• غزل  155

چو رويت مِهْر و مَهْ تابان نباشدچو قَدّت سَرْو در بُستان نباشد

چو لَعل ولؤلؤت در دلفروزى         دُرِ دريا و لَعْلِ كان نباشد

ميان خَطِّ سبزت، لَعْلِ نوشين         عَجَب گر چشمه حيوان نباشد

چو قندت پسته‌وَش خندد به حالم         چرا بادامِ من گريان نباشد

سَوادِ زُلف تو كُفرى است دل را         كه روشن‌تر از آن ايمان نباشد

به تو نسبت نباشد هيچ تن را         نه تن، باللّه كه مِثْلَت جان نباشد

اگر چه هست شيرين شعرِ حافظ         چو لعلِ خسروِ خوبان نباشد

خواجه در اين غزل خبر از مشاهده گذشته‌اش داده و در مقام توصيف حقّ تبارك و تعالى به كمالات بر آمده، و گويا در ضمن مى‌خواهد اظهار اشتياق به ديدار ديگر بنمايد. مى‌گويد :

چو رويت مِهْر و مَهْ تابان نباشد         چو قَدّت سَرْو در بُستان نباشد

محبوبا! اگر چه ماه و خورشيد با نور افشانى خود نظر همگان را به خود جلب و بهره‌مندشان مى‌سازند، ولى تجلّيات اسماء و صفاتى و نور جمال تو كجا و جلوه‌گرى ماه و خورشيد كجا؟! كه: «اَللّهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأَرْضِ.»[1] : (خداوند، نور

آسمانها و زمين مى‌باشد.) و نيز: «وَبِاَسْمائِکَ الَّتى غَلَبَتْ اَرْكانَ كُلِّ شَىْءٍ.»[2] : (و ]از تو

مسئلت دارم [به اسمائت كه بر اركان و شراشر وجود هر چيزى چيره گشته.) نه تنها جلوه ماه و خورشيد، كه سَرْو و تمام سَرْو قامتان عالم در مقابلِ سَرْوِ قامت و زيبائيهايت در نظرم نمى‌آيند؛ زيرا: «اَللّهُ لا اِلهَ اِلّا هَوَ الْحَىُّ الْقَيُّومُ.»[3] : (خداوند، معبودى

جز او نيست و زنده و پايدار ]و بر پا دارنده هر چيز[ است.) و نيز: «وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الَّذى اَضاءَ لَهُ كُلُّ شَىْءٍ، يا نورُ! يا قُدّوسُ!»[4] : (و ]از تو مسئلت دارم[ به نور روى ]و اسماء و صفاتت[ كه

هر چيزى بدان روشن است، اى نور! اى پاك و منزّه ]از هر نقص[!) در جايى خبر از اين ديدارش داده و مى‌گويد :

ساقى! بيا، كه يار زِ رُخ پرده بر گرفت         كارِ چراغِ خلوتيان باز در گرفت

هر سَرْوْ قد كه بر مَهْ و خور جلوه مى‌فروخت         چون تو در آمدى، پىِ كارِ دگر گرفت

زين قصّه، هفت گنبدِ افلاك پر صداست         كوته نظر ببين، كه سخن مختصر گرفت[5]

چو لَعل ولؤلؤت در دلفروزى         دُرِ دريا و لَعْلِ كان نباشد

معشوقا! چيزى فريبنده‌تر از لعلِ لب و جمالت در حيات بخشى به عاشقانت نيست و هرگز دُرّ دريا و جواهر معدن دلربايى تو را ندارد.

در جايى مى‌گويد :

لبت مى‌بوسم و در مى‌كشم مِىْ         به آبِ زندگانى برده‌ام پى

لبش مى‌بوسم و خون مى‌خورد جام         رخش مى‌بينم و گل مى‌كند خوى

زبانت دركش اى حافظ زمانى         حديث بى زبان را بشنو از نى[6]

و يا بخواهد بگويد: گرانبهاتر از گفتار لذّت بخش و نورانى و ارزشمندت در دُر دريا و كوه نيافتم، در حديث معراج درباره عنايتهايى كه خداوند به محبوبين درگاهش مى‌فرمايد، مى‌گويد: «ثُمَّ اَرْفَعُ الْحُجُبَ بَيْنى وَبَيْنَهُ، فَأُنَعِّمُهُ بِكَلامى، وَاُلَذِّذُهُ بِالنَّظَرِ اِلَىَّ.»[7] : (سپس حجابهاى ميان خود و او را بر طرف نموده، و او را از سخن گفتن با

خويش متنعّم نموده، و از لذّت نگريستن به خويش برخوردار مى‌نمايم.)

ميان خَطِّ سبزت، لَعْلِ نوشين         عَجَب گر چشمه حيوان نباشد

محبوبا! اگر در چمنزار عالم طبيعت، چشمه آب گوارايى باشد و كسى از آن استفاده نكند، جاى شگفتى نيست، عجيب آن است كه تو در سبزه‌زارِ كثرات و مظاهر ظهور داشته باشى و ممكن باشد از حضرتت بهره‌مند شدن، ولى عاشقانت نتوانند از تجلّيات و ديدارت بهره‌مند گردند و آب حياتى بنوشند. بخواهد بگويد :

از رُخت چون خُلد و لعلت سَلسبيل         سَلْسبيلت كرده جان و دل سبيل

سبز پوشانِ خَطَت بر گِرْدِ لب         همچو حورانند گِرْدِ سَلسَبيل

من نمى‌يابم مجال اى دوستان!         گر چه او دارد جمالى بس جَميل[8]

و بگويد :

چو قندت پسته‌وَش خندد به حالم         چرا بادامِ من گريان نباشد

محبوبا! چرا ديده‌ام گريان نباشد، و حال آنكه با كلام شيرين و پسته خندانت جوابِ «رَبِّ! اَرِنى اَنْظُرْ اِلَيْکَ.»[9] : (پروردگارا! خود را به من نشان بده.) مرا، «لَنْ تَرانى.»[10]  :

(هرگز مرا نخواهى ديد.) مى‌گويى، گويا مى‌خواهى بگويى‌ام: با وجود توجّه به خود، ممكن نيست به ديدار من نايل آيى.[11]

بخواهد بگويد:

زِ گريه مردمِ چشمم نشسته در خون است         ببين كه در طلبت، حال مردمان چون‌است

دلم بجو، كه قدّت همچو سرو دلجوى است         سخن بگو، كه كلامت لطيف و موزون است

ز دَوْرِ باده به جان، راحتى رسان، ساقى!         كه رنجِ خاطرم از جورِ دورِ گردون است[12]

و بگويد :

سَوادِ زُلف تو كُفرى است دل را         كه روشن‌تر از آن ايمان نباشد

محبوبا! هنگامى ايمانم مورد قبول تو خواهد بود، كه در تاريكىِ كفر زلف و جلال و كثراتت مشاهده‌ات نمايم؛ كه: «رَأَتْهُ الْقُلوبُ بِحَقائِقِ الإيمانِ.»[13] : (و دلها با ايمان

حقيقى‌شان او را مى‌نگرند.)

و ممكن است بخواهد بگويد: محبوبا! تو در كنار مظاهر و كثراتت تجلّى نخواهى داشت، و در عين مانع بودنِ عالم ملكشان از مشاهده ملكوتشان، راهنماى به حقيقتشان مى‌باشند، پس «روشن‌تر از آن ايمان نباشد» در جايى مى‌گويد :

دوش مى‌آمد و رُخساره برافروخته بود         تا كجا باز دلِ غمزده‌اى سوخته بود

كفرِ زُلفش رَهِ دين مى‌زد و آن سنگين دل         در رَهَش مَشْعله از چهره بر افروخته بود

جان عُشّاق، سپندِ رُخِ خود مى‌دانست         وآتشِ چهره بر اين كار بر افروخته بود[14]

به تو نسبت نباشد هيچ تن را         نه تن، باللّه كه مِثْلَت جان نباشد

معشوقا! اين همه كه توصيف نمودم، باز گفتارى است كه شايسته مقام و منزلت والاى تو نمى‌باشد؛ كه: «سُبْحانَ اللّهِ عَمّا يَصِفُونَ!»[15] : (پاك و منزّه است خداوند از

توصيف آنان كه او را مى‌ستايند.) آنچه خود در منزلتت فرموده‌اى شايسته توست؛ كه: «اَللّهُ الصَّمَدُ، لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ، وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوآ اَحَدٌ.»[16] : (تنها خداوند بى‌نياز است، او نه

زاده و نه زاده شده، و هيچ كس همتاى او نبوده است.) شايستگان درگاهت را سزا
است از تو سخن گويند و توصيفت نمايند؛ كه: «سُبْحانَ اللّهِ عَمّا يَصِفونَ اِلّا عِبادَاللّهِ الْمُخْلَصينَ.»[17] : (پاك و منزّه است خداوند از توصيف آنان كه او را مى‌ستايند، جز بندگان

مخلص و پاك شده خدا.) چرا كه مى‌فرمايند: «كائِنٌ لاعَنْ حَدَثٍ، مَوْجودٌ لا عَنْ عَدَمٍ، مَعَ كُلِّ شَىْءٍ لا بِمُقارَنَةٍ، وَغَيْرُ كُلِّ شَىْءٍ لا بِمُزايَلَةٍ، فاعِلٌ لا بِمَعْنَى الْحَرَكاتِ وَالآلَةِ، بَصيرٌ اِذْ لا مَنْظُورَ اِلَيْهِ مِنْ خَلْقِهِ، مُتَوَحِّدٌ اِذْ لا سَكَنَ يَسْتَأنِسُ بِهِ وَلا يِسْتَوْحِشُ لِفَقْدِهِ.»[18] : (وجود دارد نه از پديد آمدن

موجود است نه از عدم، همراه با همه اشياء است نه آنكه قرين و همتاى آنها باشد، و غير از همه اشياء است نه آنكه از آنها جدا باشد، كارگزار است ولى نه با حركات و ابزار، بيناست هنگامى كه از مخلوقات آنچه ديده شوند نبوده، و يگانه و تنهاست هنگامى كه مومنى نبوده كه به آن انس گيرد و از فقدانش وحشت كند.)

ميانِ او كه خدا آفريده است از هيچ         دقيقه‌اى‌است كه هيچ‌آفريده نگشاده‌است[19]

اگر چه هست شيرين شعرِ حافظ         چو لعلِ خسروِ خوبان نباشد

اى دوستان! با همه اين توصيفاتى كه از معشوقم نمودم و بياناتم خوشايند شما واقع شد، گفتار جذّاب و شيرينِ محبوبم كجا و گفتار من كجا؟! اگر سخنانم در قالبِ شعر، شيرينى دارد، به سبب آن است كه او را مى‌ستايم، بلكه شيرينى غزلم نيز از چاشنىِ كلام اوست. در جايى مى‌گويد :

بلبل از فيض گل‌آموخت سخن، ورنه نبود         اين همه قول و غزل، تعبيه در منقارش[20]

و نيز در جايى مى‌گويد :

بيا كه بلبلِ مطبوعِ خاطرِ حافظ         به بوى گلشنِ وصلِ تو مى‌سرايد باز[21]

ممكن است تمامى اين غزل در مدح رسول الله 9 باشد، و «خسرو خوبان» در بيت ختم نيز اشاره به آن بزرگوار 9 باشد.

[1] ـ نور: 35.

[2] ـ اقبال الاعمال، ص 707.

[3] ـ بقره: 255.

[4] ـ اقبال الاعمال، ص 707.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 103، ص 106.

[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 578، ص414.

[7] ـ وافى، ج3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص40.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 373، ص 279.

[9] و 3 ـ اعراف: 143.

[10]

[11] ـ با بيان آيه شريفه نمى‌خواهيم بگوييم: حضرت موسى 7 نيز چنين بوده؛ زيرا وى مُخُلَص بوده، وچنين گفتارى نسبت به وى معنى ندارد.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 86، ص 94.

[13] ـ بحار الانوار، ج 4، ص 26، روايت1.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 181، ص 155.

[15] ـ صافات: 159.

[16] ـ توحيد: 2 – 4.

[17] ـ صافات: 159 و 160.

[18] ـ نهج البلاغه، خطبه 1.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 24، ص 54.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 343، ص 261.

[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 319، ص 246.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا