- غزل 154
جمالت آفتابِ هر نظر باد!ز خوبى، روىِ خوبت خوبتر باد!
هُماىِ زلفِ شاهينْ شهپرت را دلِ شاهانِ عالَم زيرِ پَر باد!
دلى كو عاشقِ رويت نگردد هميشه غرقه در خونِ جگر باد!
كسى كو بسته زُلفت نباشد چو زلفت دَرْهم و زير و زبر باد!
بُتا! چون غمزهات ناوك گشايد دلِ مجروحِ من پيشش سپر باد!
چو لعلِ شكّرينت بوسه بخشد مذاقِ جان من زو پُر شكر باد!
مرا از توست هر دم تازه عشقى تو را هر ساعتى، حُسنى دگر باد!
به جان، مشتاقِ روىِ توست حافظ تو را بر حالِ مشتاقان نظر باد
خواجه در اين غزل در ابتداء با تمجيد و تعريف كردن از جمال و كمال حضرت محبوب در مقام اين بوده كه خود و سالكين را توجّه به او دهد، و در ضمن آنان را كه از اين بهرهمندى محرومند توبيخ و سرزنش نموده و اشتياق خويش را به مشاهده گذشتهاش اظهار نمايد مىگويد :
جمالت آفتابِ هر نظر باد! ز خوبى، روىِ خوبت خوبتر باد!
محبوبا! خورشيد بر افروخته جمالت كه در خوبى يكتاست و در گرفتن عاشقانت از خويشتن و فانى نمودنشان خوب است، خوبتر باد! تا آنان را به مقام بقا بعد از فنائشان بهرهمند سازد؛ زيرا :
آن كه مىگويند آن بهتر زِ حُسن يارِ ما اين دارد و آن نيز هم
هر دو عالَم يك فروغِ روى اوست گفتمت پيدا و پنهان نيز هم
خونِ ما آن نرگس مستانه ريخت وآن سرِ زلفِ پريشان نيز هم[1]
بخواهد بگويد: «اِلهى! وَاجْعَلْنى مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَأَجابَکَ، وَلاحَظتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ، فَنا جَيْتَهُ سِرّآ وَعَمِلَ لَکَ جَهْرآ.»[2] : (بار الها! مرا از آنانى قرار ده كه ندايشان كردى و اجابتت نمودند،
و نظرشان افكندى و در برابر جلال و عظمتت مدهوش گشتند، پس در باطن با آنها مناجات كردى و آشكارا و در ظاهر براى تو عمل نمودند.)
هُماىِ زلفِ شاهينْ شهپرت را دلِ شاهانِ عالَم زيرِ پَر باد!
بارالها! نه تنها من و عاشقان جمالت از ملكوت مظاهر و كثرات و سايه رحمتهاى خاصهات بهرهمند شويم كه شاهان عالم نيز از راه آنها مشاهدهات نمايند؛ البتّه مشاهده مىكنند، ولى توجّه به توجّهشان ندارند.
كنايه از اينكه: محبوبا! ما را در پرتو رحمتهاى خاصّهات قرار ده، تا با همه و محيط به همه مظاهرت مشاهده نماييم. در جايى مىگويد :
ز دستِ كوتهِ خود زير بارم كه از بالا بلندان شرمسارم
مگر زنجيرِ مويى گيردم دست وگرنه سر به شيدايى برآرم[3]
و نيز در جايى مىگويد :
هوا خواه توام جانا! و مىدانم كه مىدانى كه هم ناديده مىدانىّ و هم ننوشته مىخوانى
خمِ زلفت به نام ايزد كنون مجموعه دلهاست از آن باد ايمنى بادت كه انگيزد پريشانى
بيافشان زلف و صوفى را به بازىّ و به رقص آور كه از هر رُقعه زلفش هزاران بُت بيافشانى[4]
دلى كو عاشقِ رويت نگردد هميشه غرقه در خونِ جگر باد!
بخواهد بگويد: بارالها! سالكى كه از عشق و ذكر و محبّت تو بهرهاى نداشته باشد، همواره در غم و اندوه باد؛ كه: «وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرى، فَإِنَّ لَهُ مَعيشَةً ضَنْكآ، وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمى، قالَ: رَبِّ! لِمَ حَشَرْتَنى اَعْمى وَقَدْ كُنْتُ بَصيرآ؟ قالَ: كَذلِکَ أَتَتْکَ آياتُنا فَنَسيüتَها
وَكَذلِکَ الْيَوْمَ تُنْسى.»[5] : (و هركس از ياد من روى گرداند، حتمآ زندگانى تنگ و سختى
براى او خواهد بود، و او را در روز قيامت كور و نابينا محشور مىكنيم. ]آن روز [مىگويد : پروردگارا! چرا با اينكه من ]در دنيا[ بينا بودم، نابينا محشور نمودى؟ خداوند مىفرمايد : چنانكه نشانههاى ما به تو رسيد و تو آنها را فراموش نمودى ]و ناديده انگاشتى[، به همان صورت امروز فراموش مىشوى ]و ناديدهات مىانگاريم[.)
بخواهد بگويد: «خَسِرَتْ صَفْقَةُ عَبْدٍ لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّکَ نَصيبآ.»[6] : (معامله بندهاى كه
بهرهاى از محبّتت براى او قرار ندادى، محكوم به خسران است.) و بگويد :
كسى كو بسته زُلفت نباشد چو زلفت دَرْهم و زير و زبر باد!
آرى، خداوند در كنار مظاهرش تجلّى نكرده و نمىكند، آن كس كه بخواهد به مشاهده حضرتش نايل گردد، بايد از ملكوت خود و عالَم در جستجوى او شود.
خواجه هم مىخواهد بگويد: كسى كه از غير اين طريق در طلب محبوب شود به انكارش مبتلا شده يا در شك و ترديد از لقاءش افتد، كه: «اَلا! اِنَّهُمْ فى مِرْيَةٍ مِنْ لِقآءِ رَبِّهِم، اَلا! اِنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ.»[7] : (آگاه باش! كه آنها از ملاقات پروردگارشان در
شكّ ]وانكار[اند، آگاه باش كه او بر هر چيزى احاطه دارد.) و اينان كه خداوند را در كنار موجودات گمان كرده او را محيط به اشياء نمىبينند، مىخواهند مظاهر را راهنماى به حضرتش قرار دهند. كجا ممكن است خالق را به مخلوق شناخت؛ كه : «اِلهى! تَرَدّدى فِى الآثارِ يوجِبُ بُعْدَ الْمَزارِ.»[8] : (معبودا! تردّد و توجّهام به آثار و مظاهر،
موجب دورى ديدارت گرديده.) خلاصه بخواهد بگويد: «اِلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الآثارِ
وَتَنَقُّلاتِ الاَطْوارِ أَنَّ مُرادَکَ مِنّى، اَنْ تَتَعَرّفَ اِلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ حَتّى لا أَجْهَلَکَ فى شَىْءٍ.»[9] :
(بارالها! با پى در پى در آمدن آثار و مظاهر و دگرگون شدن تحوّلات دانستم كه مقصودت از من اين است كه خود را در هر چيز به من بشناسانى تا در هيچ چيز به تو جاهل نباشم.) و بگويد :
آن پيكِ نامور كه رسيد از ديارِ دوست آورد حِرزِ جان ز خطِ مشكبار دوست
خوش مىدهد نشانِ جلال و جمالِ يار خوش مىكند حكايتِ عزّ و وقار دوست[10]
و بگويد :
ماهِ خورشيد نمايش ز پسِ پرده زلف آفتابى است كه در پيش، سحابى دارد[11]
بُتا! چون غمزهات ناوك گشايد دلِ مجروحِ من پيشش سپر باد!
معشوقا! صيد غمزه چشمان و جذبه جمالت شدن، نهايت آرزوى من است، الهى! كه همواره دل مجروح هجران كشيدهام، هدفِ تير مژگان و غمزهات باد و به نابودى كشيده شود تا به قُربت راه يابد. بخواهد بگويد :
آن كه از سنبلِ او غاليه تابى دارد باز با دلشدگان ناز و عتابى دارد
غمزه شوخِ تو خونم به خطا مىريزد فرصتش باد كه خوش رأىِ صوابى دارد
كى كند سوىِ دل خسته حافظ، نظرى چشمِ مستت، كه بههر گوشه خرابى دارد[12]
و بگويد :
جمالت مُعجزِ حُسن است، ليكن حديث غمزهات سِحرِ مُبين است
بر آن چشمِ سيه صد آفرين باد! كه در عاشق كُشى سِحر آفرين است
ز چشمِ شوخِ تو كى جان توان برد كه دايم با كمان اندر كمين است[13]
و بگويد: پس از كشته شدنم،
چو لعلِ شكّرينت بوسه بخشد مذاقِ جان من زو پُر شكر باد!
آرزوى من آن است كه از لعل لب و جذبه جمالت آب حياتم بخشى تا بقاء به تو يابم و عالَم طبع و جانم شكّرين و شيرين گردند. در جايى مىگويد :
لبت را آب حيوان گفتم، امّا چه جاىِ آب، كان ماءِ مَعيناست[14]
و نيز در جايى مىگويد :
دل، شوقِ لبت مُدام دارد يارب! ز لبت چه كام دارد
جان، عشرتِ مِهْر و باده شوق در ساغرِ دل مُدام دارد[15]
و در جاى ديگر به صورت گله و شكايت مىگويد :
يك شَكَر اِنعامِ ما بود و لبت رُخصت نداد هم تو انصافش بده، شيرينْ لَبان اين كردهاند؟[16]
مرا از توست هر دم تازه عشقى تو را هر ساعتى، حُسنى دگر باد!
محبوبا! تو در حسن بىنظيرى و تجليّات گوناگون تو هر لحظه عشق و كشش تازه در من پديد مىآورد و اشتياقم به مشاهده جمالت افزون مىشود، الهى! كه همواره جمال زيبايت براى من متجلّى باد! بخواهد بگويد: «يا مَنْ اَنْوارُ قِدْسِهِ لأَبْصارِ مُحِبّيهِ رائِقَةٌ، وَسُبُحاتُ وَجْهِهِ لِقُلوبِ عارِفيهِ شائِقَةٌ! يا مُنى قُلوبِ الْمُشتاقينَ! وَيا غايَةَ آمالِ الْعارِفينَ!
أَسْأَلُکَ حُبَّکَ وَحُبَّ مَن يُحبُّکَ.»[17] : (اى خدايى كه انوار قدسش به چشم دوستانش در كمال
روشنى، و انوار روى ]و اسماء و صفات[اش بر قلوب عارفان او، شوق آور و نشاط انگيز است. اى آرزوى دل مشتاقان! و اى نهايت آمال عارفان! از تو محبت دوستى خود و دوستى دوستدارانت را خواهانم.) و بگويد :
نسبتِ رويت اگر با ماه و پروين كردهاند صورتِ ناديده، تشبيهى بهتخمين كردهاند
شَمّهاى از داستان عشقِ شور انگيز ماست آن حكايتها كه از فرهاد و شيرين كردهاند
خاكيان بى بهراند از جُرعه كأسُ الكِرام اينتطاول بين كه با عُشّاقِ مسكينكردهاند[18]
و بگويد :
حُسنِ تو هميشه در فزون باد! رويت همه ساله لاله گون باد!
اندر سَرِ من هواىِ عشقت هر روز كه هست در فزون باد![19]
به جان، مشتاقِ روىِ توست حافظ تو را بر حالِ مشتاقان نظر باد
محبوبا! همواره در اشتياق ديدارت بسر مىبرم. الهى كه نظر لطف و عنايتت شامل حال دوستداران مشاهدهات باشد و هر ساعتى برايشان تجلّى و حُسن دگرى داشته باشى. بخواهد بگويد: «اِلهى! فَاجْعَلْنا مِمَّنْ … مَنَحْتَهُ بِالنَّظَرِ اِلى وَجْهِکَ، وَحَبَوْتَهُ بِرِضاکَ، وَاَعَذْتَهُ مِنْ هَجْرِکَ وَقِلاک، وَبَوّأْتَهُ مَقْعَدَ الصِّدْقِ فى جِوارِکَ، وَخَصَصْتَهُ بِمَعْرِفَتِکَ، وَأَهَّلْتَهُ لِعبادَتِکَ، وَهيَّمْتَ قَلْبَهُ لإرادَتِکَ، وَاجْتَبَيْتَهُ لِمُشاهَدَتِکَ.»[20] : (بارالها! پس ما را از كسانى قرار
ده كه … نظر به رويت ]اسماء و صفات[ را به ايشان ارزانى داشته، و مقام رضا و خشنوديت را به آنان عطا نمودهاى و از هجران و خشم و طرد پناهشان داده و در جايگاه
صدق و راستى در جوارت جاى دادى، و به معرفت و شناختت ويژه گردانيده، و اهليّت عبادت و پرستشت را ارزانىشان داشته، و دلشان را سرگشته ارادهات نموده، و براى مشاهدهات برگزيدى.) و بگويد:
گر دولتِ وصالت خواهد درى گشودن سرها بر اين تخيُّل بر آستان توان زد
از شرم در حجابم، ساقى! تَلَطُّفى كن باشد كه بوسهاى چند بر آن دهان توان زد
بر جويبار چشمم گر سايه افكند دوست بر خاكِ رهگذارش آبِ روان توان زد
اهلِ نظر دو عالَم در يك نظر ببازند عشق است و داوِ اوّل بر نقدِ جان توان زد[21]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 409، ص 302.
[2] ـ اقبال الاعمال، ص 687.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 419، ص 309.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 595، ص 426.
[5] ـ طه: 124 – 126.
[6] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[7] ـ فصّلت: 54.
[8] ـ اقبال الاعمال، ص 348.
[9] ـ اقبال الاعمال، ص 348.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 36، ص 62.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 125، ص 119.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 125، ص 119.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 92، ص 98.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 92، ص 98.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 195، ص 146.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 261، ص 209.
[17] ـ بحار الانوار، ج 94، ص148.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 261، ص 208.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 161، ص 142.
[20] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 148.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 197، ص 166.