• غزل  149

ترسم كه اشك در غمِ ما پرده در شودوين رازِ سر به مُهر به عالَم سَمَر شود

گويند: سنگ، لعل شود در مقامِ صبر         آرى شود، وليك به خونِ جگر شود

خواهم شدن به ميكده گريان و داد خواه         كز دستِ غم، خلاصِ دل آنجا مگر شود

اين سركشى كه در سَرِ سروِ بلندِ توست         كى با تو دستِ كوتهِ ما در كمر شود

اين قصرِ سلطنت كه تواش ماهِ منظرى         سرها بر آستانه او، خاكِ دَر شود

از هر كنار، تيرِ دعا كرده‌ام روان         باشد كز اين ميانه، يكى كارگر شود

از كيمياى مهر تو، زَرْ گشت روىِ من         آرى به يُمنِ همّت تو، خاك زَرْ شود

اى جان! حديثِ ما بَرِ دلدار عرضه كن         ليكن چنان مكن كه صبا را خبر شود

روزى اگر غمى رسدت، تنگدل مباش         رو شكر كن، مباد كه از بد، بتر شود

اى دل! صبور باش و مخور غم، كه عاقبت         اين شام، صبح گردد و اين شب، سحر شود

در تنگناى حيرتم از نخوتِ رقيب         يارب! مباد آنكه گدا معتبر شود

بس نكته غيرِ حُسْن ببايد، كه تا كسى         مقبولِ طبعِ مردمِ صاحب نظر شود

حافظ، سر از لَحَد بدر آرد به پاى بوس         گر خاكِ او به پاى شما پى سپر شود

از اين غزل معلوم مى‌شود خواجه را بعد از وصال، فراق حاصل گشته، در اكثر ابيات اظهار اشتياق به ديدار ديگر بار محبوب نموده و مى‌گويد :

ترسم كه اشك در غمِ ما پرده در شود         وين رازِ سر به مُهر به عالَم سَمَر شود

محبوبا! هر چند مى‌خواهم راز عشق خويش را نسبت به تو پنهان نمايم، اشك ديدگانم در فراقت آن را آشكار مى‌سازد، و محبّتم را به حضرتت بر سر زبانها مى‌اندازد. در جايى در مقام اشتياق به حضرت دوست مى‌گويد :

نماز شامِ غريبان چو گريه آغازم         به مويه‌هاى غريبانه قصّه پردازم

به ياد يار و ديار آنچنان بگريم زار         كه از جهان ره و رسمِ سفر براندازم

من از ديارِ حبيبم، نه از بلادِ رقيب         مُهيمنا! به رفيقانِ خود رسان بازم

سرشكم آمد و عيبم بگفت روى به روى         شكايت از كه كنم؟ خانگى‌است غمّازم[1]

گويند: سنگ، لعل شود در مقامِ صبر         آرى شود، وليك به خونِ جگر شود

خواجه با اين بيان، خود و ديگر سالكان را به سنگى تشبيه نموده كه در اثر مرور زمان و تابش ماه و خورشيد. به لعل و عقيق تبديل مى‌شود و گرانبها مى‌گردد. مى‌خواهد بگويد: صبر بر فراق و دورى حضرت دوست نيز چنين است تا كسى در
غم عشقش خون جگر نخورد، گوهر وجودش آشكار نمى‌شود و به مقصود خود راه نخواهد يافت. در جايى در مقام اظهار اشتياق به حضرت محبوب مى‌گويد :

بى مهرِ رُخت روزِ مرا نور نمانده است         وز عمر مرا جز شب ديجور نمانده است

وصلِ تو اجل را ز سرم دور همى داشت         از دولتِ هجرِ تو كنون دور نمانده است

صبر است مرا چاره ز هجرانِ تو، ليكن         چون صبر توان كرد كه مقدور نمانده است

در هجرِ تو گر چشمِ مرا آب نماند         گو: خونِ جگر ريز، كه معذور نمانده است

حافظ، ز غم از گريه نپرداخت به خنده         ماتم زده را داعيه سور نمانده است[2]

خواهم شدن به ميكده گريان و داد خواه         كز دستِ غم، خلاصِ دل آنجا مگر شود

در اين فكر شدم كه براى شكوه و چاره جويى از نفس و شيطان و امورى كه سبب هجران من شده اشك ريزان دست به دامان دوست زنم، و يا به مجالس اهل ذكر، و يا خانه استاد روم، و يا به اهل دل پناه برم، تا آگاه شوم كه چه شده كه محبوب مرا مورد عنايت خود قرار نمى‌دهد، و از غم فراقش خلاصى نمى‌بخشد.

بخواهد با اين بيان اشاره به بى‌قرارى‌اش از دورى دلدار نمايد و بگويد :

ز گريه، مردمِ چشمم نشسته در خون‌است         ببين كه در طلبت، حالِ مردمان چون‌است

از آن زمان كه زدستم برفت يارِ عزيز         كنارِ ديده من همچو رودِ جيحون است

چگونه شاد شود اندرونِ غمگينم         به اختيار، كه از اختيار بيرون است[3]

و بگويد :

شد رهزنِسلامت،زلفِ تو، وين عجب‌نيست         گر راهزن تو باشى، صد كاروان توان زد

قدّ خميده ما سهلت نمايد، امّا         بر چشمِ دشمنانت، تير از كمان توان زد

بر جويبارِ چشمم گر سايه افكند دوست         بر خاكِ رهگذارش آبِ روان توان زد[4]

و هنگامى كه به آرزوى ديرينه‌اش مى‌رسد، مى‌گويد :

سحرم دولت بيدار به بالين آمد         گفت: برخيز، كه آن خسرو شيرين آمد

قدحى در كش و سر خوش به تماشا بخرام         تا ببينى كه نگارت به چه آيين آمد

گريه، آبى به رخِ سوختگان باز آورد         ناله، فرياد رسِ عاشقِ مسكين آمد[5]

و ممكن است مراد خواجه از «داد خواهى» در بيت، دادخواهى از محبوب باشد و بخواهد بگويد: به ميكده و نزد مقرّبان درگاهت خواهم رفت و شكوه تو را به ايشان خواهم كرد، شايد آنان در پيشگاهت از كار من گره گشايى كنند و از هجران خلاصى يابم؛ ولى :

اين سركشى كه در سَرِ سروِ بلندِ توست         كى با تو دستِ كوتهِ ما در كمر شود

اين قصرِ سلطنت كه تواش ماهِ منظرى         سرها بر آستانه او، خاكِ دَر شود

چون به جلال و جمال و مقام عزّ و عظمت و شوكت تو مى‌نگرم، خود را قابل همنشينى تو نمى‌بينم و مى‌گويم: تمامى عاشقانت بايد در پيشگاهت اظهار خضوع و خشوع و بندگى داشته باشند، و تسليم خواسته‌هايت گردند، خواه هجران باشد و خواه وصال، و از خويش اظهار وجود ننمايند، كه: «اِنْ كُلُّ مَنْ فِى السَّمواتِ وَالاَرْضِ، اِلّا آتِى الرَّحْمنِ عَبْدآ.»[6] : (هر آن كه در آسمانها و زمين است به صورت بنده و برده به سوى

خداوند بسيار مهربان مى‌آيند.) و همچنين: «كُلُّ شَىْءٍ خاضِعٌ لِلّه.»[7] : (هر چيزى براى

خدا خاضع و فروتن مى‌باشد.) با اين همه، مى‌گويم :

بفكن بر صفِ رندان نظرى بهتر از اين         بر درِ ميكده ميكن گذرى بهتر از اين

آن كه فكرش گره از كارِ جهان بگشايد         گو: در اين نكته بفرما نظرى بهتر از اين

دل بدان رودِ گرامى چه كنم گر ندهم         مادرِ دهر ندارد پسرى بهتر از اين[8]

و مى‌گويم :

ساقى! كه جامت از مِىِ صافى تهى مباد!         چشمِ عنايتى به منِ دُرد نوش كن

سر مست در قباىِ زر افشان چو بگذرى         يك بوسه نذرِ حافظِ پشمينه پوش كن[9]

لذا مى‌گويد :

از هر كنار، تيرِ دعا كرده‌ام روان         باشد كز اين ميانه، يكى كارگر شود

محبوبا! براى خلاصى از غم هجرانم همواره و در هر زمان و مكان حضرتت را مى‌خوانم، كه: «اَلدُّعاءُ سِلاحُ الاَوْلِياءِ.»[10] : (دعا، اسلحه اولياى خدا ]عليه نَفْس و شيطان[

مى‌باشد.) و نيز: «اِنَّ لِلّهِ سُبْحانَهُ سَطَواتٍ وَنَقِماتٍ، فَاِذا نَزَلَتْ بِكُمْ، فَادْفَعُوها بِالدُّعاء، فَاِنَّهُ لا يَدْفَعُ الْبَلاءَ اِلّا الدُّعاءُ.»[11] : (بدرستى كه براى خداوند سبحان خشم گرفتن‌ها و كيفرهايى است، پس هنگامى كه برشما فرو آمد، آنها را با دعا دفع كنيد، كه بلا و گرفتارى را جز دعا رفع نمى‌كند.) اميد آنكه يكى از آنها به هدف اجابت مقرون گردد.

در جايى مى‌گويد :

دعاى گوشه نشينان بلا بگرداند         چرا به گوشه چشمى به ما نمى‌نگرى؟

مرا در اين ظلمات آن كه رهنمايى داد         دعاىِ نيمه شبى بود و گريه سحرى

ز هجر و وصل تو در حيرتم، چه چاره كنم؟         نه در برابر چشمى نه غايب از نظرى[12]

و نيز در جايى مى‌گويد :

به ملازمانِ سلطان كه رساند اين دعا را         كه به شكرِ پادشاهى ز نظر مران گدا را

همه‌شب دراين اميدم كه نسيمِصبحگاهى         به پيام آشنايى بنوازد آشنا را

به‌خدا كه جرعه‌اى ده، تو به‌حافظِ سحر خيز         كه دعاىِ صبحگاهى اثرى دهد شما را[13]

از كيمياى مهر تو، زَرْ گشت روىِ من         آرى به يُمنِ همّت تو، خاك زَرْ شود

اى جان! حديثِ ما بَرِ دلدار عرضه كن         ليكن چنان مكن كه صبا را خبر شود

گويا خواجه روى سخنش در اين دو بيت به ولىّ وقت (عجل الله فرجه الشريف) و يا استاد خود بوده، مى‌گويد: اى ولىّ زمان ! و يا اى استاد طريق! اگر در گذشته‌ام حضرت محبوب مرا به ديدار خود نائل نمود، مهر و الطاف و همّت تو بود كه وجود خاكى مرا طلا ساخت. در جايى مى‌گويد :

پير ميخانه، سحر جامِ جهان بينم داد         واندر آن آينه از حُسنِ تو كرد آگاهم[14]

و نيز در جايى مى‌گويد :

همّتِ پير مغان و نَفَسِ رندان بود         كه ز بند غم ايّام نجاتم دادند[15]

حال نيز اى ولىّ زمان (عجّل الله تعالى فرجه الشريف)! و يا اى استاد! حديث هجران مرا در ساعتى كه با او خلوت دارى، بگو، تا شايد باز ديدارش نصيبم گردد. به گفته خواجه در جايى :

كه برد به نزدِ شاهان زِ مَنِ گدا، پيامى         كه به كوى مى‌فروشان، دو هزار جم به جامى

شده‌ام خراب و بدنام و هنوز اميدوارم         كه به همّت عزيزان برسم به نيكنامى[16]

روزى اگر غمى رسدت، تنگدل مباش         رو شكر كن، مباد كه از بد، بتر شود

اى دل! صبور باش و مخور غم، كه عاقبت         اين شام، صبح گردد و اين شب، سحر شود

پس از گفتار گذشته، خواجه در اين دو بيت به خود وعده ديدار حضرت دوست را داده و مى‌گويد: حافظا! همواره نمى‌توان انتظار وصال جانان را داشت، چنانچه روزى به غم هجرانت مبتلا نمود، سزاوار نيست كه دل آزرده و افسرده خاطر گردى، شاكر ديدار بر گذشته‌ات باش، تا شايد ديگر بار وصالش نصيب گردد؛ كه : «وَاِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ: لَئِنْ شَكَرْتُمْ لأَزيدَنَّكُمْ، وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ اِنَّ عَذابى لَشديدٌ.»[17] : (و ]به ياد آور[ آن هنگام را كه پروردگارت

اعلام نمود: اگر سپاسگزارى كنيد، حتمآ ]بر نعمت شما[ مى‌افزايم، و اگر ناسپاسى نماييد، قطعآ عذاب من ]بر شما[ سخت خواهد بود.) و نيز: «ما يَفْعَلُ اللّهُ بَعَذابِكُمْ اِنْ شَكَرْتُمْ وَآمَنْتُمْ، وَكانَ اللّهُ شاكرآ عَليمآ.»[18] : (خدا به عذاب شما چكار دارد؟ اگر سپاس

گزارده و ايمان بياوريد، و خداوند شكر گذار و داناست.) و بدان اگر صبر بر فراق را تحمّل نمايى، «عاقبت، اين شام صبح گردد و اين شب، سحر شود»؛ كه: «اَلصَّبْرِ كَفيلٌ بِالظَّفَرِ.»[19]  :

(صبر و شكيبايى، كفيل و ضامن كاميابى است.) و همچنين: «اَفْضَلُ الصَّبْرِ، اَلصَّبْرُ عَنِ الْمَحْبُوبِ.»[20] : (برترين شكيبايى، شكيبايى از ]دورى[ محبوب است.) و نيز: «حَلاوَةُ الظَّفَرِ

تَمْحُو مَرارَةَ الصَّبْرِ.»[21] : (شيرينى پيروزى و كاميابى، تلخى صبر و شكيبايى را مى‌زدايد.)

خواجه نيز در جايى مى‌گويد :

يوسفِ گمگشته باز آيد به‌كنعان، غم مخور         كلبه احزان شود روزى گلستان غم مخور

اين دلِ غمديده حالش بهِ شود، دل بد مكن         وين سرِ شوريده باز آيد به سامان، غم مخور

گر بهارِ عمر باشد، باز بر طَرْفِ چمن         چترِ گل بر سر كشى، اى مرغِ خوشخوان! غم مخور

هان مشو نوميد، چون واقف نه اى ز اسرار غيب         باشد اندر پرده بازيهاى پنهان غم مخور[22]

در تنگناى حيرتم از نخوتِ رقيب         يارب! مباد آنكه گدا معتبر شود

بخواهد با اين بيان بگويد: من مى‌دانم و اميد دارم كه شب هجرانم چنانچه صبر نمايم، پايان خواهد يافت، ولى از طرفى مى‌بينم كه شيطان كه رقيب بنى‌نوع آدم است، چون از درگاه الهى به سبب سجده نكردنش بر آدم، رانده شد، دريافت كه قدرتى بر سلطه آدم و ذرّيّه‌اش ندارد و خود گدايى است از گدايان دربار حقّ، لذا : «رَبِّ فَأَنْظِرْنى…»[23] : (پروردگارا! پس مرا تا روزى كه خلق بر انگيخته مى‌شوند، مهلت

ده…) گفت، و خداوند سبحان فرمودش: «فَاِنَّکَ مِنَ الْمُنْظَرينَ.»[24] : (همانا تو از مهلت

داده شده‌گان هستى.) و چون مهلت يافت، «رَبِّ! بِما اَغْوَيْتَنى، لاُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِى الاَرْضِ، وَلاُغْوِيَنَّهُمْ اجْمَعينَ، اِلّا عِبادَکَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصينَ.»[25] : (پروردگارا! چون مرا گمراه نمودى، من

نيز ]همه چيز را[ در زمين در نظر آنان زينت داده و همه آنها، جز بندگان مخلَص و پاك شده‌ات را گمراه خواهم نمود.) گفت، و من از مخلَصين (به فتح لام) نگشته، مى‌ترسم كارى كند كه مرا از ديدار حضرتش محروم سازد.

و از طرفى مى‌بينم محبوبم فرموده: «هذا صِراطٌ عَلَىَّ مُسْتَقيمٌ، اِنَّ عِبادى لَيْسَ لَکَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ، اِلّا مَنِ اتَّبَعَکَ مِنَ الْغاوينَ.»[26] : (اين راهى است كه تنها بر من استوار است، همانا تو

هيچ سلطه و چيرگى بر بندگانم نخواهى داشت، مگر بر گمراهانى كه از تو پيروى كنند.)

اين گفتار حق مرا اميدوار مى‌سازد كه اگر مخلَص (به فتح لام) نيستم، بنده او هستم و شيطان با همه مهلتى كه از حضرت دوست گرفته بر من ممكن نيست سلطه داشته باشد و من بالاخره به مقصد و مقصود خود راه خواهم يافت.

در جايى مى‌گويد :

رقيبم سرزنشها كرد، كز اين باب رُخ برتاب         چه افتاد اين سَرِ ما را كه خاكِ در نمى‌ارزد[27]

امّا علّت راه نيافتن و محجوب بودنم از حضرت دوست اين است كه :

بس نكته غيرِ حُسْن ببايد، كه تا كسى         مقبولِ طبعِ مردمِ صاحب نظر شود

كنايه از اينكه: اگر يار مرا نمى‌پذيرد، بدان جهت است كه هنوز آمادگى تمام (از نظر صفاى باطن و شور عشق و امور ديگر) براى ديدارش را پيدا نكرده‌ام. بخواهد به خود خطاب كرده و بگويد :

روىِ جانان طلبى؟ آينه را قابل ساز         ورنه هرگز گُل و نسرين ندمد زآهن و روى

پيشتر زآنكه شوى خاكِ درِ ميكده‌ها         يك دو روزى به سر اندر رَهِ ميخانه بپوى[28]

حافظ، سر از لَحَد بدر آرد به پاى بوس         گر خاكِ او به پاى شما پى سپر شود

محبوبا! نه تنها تا هنگامى كه زنده‌ام به تو عشق مى‌ورزم و در پى ديدارت عمر بسر مى‌برم، كه پس از مرگ نيز اگر به خاكم گذر كنى عاشق وار براى مشاهده‌ات سر از لحد بيرون خواهم آورد تا جمالت را نظاره و در پيشگاهت اظهار بندگى نمايم. بخواهد بگويد :

مژده وصلِ تو كو؟ كز سرِ جان برخيزم         طايرِ قدسم و از دامِ جهان برخيزم

به ولاى تو، كه گر بنده خويشم خوانى         از سَرِ خواجگىِ كَوْن و مكان برخيزم

بر سرِ تربتِ من، بى مى و مطرب منشين         تا به بويت ز لَحَد، رقص كنان برخيزم

گرچه پيرم، تو شبى تنگ در آغوشم گير         تا سحرگه ز كنارِ تو، جوان برخيزم[29]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 453، ص 331.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 107، ص 108.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 86، ص 94.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 197، ص 166.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 210، ص 175.

[6] ـ مريم: 93.

[7] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب الخضوع، ص 90.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 485، ص 351.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 462، ص 338.

[10] و 4 ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب الدّعاء، ص 104.

[11]

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 582، ص 417.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 11، ص 45.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 383، ص 286.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 173، ص 150.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 586، ص 420.

[17] ـ ابراهيم: 7.

[18] ـ نساء: 147.

[19] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب الصبر، ص 190.

[20] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب الصبر، ص 191.

[21] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب الصبر، ص 193.

[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 305، ص 237.

[23] ـ حجر: 36.

[24] ـ حجر: 37.

[25] ـ حجر: 39 – 40.

[26] ـ حجر: 41 – 42.

[27] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 186، ص 158.

[28] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 568، ص 407.

[29] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص 328.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا