• غزل  150

تنت به نازِ طبيبان نيازمند مباد!وجودِ نازُكت آزرده گزند مباد!

سلامتِ همه آفاق در سلامتِ توست         به هيچ عارضه، شخصِ تو دردمند مباد

در اين چمن چو در آيد خزان به يغمايى         رَهَش به سروِ سهى قامتِ بلند مباد!

در آن بساط كه حُسنِ تو جلوه اندازد         مجالِ طعنه بدبينِ بد پسند مباد!

جمالِ صورت و معنى به يُمنِ همّت توست         كه ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد!

هر آن كه روى چو ماهت به چشمِ بد بيند         بر آتش تو بجز چشمِ او سپند مباد!

شفا ز گفته شكّر فشانِ حافظ جوى         كه حاجتت به علاجِ گلاب و قند مباد!

خواجه در اين غزل به صورت عاميانه و عاشقانه در مقام معرّفى منزلت حضرت محبوب، و دعاى براى بقاء او بر آمده؛ و در واقع با اين بيانات اظهار اشتياق به ديدار محبوب نموده، مى‌گويد :

تنت به نازِ طبيبان نيازمند مباد!         وجودِ نازُكت آزرده گزند مباد!

الهى! كه هرگز نياز به پرستارى طبيبان نداشته باشى (كه ندارى) و گزند روزگار به وجود لطيف و ظريف و بى‌نظيرت نرسد (كه نخواهد رسيد).

كنايه از اينكه: ما بيماران و گزند ديدگان روزگار هجران و غم عشقت را معالجه فرما و نوازشمان ده؛ كه: «اِلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ اَبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ اِلى جَميلِ رُؤيَتِکَ.»[1] : (معبودا! درهاى رحمتت را بر روى آنان كه به توحيد تو

گراييده‌اند مبند، و مشتاقانت را از نگريستن به ديدار زيبايت محجوب مگردان.) و به گفته خواجه در جايى :

ديگر ز شاخِ سروِ سهى، بلبلِ صبور         گلبانگ زد كه چشمِ بد از روى گل بدور!

اى گل! به شكرِ آنكه شكفتى به كامِ دل         با بلبلانِ بيدلِ شيدا مكن غرور[2]

سلامتِ همه آفاق در سلامتِ توست         به هيچ عارضه، شخصِ تو دردمند مباد

محبوبا! تو منزّه و پاكيزه از هر نقصى، و هر چيزى را به جاى خود نهادى و بدون نقص و كاستى آفريدى، و اين تويى كه عليم و بصير و حكيم و خبير و قديرى و به ساير كمالات آراسته‌اى، و مظاهر به تو زيبا و آراسته‌اند. الهى كه «به هيچ عارضه، شخصِ تو دردمند مباد!» ما بيماران عشقت را به ديدارت معالجه فرما و مپسند كه بيش از اين گرفتار هجرانت باشيم. بخواهد بگويد: «اِلهى! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِسآ قِراکَ فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمَنِ الَّذى اَناخَ بِبابِکَ مُرْتَجيآ نَداکَ فَما اَوْلَيْتَهُ، أَيَحْسُنُ اَنْ اَرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالْخَيْبَةِ مَصْروفآ وَلَسْتُ اَعْرِفُ سِواکَ مَوْلىً بِالاِحْسانِ مَوُصوفآ؟!.»[3] : (معبودا! كيست كه در طلب

پذيرايى‌ات بر تو فرود آمد و پذيرايى‌اش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان نكردى؟! آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت برگردم با آنكه جز تو مولايى كه به نكوكارى ستوده باشد نمى‌شناسم؟!.) و بگويد :

اى صاحبِ كرامت! شكرانه سلامت         روزى تفقّدى كن درويشِ بينوا را[4]

در اين چمن چو در آيد خزان به يغمايى         رَهَش به سروِ سهى قامتِ بلند مباد!

معشوقا! الهى كه حوادث عالم طبيعت، خزان و پژمرده‌ات نكند (كه نمى‌كند) و به قامت و قيّوميّتت كه عالَم بدان برپاست، رخنه‌اى وارد نسازد (كه نمى‌سازد) و همواره سرو قامتت مستدام و پا برجا باد (كه هست)!

كنايه از اينكه: ما خزان ديدگان و پژمردگان و گرفتاران عالم هجران را با ديدارت خلاصى بخش و از ملالت برهان، كه: «اِلهى! اِسْتَشْفَعْتُ بِکَ اِلَيْکَ، وَ اسْتَجَرْتُ بِكَ مِنْکَ، اَتَيْتُکَ طامِعآ فى اِحْسانِکَ، راغِبآ ]فِى امْتِنانِکَ[، مُسْتَسْقِيآ وَبَلَ ]وابِلَ[ طَوْلِکَ، مُسْتَمْطِرآ غَمامَ فَضْلِکَ.»[5] : (معبودا! تو را به درگاهت ميانجى و شفيع خود قرار داده و از تو به خود تو

پناه مى‌برم. به درگاه تو آمده‌ام در حالى كه به احسان و نيكى تو طمع دارم، و به نوازشت مايل و راغبم، و خواهان باران عطا و فضل و بخششت مى‌باشم.)؛ چرا كه :

دل مى‌رود ز دستم، صاحب دلان! خدا را         دردا كه رازِ پنهان خواهد شد آشكارا

ده روز مهرِ گردون، افسانه است و افسون         نيكى به جاى ياران، فرصت شمار يارا!

كشتى نشستگانيم، اى بادِ شرطه! برخيز         باشد كه باز بينيم ديدار آشنا را[6]

در آن بساط كه حُسنِ تو جلوه اندازد         مجالِ طعنه بدبينِ بد پسند مباد!

دلبرا! الهى دلى را كه محلّ انوار و جلوه جمال تو و حرم سراى اُنست شده، هرگز شيطان بدان راه نداشته باشد تا بتواند از تواش جدا سازد كه قطعآ راه ندارد؛ چرا كه خود گفت: «فَبِعِزَّتِکَ لاَُغْوِيَنَّهُمْ اَجْمَعينَ، اِلّا عِبادَکَ مِنْهُمُ الْمُخُلَصينَ.»[7] : (پس به عزّتت

سوگند كه هر آينه همه چيز را در زمين براى آنان زينت داده، و همه آنها جويندگان مخلَص و پاكت را گمراه خواهم نمود.) و تو فرمودى: «هذا صِراطٌ عَلَىّ مُسْتَقيمٌ، اِنَّ عِبادى لَيْسَ لَکَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ، اِلّا مَنِ اتَّبَعَکَ مِنَ الْغاوينَ.»[8] : (اين راهى است كه تنها بر من استوار

است، همانا تو هيچ سلطه و چيرگى بر بندگانم نخواهى داشت، مگر بر گمراهانى كه از تو پيروى كنند.)

گويا با اين بيان مى‌خواهد بگويد: محبوبا! جلوه‌اى بنما و دشمن مرا از من نا اميد كن، تا همواره نظاره‌ات كنم. در جايى مى‌گويد :

به ملازمانِ سلطان كه رساند اين دعا را         كه به شكرِ پادشاهى ز نظر مران گدا را

چه قيامت است جانا! كه به عاشقان نمودى         رُخِ همچو ماهِ تابان، قدِ سرو دلربا را

ز رقيبِ ديو سيرت به خدا همى پناهم         مگر آن شهابِ ثاقب مددى كند سها را

همه شب در اين اميدم كه نسيمِ صبحگاهى         به پيامِ آشنايى بنوازد آشنا را[9]

جمالِ صورت و معنى به يُمنِ همّت توست         كه ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد!

صاحب جمالا! مالك زيبايى‌هاى ظاهرى موجودات و حسن باطنى‌شان تو هستى؛ كه: «اَلَّذى أَحْسَنَ كُلَّ شَىْءٍ خَلَقَهُ.»[10] : (خدايى كه هر چيز را بيافريد، نيكو و زيبا

گردانيد.) و نيز: «.َصَوَّرَكُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَكُمْ، وَاِلَيْهِ الْمَصيرُ.»[11] : (و خداوند شما را چهره‌نگارى

نمود، و چهره‌هايتان را زيبا قرار داد، و بازگشت ]همگان[ تنها به سوى اوست.) و مالك عالم خلق و امر و ملكوتشان نيز تويى؛ كه: «اَلا! لَهُ الْخَلْقُ وَالاَمْرُ.»[12] : (آگاه باشيد! كه

]عالم [خلق و امر از آن اوست.) و نيز: «وَبِاَسْمائِکَ الَّتى اَرْكانَ كُلِّ شَىْءٍ.»[13] : (و ]از تو مسئلت

دارم [به اسمائت كه بر اركان و شراشر وجود هر چيزى چيره گشته.)

الهى! كه حُسنت مستدام باد و غم و اندوه به آن نرسد (كه نخواهد رسيد) ما عاشقانت مى‌باشيم كه همواره به غم و اندوه فراقت گرفتار و پژمرده خاطريم، و به عنايتهاى مخصوص تو نيازمنديم تا ديدارت را شاهد باشيم. بخواهد بگويد: «اِلَهى! فَاسْلُکْ بِنا سُبُلَ الُوُصولِ اِلَيْکَ، وَسَيّرْنا فى اَقْرَبِ الطُّرُقِ لِلْوُفودِ عَلَيْکَ، قَرِّبْ عَلَيْنَا الْبَعيدَ، وَسَهِّلْ عَلَيْنَا الْعَسيرَ الشَّديدَ.»[14] : (معبودا! پس ما را در راههاى وصول و رسيدن به درگاهت

رهسپار ساز، و در بهترين راههاى بار يافتن بر خويش راهى گردان، دور را بر ما نزديك، و ]كار[ دشوار سخت را بر ما آسان گردان.) و بگويد :

لطف باشد گر نپوشى از گداها روت را         تا به كام دل ببيند ديده ما، روت را

بوى گل برخاست، گويى در چمنها روت بود         بلبلان مستند، گويى ديده چون ماروت را

تا به كى با تلخىِ هجرِ تو سازد اى صنم!         روى بنما تا ببيند حافظِ ماروت را[15]

هر آن كه روى چو ماهت به چشمِ بد بيند         بر آتش تو بجز چشمِ او سپند مباد!

معشوقا! روى زيبا و جمال دلرباى تو را با ديده ظاهرى نمى‌توان ديد، بلكه با ديده باطن و نور ايمانت مى‌توان مشاهده نمود؛ كه: «وَرَأَتْهُ الُقُلوبُ بِحَقائِقِ الايمانِ.»[16]  :

(و دلها با ايمان حقيقى‌شان او را مى‌بينند.) آنان كه مى‌خواهند تو و جمال دلربايت را با ديده ظاهر ببينند، سخت در اشتباهند و بايد همواره در آتش دورى‌ات بسوزند، كه : «يا مَنِ احْتَجَبَ فى سُرادِقاتِ عَرْشِهِ عَنْ اَنْ تُدْرِكَهُ الاَبصارُ!»[17] : (اى خدايى كه در سراپرده‌هاى

عرش و موجوداتت از اينكه مبادا ديدگان تو را دريابند، محجوب گشته‌اى.)؛ زيرا :

بيانِ وصفِ تو گفتن، نه حدِّ امكان است         چرا كه وصفِ تو، بيرون ز حدِّ اوصاف است

ز چشمِ عشق توان ديد روى شاهدِ غيب         كه نور ديده عاشق زقاف تا قاف است

ز مصحفِ رخِ دلدار، آيتى برخوان         كه آن بيانِ مقاماتِ كشفِ كشّاف‌است[18]

كنايه از اينكه: محبوبا! ديده دلم بگشا تا به مشاهده‌ات نايل آيم.

در آ، كه در دل خسته، توان در آيد باز         بيا، كه بر تنِ مرده، روان گرايد باز

بيا، كه فرقتِ تو، چشمِ من چنان بر بست         كه فتحِ بابِ وصالت مگر گشايد باز

غمى كه چون سپهِ زنگ، مُلکِ دل بگرفت         ز خيل شادىِ رومِ رُخَت زدايد باز[19]

شفا ز گفته شكّر فشانِ حافظ جوى         كه حاجتت به علاجِ گلاب و قند مباد!

آرى، گلاب و قند، آرامش دهنده دل و قلبى است كه از عالم طبيعت به او ناراحتى رسيده باشد، ولى شيرينى گفتار خواجه، آرامش دهنده دردهاى درونى و معنوى است، الحق چنين است. در جايى مى‌گويد :

زبان كلكِ تو حافظ! چه شكرِ آن گويد         كه تحفه سخنش مى‌برند دست به‌دست[20]

و نيز در جايى مى‌گويد :

حافظ! چو آبِ لطف ز نظمِ تو مى‌چكد         حاسد، چگونه‌نكته تواند بر آن گرفت؟![21]

و نيز در ديگر جاى مى‌گويد :

كس چو حافظ نكشيد از رُخِانديشه، نقاب         تا سَرِ زُلفِ عروسانِ سخن، شانه زدند[22]

و بالاخره در جايى مى‌گويد :

شعرِ حافظ، همه بيت الغزل معرفت است         آفرين بر نَفَسِ دلكش ولطفِ سخنش![23]

[1] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 295، ص 230.

[3] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 3، ص 40.

[5] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 145.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 3، ص 39.

[7] ـ ص: 82 و 83.

[8] ـ حجر: 39.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 11، ص 45.

[10] ـ سجده: 7.

[11] ـ تغابن: 3.

[12] ـ اعراف: 54.

[13] ـ اقبال الاعمال، ص 707.

[14] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 147.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 15، ص 48.

[16] ـ بحار الانوار، ج 4، ص 26، روايت 1.

[17] ـ اقبال الاعمال، ص 350.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 57، ص 76.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 319، ص 246.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 45، ص 68.

[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 67، ص 83.

[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 174، ص 151.

[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 349، ص 265.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا