به هجران گرفتار شده، در مقام ذكر مشكلات روزگار فراق و تمنّاى پايان يافتن آن از حضرت محبوب بر آمده و مى‌گويد :

چو آفتابِ مى از مشرقِ پياله بر آيد         ز باغِ عارضِ ساقى، هزار لاله بر آيد

چنانكه رخسار محبوب از ظرفِ وجود سالك تجلّى نمايد و سالك عاشق را مشاهده حضرت دوست دست دهد، در آن ديدار به هزاران ديدار ديگر از ملكوت همه مظاهر نايل خواهد شد؛ كه: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، عَرَفَ رَبَّهُ.»[1] : (كسى كه نَفْس خود را

شناخت، پروردگارش را خواهد شناخت.) و نيز: «كَفى بِالْمَرْءِ مَعْرِفَةً اَنْ يَعْرِفَ نَفْسَهْ.»[2]  :

(براى انسان همين شناخت بس كه نفس خويش را بشناسد.) و همچنين: «عَجِبْتُ لِمَنْ يَجْهَلُ نَفْسَهُ، كَيْفَ يَعْرِفُ رَبَّهُ.»[3] : (در شگفتم كسى كه نسبت به نَفْس خويش جاهل است، چگونه پروردگارش را مى‌شناسد.) و يا اينكه: «كَيْفَ يَعْرِفُ غَيْرَهُ مَنْ يَجْهَلُ نَفْسَهُ؟»[4]  : (كسى كه به نفس خويش جاهل است، چگونه غير خود را مى‌تواند بشناسد.) و نيز: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، فَهُوَ لِغَيْرِهِ أَعْرَفُ.»[5] : (هر كس نفس خويش را بشناسد، نسبت به غير خود

شناساتر خواهد بود.) و همچنين: «لا تَجْهَلْ نَفْسَکَ، فَاِنَّ الْجاهِلَ بِنَفْسِهِ جاهِلٌ بِكُلِّ شَىْءٍ.»[6]  :

(به نَفْس خود جاهل مباش، كه هر كس به شناخت نَفْس خويش جاهل باشد، به هر چيز نا آشنا و جاهل است.) و در جايى مى‌گويد :

در ازل هر كو به فيضِ دولت ارزانى بود         تا ابد جامِ مرادش، همدمِ جانى بود

خلوت ما را فروغ از عكسِ جامِ باده باد!         زآنكه كُنجِ اهلِ دل بايد كه نورانى بود

بى چراغِ جام، در خلوت نمى‌آرم نشست         وقتِ گل، مستورىِ مِستان ز نادانى بود

مجلس اُنس وبهار وبحثِ عشق اندر ميان         جامِ مِى نگرفتن از جانان، گران جانى بود

خوش‌بود خلوت‌هم‌اى‌صوفى! وليكن‌گر دراو         باده ريحانى و ساقىِّ روحانى بود[7]

نسيم بر سر گل بشكند كُلاله سنبل         چو در ميانِ چَمَن بوىِ آن كُلاله بر آيد

و چنانكه نسيم خوش و جانفزاى حضرت دوست از چمنزار عالم و مظاهر آشكار گردد، بازار عطر گل برچيده خواهد شد.

كنايه از اينكه: تا زمانى مظاهر عالَم براى عاشقان محبوب، جلوه مى‌توانند داشته باشند، كه او از ملكوتشان تجلّى نكرده باشد. بخواهد بگويد: «اَنْتَ الَّذى اَشْرَقْتَ الاَنْوارَ فى قُلوبِ اَوْلِيائِکَ حَتّى عَرَفوکَ وَوَحَّدوکَ ]وَجَدوکَ[، وَاَنْتَ الَّذى اَزَلْتَ الأَغْيارَ عَنْ قُلوبِ أَحِبّائِکَ، حَتّى لَمْ يُحِبّوا سِواکَ، وَلَم يَلْجَئوا اِلى غَيْرِکَ.»[8] : (تو بودى كه انوار را در قلوب

اوليائت تاباندى، تا از اهل معرفت و توحيدت گشتند ]يا: تو را يافتند.[، و تو بودى كه اغيار را از دلهاى دوستانت زدودى، تا غير تو را به دوستى نگرفته و به غيرت پناه نبردند.) و بگويد :

تركِ من چون جعدِ مشكين گِرْدِ كاكُل بشكند         لاله را دل خون كند، بازارِ سنبل بشكند

ور خرامان سَرْوِ گلبارش كند ميلِ چمن         سرو را از پا در اندازد، دلِ گل بشكند

حافظا! اين سرِّ وحدت را ز دستِ خود مده         تا خيالِ زهد و تقوى را توكّل بشكند[9]

اين بود حكايت روزگار وصال خواجه، امّا :

حكايتِ شبِ هجران نه آن حكايتِ حال است         كه شمّه‌اى ز بيانش به صد رساله بر آيد

كجا مى‌توان گوشه‌اى از روزگار هجران حضرت محبوب را براى كسى بيان نمود، تنها هجران كشيدگان كه طعم تلخ دورى او را دريافته‌اند، دشواريش را در نظر مى‌آورند و مى‌گويند: «فَهَبْنى – يا اِلهى وَسَيِّدى وَمَوْلاىَ وَرَبّى! – صَبَرْتُ عَلى عَذابِکَ، فَكَيْفَ اَصْبِرُ عَلى فِراقِکَ؟ وَهَبْنى صَبَرْتُ عَلى حَرِّ نارِكَ، فَكَيْفَ اَصْبِرُ عَنِ النَّظَرِ اِلى كَرامَتِکَ؟»[10] : (پس اى

معبود و سرور و مولى و پروردگار من! گيرم كه بر عذابت صبر كنم، بر فراقت چگونه شكيبا باشم؟ و گيرم كه بر سوز آتش ]جهنم[ تو شكيبا باشم، چگونه بر محروميّت از نگريستن به كرامتت صبر نمايم؟.) و مى‌گويند :

بى‌مِهْرِ رُخَت روزِ مرا نور نمانده است         وز عمر مرا جز شبِ ديجور نمانده است

مِنْ بَعْد چه سود ار قدمى رنجه كند دوست         كز جان رمقى در تنِ رنجور نمانده است

وصلِ تو اَجَل را ز سَرَم دور همى داشت         از دولتِ هجرِ تو كنون دور نمانده است

حافظ! ز غم از گريه نپرداخت به خنده         ماتم زده را داعيه سور نمانده است[11]

امّا اى خواجه!

ز گِرْدِ خوانِ نگونِ فَلَك، مدار توقُّع         كه بى ملالتِ صد غصّه يك نواله بر آيد

آرى، عالم طبيعت جايگاه تزاحم و ملالت و غصّه مى‌باشد، و نبايد از آن خوشى و راحتى را توقّع داشت اين عارف واصل است كه به همه امور به نظر حُسن و
خوبى مى‌نگرد و مى‌گويد: «اَلَّذى أَحْسَنَ كُلَّ شَىْءٍ خَلَقَهُ …»[12] : (او هر چيزى را كه آفريد،

زيبا آفريدش.) و ترس و غم و غصّه به او راه ندارد؛ كه: «اَلا! اِنّ اَوْلِياءَ اللّهِ لاخَوْفٌ عَلَيْهِمْ، وَلا هُمْ يَحْزَنونَ.»[13] : (آگاه باشيد! كه مسلّمآ نه ترس و بيمى بر اولياى خدا مسلّط مى‌شود،

و نه آنان اندوهگين مى‌گردند.) و اگر ترسى براى او باشد از عظمت معشوق است؛ كه: «اِنّا نَخافُ مِنْ رَبِّنا يَوْمآ عَبُوسآ قَمْطَريرآ.»[14] : (همانا ما به خاطر پروردگار خود از روز

]قيامتِ[ كه ترش روى و سخت است، در هراسيم.) خواجه نيز مى‌خواهد بگويد سالک عاشق هرگز نبايد انتظار داشته باشد كه بدون گرفتارى و آزمايش و تحمّل ايّام هجران به وصال معشوق نايل آيد؛ كه: «اِنَّ اللّهَ اِنَّما يَهَبُ الْمَنازِلَ الشَّريفَةَ لِعِبادِهِ بِاِحْتمالِ الْمَكارِهِ.»[15] : (خداوند، مقامات والا را تنها در برابر تحمّل ناخوشاينديها به بندگانش

ارزانى مى‌دارد.) در جايى مى‌گويد :

در طريقِ عشقبازى اَمْن و آسايش خطاست         ريش باد آن دل كه با دردِتو جويد مَرْهمى[16]

و نيز مى‌گويد :

ترسم كز اين چمن نبرى آستينِ گل         كز گلبنش تحمُّلِ خارى نمى‌كنى[17]

و مى‌گويد :

گرت چو نوحِ نبىّ صبر هست بر غمِ طوفان         بلا بگردد و كامِ هزار ساله بر آيد

آرى، آرزوها و خواسته‌هاى بشر هرچه بلندتر و شريف‌تر باشد، نايل شدن به آنها نيز سخت‌تر و مشكلاتش بيشتر خواهد بود و سالك بايد صبر و استقامت در
طريق و صبر بر صبر را اختيار نمايد تا به هدف غايى خود دست يابد؛ كه: «اَفْضَلُ الصَّبْرِ اَلتَّصَبُّرُ.»[18] : (برترين صبر، وادار كردن خود بر شكيبايى است.) و نيز: «اَفْضَلُ الصَّبُرِ،

اَلصَّبُرُ عَنِ الْمَحْبُوبِ.»[19] : (برترين شكيبايى، شكيباى از ]دورى[ محبوب است.)

خواجه هم بخواهد با اين بيان به خود خطاب كرده و بگويد: اگر همچون نوح 7 كه برغم طوفان صبر نمود تا از مشكلات رهايى يافت، تو نيز بردبارى را در طوفان عشق و هجر جانان پيشه كنى، بلاها و ناراحتيهاى روزگار فراقت به وصال مُبدَّل مى‌گردد، همان گونه كه نوح نبىّ 7 مخاطب به خطاب سلام و بركات الهى گرديد؛ كه: «قيلَ: يا نوحُ! اهْبِطْ بِسَلامٍ مِنّا وَبَرَكاتٍ عَلَيْکَ وَعَلى اُمَمٍ مِمَّنْ مَعَکَ وَاُمَمٌ سَنُمَتِّعُهُمْ ثُمَّ يَمَسُّهُمْ مِنّا عَذابٌ اَليمٌ.»[20] : (گفته شد: اى نوح! فرود آى، با ايمنى و بركتهاى فراوان از

ناحيه ما بر تو و برخى از امّتهايى كه همراه تو هستند، و امّتهايى كه بزودى برخوردارشان خواهيم نمود سپس عذاب دردناكى از ما به آنان خواهد رسيد.) در جايى مى‌گويد :

صبر است مرا چاره زِ هجران تو، ليكن         چون صبر توان‌كرد، كه مقدور نمانده‌است[21]

با اين همه بايد بدانى كه :

به سعىِ خود نتوان برد رَهْ به گوهرِ مقصود         خيال بود كه اين كار بى‌حواله برآيد

اى خواجه! اگر گمان مى‌كنى كه تلاش و كوشش توست كه به وصال و مشاهدات محبوب نائلت مى‌سازد در اشتباه مى‌باشى، اگرچه محبوب تو را امر به سعى و مجاهده نموده؛ كه: «وَالَّذينَ جاهَدُوا فينا، لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا، وَاِنَّ اللّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنينَ.»[22]  :

(آنان كه در ]راه[ ما بكوشند مسلّمآ ايشان را به راههاى خويش رهنمون مى‌شويم، و
براستى كه خداوند با نيكوكاران مى‌باشد.)؛ امّا بى عنايت محبوب ممكن نيست كسى به جايى رسد؛ لذا در جايى مى‌گويد :

گر چه وصالش نه به كوشش دهند         آن قدر اى دل! كه توانى بكوش[23]

و نيز در جايى مى‌گويد :

به جِدّ و جَهْد چو كارى نمى‌رود از پيش         به كردگار رها كرده بِهْ مصالحِ خويش[24]

نسيمِ وصلِ تو گر بگذرد به تربتِ حافظ         ز خاكِ كالبدش صد هزار ناله بر آيد

محبوبا! نه تنها در اين جهان در انتظار ديدارت همواره مى‌نالم، بلكه اگر در اين حال بميرم و به خاك مُبَدَّل شوم و بر خاكم گذر كنى، فرياد و سوز آهم از خاكِ كالبدم برخواهد خواست. در جايى مى‌گويد :

حافظ، سر از لحد به درآرد به پاى بوس         گر خاك او به پاى شما پى سپر شود[25]

خلاصه خواجه با اين بيان در مقام اظهار اشتياق خود به ديدار ديگر بار معشوق بوده و مى‌خواهد بگويد :

سينه مالامالِ درد است اى دريغا! مَرْهَمى         دل ز تنهايى به‌جان آمد، خدا را همدمى

چشمِ آسايش كه دارد زين سپهرِ گرم رو         ساقيا! جامى بياور تا بياسايم دمى[26]

و بگويد :

اى خسروِ خوبان! نظرى سوى گدا كن         رحمى به من سوخته بى‌سر و پا كن

دردِ دلِ درويش و تمنّاى نگاهى         زآن چشم‌سيه، مَسْت به يك غمزه دوا كن

گر لاف زَنَد ماه كه مانَد به جمالت         بنماى رُخ خويش و مَهْ انگشت نما كن[27]

[1] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب معرفة النفس، ص 387.

[2] و 3 و 4 ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب معرفة النفس، ص 388.

[3]

[4]

[5] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب معرفة النفس، ص 387.

[6] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب النفس، ص 392.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 193، ص 163.

[8] ـ اقبال الاعمال: ص 349.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 151، ص 135.

[10] ـ اقبال الاعمال، ص 708.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 107، ص 108.

[12] ـ سجده: 7.

[13] ـ اعراف: 35.

[14] ـ انسان: 10.

[15] ـ بحار الانوار، ج 45، ص 90، روايت 29.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 577، ص 414.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 528، ص 380.

[18] و 2 ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب الصبر، ص 191.

[19]

[20] ـ هود: 48.

[21] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 107، ص109.

[22] ـ عنكبوت: 69.

[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 348، ص 264.

[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 332، ص 254.

[25] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 225، ص 187.

[26] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 577، ص 413.

[27] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 464، ص 339.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا