• غزل  147

پيش از اينت بيش از اين غمخوارىِ عشّاق بودمهر ورزىِّ تو با ما، شهره آفاق بود

ياد باد آن صحبتِ شبها كه با زُلفِ توام         بحث سرِّ عشق و ذكرِ حلقه عشّاق بود!

حُسنِ مَهرويانِ مجلس گر چه دل مى‌بُرد و دين         عشقِ ما بر لطفِ طبع و خوبىِ اخلاق بود

از دمِ صبحِ ازل تا آخرِ شام ابد         دوستىّ و مِهر بر يك عهد و يك ميثاق بود

سايه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد         ما به او محتاج بوديم، او به ما مشتاق بود

پيش از اين كاين سقفِ سبز و طاقِ مينا بر كُنند         منظر چشمِ مرا، ابروىِ جانان طاق بود

رشته تسبيح اگر بگسست، معذورم بدار         دستم اندر ساعدِ ساقىِّ سيمينْ ساق بود

بر درِ شاهم، گدايى نكته‌اى در كار كرد         گفت: بر هر خوان كه بنشستم، خدا رزّاق بود

شعرِ حافظ در زمانِ آدم اندر باغِ خُلد         دفتر نسرين و گُل را زينتِ اوراق بود

خواجه در اين غزل از ايّام گذشته و ديدارى كه با محبوب داشته ياد نموده، و از فراق و هجران گله و شكوه نموده و تمنّاى وصال دوباره را داشته. مى‌گويد :

پيش از اينت بيش از اين غمخوارىِ عشّاق بود         مهر ورزىِّ تو با ما، شهره آفاق بود

محبوبا! چه شده مرا از نظر افكنده‌اى و همچون گذشته به من مهر و محبّت ندارى، و حال آنكه مهرت با ما شهره آفاق بود و اهل دل و ملكوتيان نيز از آن خبردار بودند؟

بخواهد بگويد: «اِلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ اَبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ اِلى جَميلِ رُؤيَتِکَ.»[1] : (معبودا! درهاى رحمتت را به روى آنان كه به توحيد تو

گراييده‌اند مبند و مشتاقانت را از نگريستن به ديدار زيبايت محجوب مگردان.) و بگويد :

روزگارى است كه ما را نگران مى‌دارى         مخلصان را نه به وضعِ دگران مى‌دارى

گوشه چشم رضايى به مَنَت باز نشد         اينچنين عزّتِ صاحب‌نظران مى‌دارى؟[2]

و بگويد :

ياد باد آنكه نهانت نظرى با ما بود         رقمِ مِهرِ تو بر چهره ما پيدا بود![3]

و بگويد :

ياد باد آن صحبتِ شبها كه با زُلفِ توام         بحث سرِّ عشق و ذكرِ حلقه عشّاق بود!

معشوقا! از ياد نمى‌برم آن شبهايى را كه تجلّيات اسمائى و صفاتى‌ات را با مظاهر و كثرات مشاهده مى‌كردم و با تو انس و گفتگوها از علّت و سرّ عشق خود و عشّاق ديگر داشتم.

بخواهد بگويد: «اِلهى! نَفْسٌ اَعْزَزْتَها بِتَوْحيدِکَ، كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِکَ؟!»[4] : (بارالها!

چگونه كسى را كه با توحيدت گرامى داشتى، با پستى هجرانت خوار مى‌گردانى.) و بگويد:

بازآى ساقيا! كه هوا خواهِ خدمتم         مشتاقِ بندگىّ و دعاگوى دولتم

زآنجا كه فيض جامِ سعادت، فروغ توست         بيرون شدن نماى ز ظلماتِ حيرتم[5]

حُسنِ مَهرويانِ مجلس گر چه دل مى‌بُرد و دين         عشقِ ما بر لطفِ طبع و خوبىِ اخلاق بود

دلبرا! گرچه با ديدار گذشته به ظاهر جمال مظاهرت از ما دلربايى مى‌نمودى، ولى اين ملكوت و جمال تو با آنان بود كه ما را به خود توجّه مى‌داد.

بخواهد بگويد: «وَاَنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ اِلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأَيْتُکَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ، وَاَنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ.»[6] : (و تويى كه در هر چيز خود را به من شناساندى، تا اينكه تو را در

هر چيز نگريستم، و تويى آشكار براى هر چيز.) و بگويد :

در خراباتِ مغان، نور خدا مى‌بينم         اين عجب بين كه چه نورى ز كجا مى‌بينم

خواهم از زلفِ بُتان نافه گشايى كردن         فكرِ دور است همانا كه خطا مى‌بينم

هر دم از روى تو نقشى زندم راهِ خيال         با كه گويم كه در اين پرده چه‌ها مى‌بينم[7]

و ممكن است مقصود خواجه از بيت اين باشد كه: در گذشته اگر چه محبوب مرا به ديدار خود و فنايم آگاه ساخت ولى بقاء باللّه (كه خوشتر از حُسن و فنا است) نيز تمنّايم بود و نصيبم نگشت. در جايى مى‌گويد :

دردم از يار است و درمان نيز هم         دل فداى او شد و جان نيز هم

آن كه مى‌گويند آن بهتر ز حُسن         يارِ ما آن دارد و اين نيز هم

هر دو عالَم يك فروغِ روى اوست         گفتمت پيدا و پنهان نيز هم[8]

بخواهد با اين بيان بگويد: «اِلهى! وَاجْعَلْنى مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَأَجابَکَ، وَلا حَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ، فَنادَيْتَهُ سِرّآ وَعَمِلَ لَکَ جَهْرآ.»[9] : (بارالها! مرا از آنانى قرار ده كه ندايشان كردى و اجابتت

نمودند، و نظرشان افكندى و در برابر جلال و عظمتت مدهوش گشتند، سپس در باطن با آنها مناجات كرده و آشكارا و در ظاهر براى تو عمل نمودند.) و چون به اين آرزو رسيده، مى‌گويد :

چه ره بود اينكه زد در پرده مطرب         كه مى‌رقصند با هم مست و هشيار

از اين افيون كه ساقى در مِىْ افكند         حريفان را نه سر ماند و نه دستار

بُتِ چينى، عَدوىِ جان ما گشت         خداوندا! دل و دينم نگهدار[10]

و مى‌گويد :

ساقى اندر قدحم باز مىِ گلگون كرد         در مىِ كهنه ديرينه ما افيون كرد

ديگران را مىِ ديرينه برابر مى‌داد         چو به‌اين دلشده خسته رسيد، افزون كرد[11]

و ممكن است بخواهد بگويد: آرامشم در گذشته تنها در دلربايى تجلّيات و حسن دوست نبود كه لطافت طبع و كردارش نيز فريفته‌ترم به خود مى‌نمود.

از دمِ صبحِ ازل تا آخرِ شام ابد         دوستىّ و مِهر بر يك عهد و يك ميثاق بود

كنايه از اينكه: محبوبا! در ازل عهد عبوديّتِ «اَلَمْ اَعْهَدْ اِلَيْكُمْ – يا بَنى آدَمَ – اَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ، اِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبينٌ، وَاَنِ اعْبُدُونى، هذا صِراطٌ مُسْتَقيمٌ.»[12] : (اى فرزندان آدم!

آيا با شما پيمان نبستم كه شيطان را نپرستيد كه بدرستى او دشمن آشكار شماست، و مرا بپرستيد، كه اين راه راست و صراط مستقيم مى‌باشد.) و شهادتِ «وَاَشْهَدَهُمْ عَلى اَنْفُسِهِمْ : اَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!»[13] : (و ايشان را بر خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟.)

را از من گرفتى، و من «بَلى، شَهِدْنا.»[14] : (بله گواهى مى‌دهيم.) گفتم، و اكنون نيز بر عهد عبوديّت و بَلى گفتن مى‌باشم، عهد شكنى نخواهم كرد و بخواهد بگويد :

هرگزم مِهرِ تو از لوحِ دل و جان نرود         هرگز از يادِ من آن سروِ خرامان نرود

آن‌چنان مهرِ توام در دل و جان جاى گرفت         كه گَرَم سر برود مهرِ تو از جان نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند         تا ابد سر نكشد وز سر پيمان نرود[15]

و بگويد :

در ازل هر كو به فيضِ دولت ارزانى بُوَد         تا ابد جامِ مرادش، همدمِ جانى بود

خلوتِ ما را فروغ از عكس جامِ باده باد!         زآنكه كُنجِ اهلِ دل بايد كه نورانى بود[16]

و بگويد: ديگر بار ديدارت را نصيبم گردان؛ لذا مى‌گويد :

سايه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد         ما به او محتاج بوديم، او به ما مشتاق بود

محبوبا! اگر الطاف و عنايات خود را شامل حال من بنمايى و بنده نوازى فرمايى و از هجرانم خلاصى بخشى، از معشوقى همچون تو چنين عنايتى عجيب نخواهد بود؛ زيرا نهايت احتياج عاشق و لطف بى‌پايان معشوق ممكن نيست غير از اين را اقتضاء كند. علاوه خود مى‌خواست شناخته شود كه (بنا بر نقل) فرمود: «كُنْتُ كَنْزآ مَخْفِيّآ ]ظ: خَفِيّآ[، فَأَحبَبْتُ اَنْ اُعْرَفَ، فَخَلَقْتُ الْخَلْقَ لِكَىْ اُعُرَفَ.»[17] : (گنج پنهانى بودم، كه

دوستدار آن شدم تا شناخته شوم ]= مرا بشناسند[، لذا مخلوقات را آفريدم تا شناخته شوم.) و در دعا آمده كه: «اِلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الآثارِ وَتَنَقُّلاتِ الاَطْوارِ اَنَّ مُرادَکَ مِنّى اَنْ تَتَعَرّفَ اِلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ حَتّى لا اَجْهَلَکَ فى شَىْءٍ.»[18] : (با الها! با پى در پى در آمدن آثار و

مظاهر و دگرگون شدن تحوّلات دانستم كه مقصودت از من اين است كه خود را در هر چيز به من بشناسانى تا در هيچ چيز به تو جاهل نباشم.) و در نتيجه بخواهد بگويد :

به عنايت نظرى كن، كه من دلشده را         نرود بى مددِ لطف تو كارى از پيش

پرسشِ حالِ دلِ سوخته كن بَهْرِ خدا         نيست از شاه عجب گر بنوازد درويش[19]

و ممكن است نظر خواجه از بيان بيت خبر دادن از ديدار گذشته‌اش باشد و بخواهد بگويد: اگر در گذشته محبوب عنايت خويش را شامل حال من نمود، علّت آن بود كه «ما به او محتاج بوديم، او به ما مشتاق بود»

پيش از اين كاين سقفِ سبز و طاقِ مينا بر كُنند         منظر چشمِ مرا، ابروىِ جانان طاق بود

خواجه در اين بيت مجدّدآ به مشاهده ازليش اشاره نموده و بخواهد بگويد :
محبوبا! پيش از خلقت خاكى در عالم تمثّلى نورى با مشاهده جمالت فريفته‌ات گشتم و دل به تو دادم و در اين جهان نيز عهد ازلى‌ام را نشكستم. كنايه از اينكه :

عشق من با لب شيرين تو امروزى‌نيست         دير گاهى است كز اين جام هلالى مستم

بوسه بر دُرجِ عقيق تو حلال است مرا         كه به افسونِ جفا، عهدِ وفا نشكستم

از ثباتِ خودم اين نكته خوش آمد كه به جور         بر سر كوى تو از پاى طلب ننشستم[20]

و نيز :

مرا روزِ ازل كارى بجز رندى نفرمودند         هر آن قسمت كه آنجا شد، كم و افزون نخواهد شد

مجال من همين باشد كه پنهان مهرِ او ورزم         حديثِ بوس و آغوشش چه گويم چون نخواهد شد[21]

رشته تسبيح اگر بگسست، معذورم بدار         دستم اندر ساعدِ ساقىِّ سيمينْ ساق بود

گويا در اين بيت خطاب خواجه با زاهد است و بخواهد خبر از حال گذشته خويش دهد و بگويد: زاهدا! اگر من در گذشته از ذكر لفظى دست كشيدم، معذورم بدار؛ چرا كه مشاهده جمال محبوب و اُنس با او سبب اين امر گرديد؛ كه: «اَلّلهُمَّ! اِنَّ قُلوبَ الْمُخْبِتينَ اِلَيْکَ والِهَةٌ.»[22] : (بار خدايا! دلهاى آنان كه متوجّه تواند و تنها به تو آرامش

مى‌يابند، سر گشته و واله توست.) و نيز: «ذِكْرُ اللّهِ قوتُ النُّفوسِ وَمُجالَسَةُ الْمَحْبوبِ.»[23]  :

(ياد خدا، خوراكِ جانها و همنشينى با محبوب مى‌باشد.) و همچنين: «ذَكْرُ اللّهِ يُنيرُ
البصائِرَ، وَيونِسُ الضَّمائِرَ.»[24] : (ياد خدا، ديده‌هاى دلها را روشنى بخشيده و مونس باطن

انسانها مى‌گردد.) بخواهد بگويد :

بالا بلند عشوه گر سروِ نازِ من         كوتاه كرد قصّه زهدِ درازِ من

ديدى دلا! كه آخر پيرىّ و زهد و علم         با من چه كرد ديده معشوق بازِ من[25]

بر درِ شاهم، گدايى نكته‌اى در كار كرد         گفت: بر هر خوان كه بنشستم، خدا رزّاق بود

گويا مى‌خواهد بگويد: اگر چه به فراق حضرت دوست گرفتار آمدم، ولى گدايىِ او بود كه ديدارش را نصيبم نمود، حال نيز آن را از دست نخواهم داد تا باز وصالم حاصل شود، و آن رزقى است كه با گدايى در پيشگاهش حاصل خواهد شد؛ كه : «وَمَنْ يَتَّقِ اللّهَ، يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجآ، وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ.»[26] : (و هركس تقواى خدا را

پيشه كند، خداوند راه خروجى ]از مشكلات[ براى او قرار مى‌دهد، و از جايى كه گمان و حساب نمى‌كرد روزى مى‌دهد.) و نيز: «فَالَّذينَ آمَنوا وَعَمِلوا الصّالِحاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَريمٌ.»[27] : (پس براى كسانى كه ايمان آورده و اعمال شايسته انجام داده‌اند، آمرزش و

روزى با كرامت خواهد بود.) و همچنين: «وَما تُجْزَوْنَ اِلّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ، اِلّا عِبادَ اللّهِ الْمُخلَصينَ، اُولِئِکَ لَهُمْ رِزْقٌ مَعْلُومٌ.»[28] : (و جز به آنچه انجام مى‌داديد، كيفر نمى‌شويد، مگر

بندگان پاك ]به تمام وجود[ خدا كه روزىِ مشخّصى براى آنان است.) و به گفته خواجه در جايى :

مرا گداىِ تو بودن، ز سلطنت خوشتر         كه ذُلِّ جور و جفاى تو، عزّ و جاهِ من است

مگر به تيغِ اجل خيمه بر كَنم، ورنه         رميدن از درِ دولت، نه رسم و راه من‌است

از آن زمان كه بر اين آستان نهادم روى         فرازِ مسندِ خورشيد، تكيه گاهِ من است[29]

و ممكن است منظور از «گدايى» در بيت فقيران ظاهرى باشند.

شعرِ حافظ در زمانِ آدم اندر باغِ خُلد         دفتر نسرين و گُل را زينتِ اوراق بود

شايد بخواهد بگويد: معانى و لطائفى كه من امروز در ابيات و غزليّاتم گنجانيده‌ام و معارفى را كه بيان نموده‌ام، همان است كه برگها و گلهاى زيباى بهشتى با مظهريّتشان به زبان بى‌زبانى اشاره به كمالات و اسماء و صفات محبوب و تجلّياتش مى‌نمودند.

و ممكن است منظور خواجه از اين بيان تمجيد از عظمت گفتار و شيرينى بيانات خود باشد و بخواهد بگويد: اگر اشعار من در زمان خلقت حضرت آدم ابوالبشر 7 مى‌بود، گلبرگهاى بهشتى را به آن زينت مى‌دادند.

[1] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 564، ص 403.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 270، ص 214.

[4] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 385، ص 287.

[6] ـ اقبال الاعمال، ص 350.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 408، ص 302.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 409، ص 302.

[9] ـ اقبال الاعمال، ص 687.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 288، ص 226.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 280، ص 221.

[12] ـ يس: 60 و 61.

[13] و 3 ـ اعراف: 172.

[14]

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص 213.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 193، ص 163.

[17] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 149.

[18] ـ اقبال الاعمال، ص 348.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 334، ص255.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 413، ص 305.

[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 250، ص 202.

[22] ـ بحار الانوار، ج 100، ص 264.

[23] ـ غرر و درر موضوعى، باب الذكر، ص 124.

[24] ـ غرر و درر موضوعى، باب الذكر، ص 124.

[25] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 466، ص 340.

[26] ـ طلاق: 3.

[27] ـ حج: 50.

[28] ـ صافّات: 39، 40 و 41.

[29] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 40، ص 64.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا