- غزل 146
بر سر آنم كه گر ز دست بر آيددست به كارى زنم كه غصّه سر آيد
خلوتِ دل نيست جاى صحبتِ اغيار ديو چو بيرون رود فرشته در آيد
صحبت حكّام، ظلمتِ شب يلداست نور ز خورشيد خواه، بو كه برآيد
بر دَرِ اربابِ بى مروّت دنيا چند نشينى كه خواجه كى بدر آيد
بگذرد اين روزگارِ تلختر از زهر بارِ دگر روزگار چون شكر آيد
صالح و طالح، متاعِ خويش نمودند تا كه قبول افتد و چه در نظر آيد
بلبلِ عاشق! تو عمر خواه، كه آخر باغ شود سبز و سرخْ گل به در آيد
صبر و ظفر هر دو دوستانِ قديمند بر اثر صبر، نوبت ظفر آيد
غفلتِ حافظ در اين سراچه عجب نيست هر كه به ميخانه رفت، بى خبر آيد
خواجه در اين غزل در مقام تمنّاى پايان يافتن روزگار هجرانش بوده و علّت آن را يادآور شده، و خويش را به رفع موانع و انتظار ديدار حضرت محبوب وعده داده و مىگويد :
بر سر آنم كه گر ز دست بر آيد دست به كارى زنم كه غصّه سر آيد
آرى، عاشقِ ديدار جانان را چاره جز اين نيست تا امورى را كه مانع مشاهده حضرتش گرديده از سر راه خود با اراده قوى و مجاهده كامل بردارد، تا الفتى بين او و محبوب حاصل شود. منظور از آن كارى كه خواجه به آن اشاره مىكند، همين است.
بخواهد بگويد: «وَاَنَّکَ لا تَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِکَ إِلّا اَنْ ]لكِنْ[ تَحْجُبَهُمُ الاَعْمالُ السَّيِّئَةِ ]الآمالُ[ دُونَکَ، وَقَدْ عَلِمْتُ اَنَّ اَفْضَلَ زادِ الرّاحِلِ اِلَيْکَ عَزْمُ اِرادَةٍ يَخْتارُکَ بِها، وَقَدْناجاکَ بِعَزْمِ الاِرادَةِ قَلْبى.»[1] : (و به درستى كه تو از مخلوقات در حجاب نيستى، جز آنكه ]يا: ولى[ اعمال
زشت ]يا: آرزوهايى[ كه به غير تو دارند حجاب آنها مىشود، و مىدانم كه مسلّمآ بهترين توشه براى كسى كه به سوى تو كوچ مىكند، اراده آهنينى است كه تو را به آن برگزيند، و دل من نيز با اراده آهنين با تو در حال مناجات است.) و بگويد :
حجاب چهره جان مىشود غبار تنم خوشا دمى كه از اين چهره پرده بر فكنم
چنين قفس نه سزاى چو من خوش الحانىاست رَوَم به گلشنِ رضوان كه مرغِ آن چمنم
چگونه طَوْف كنم در فضاى عالَمِ قدس چو در سراچه تركيب تخته بندِ تنم
بيا و هستىِ حافظ ز پيش او بردار كه با وجودِ تو كس نشنود ز من كه منم[2]
و بگويد :
در خراباتِ مُغان گر گذر افتد بازم حاصلِ خرقه و سجّاده روان در بازم
ور چو پروانه دهد دست فراغ البالى جز بدان عارضِ شمعى نبود پروازم
مُرغ سان از قفسِ خاك، هوايى گشتم به هوايى كه مگر صيد كند شهبازم[3]
و بگويد :
خلوتِ دل نيست جاى صحبتِ اغيار ديو چو بيرون رود فرشته در آيد
اگر شوق ديدار حضرت دوست در سر است، بايد صحنه دل خود را از غير او پاك سازى تا مشاهدهاش نمايى، كه: «اَلْقَلْبُ حَرَمُ اللّهِ، فَلاتُسْكِنْ حَرَمَ اللّهِ غَيْرَ اللّهِ.»[4] :
(دل، حرم و سراپرده خداوند است، پس غير خدا را در حرم الهى جاى مده.) و در نتيجه سخنش اين باشد كه :
چو باد عزم سر كوى يار خواهم كرد نَفَس بهبوى خوشش مُشكبار خواهم كرد
هر آبروى كه اندوختم ز دانش و دين نثار خاكِ رَهِ آن نگار خواهم كرد
به هرزه بى مى و معشوق عمر مىگذرد بطالتم بس، از امروز كار خواهم كرد
صبا كجاست، كه اين جان خو گرفته چو گُل فداى نكهت گيسوى يار خواهم كرد[5]
صحبت حكّام، ظلمتِ شب يلداست نور ز خورشيد خواه، بو كه برآيد
اى خواجه! از مصاحبت با نا اهلان (شيطان، نفس و غيره) بپرهيز و مگذار آنان حكومت بر تو داشته باشند، كه از ديدار محبوبت باز خواهند داشت، كه: «اَفَرَاَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ اِلهَهُ هَواهُ، وأَضَلَّهُ اللّهُ عَلى عِلْمٍ، وَخَتَمَ عَلى سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ، وَجَعَلَ عَلى بَصَرِهِ غِشاوَةً، فَمَنْ يَهْديهِ مِنْ بَعْدِ اللّهِ؟ أَفَلا تَذَكَّرونَ؟»[6] : (پس آيا نديدى كسى را كه هوا و هوس خويش را
معبود خود قرار داد، و ]در نتيجه[ خداوند او را در حالى كه آگاه بود گمراه نمود، و بر گوش و دلش مُهر، و بر ديدهاش پرده نهاد؟ پس چه كسى غير خدا او را هدايت خواهد كرد؟ آيا متذكّر ]اين مطلب[ نمىشويد؟) و همچنين: «وَمَنْ يَتَّخِذِ الشَّيْطانَ وَلِيّآ مِنْ دُونِ اللّهِ، فَقَدْ خَسِرَ خُسْرانآ مُبينآ.»[7] : (و هر كس شيطان را به عنوان سرپرست ]امورش[
بگيرد، نه خدا را، مسلّمآ زيان آشكار نموده است.) و نيز: «فَأَعْرِضْ عَمَّنْ تَوَلّى عَنْ ذِكْرِنا وَلَمْ يُرِدْ اِلاَّ الْحَيوةَ الدُّنْيا.»[8] : (پس از هر كسى كه از ياد ما روى گرداند، و جز زندگانى دنيا را
نخواسته، روى برتاب.)
و لذا مىگويد: «نور ز خورشيد خواه» زيرا از خورشيد حقيقت است كه مىتوان نور ايمان را با بندگى حضرت دوست و مجالست با خوبان به دست آورد؛ كه : «يَهْدِى اللّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ.»[9] : (خداوند، هر كس را بخواهد به نور خويش هدايت
مىفرمايد.) و نيز: «أَفَمَنْ شَرَحَ اللّهُ صَدْرَهُ لِلاِسلامِ فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ…»[10] : (پس آيا كسى كه
خداوند دل او را براى تسليم ]و سرسپردگى؛ خدا[ گشوده، و به نورى از پروردگارش ]آراسته[ است…)
اينجاست كه روزگار هجران به سر مىآيد، و امّا: «وَمَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللّهُ لَهُ نُورآ، فَمالَهُ مِنْ نُورٍ.»[11] : (و هر كس كه خداوند براى او نورى قرار نداده، نورى براى او نخواهد بود.)
خلاصه بخواهد به خود خطاب كرده و بگويد :
به سرِّ جامِ جم آنگه نظر توانى كرد كه خاكِ ميكده، كُحلِ بصر توانى كرد
گدايىِ در ميخانه، طُرْفه اكسيرى است گر اين عمل بكنى، خاك زَرْ توانى كرد
گُلِ مرادِ تو آنگه نقاب بگشايد كه خدمتش چو نسيمِ سحر توانى كرد[12]
و بگويد :
بر دَرِ اربابِ بى مروّت دنيا چند نشينى كه خواجه كى بدر آيد
تا كى توجّه به اهل دنيا و تعلّقات آن؟ خويش را به محبوب وابسته بنما تا نور او دلت را فرا گيرد، در حديثى رسول گرامى به ابوذر فرمود: «يا اَباذَرٍ! اِذا دَخَلَ النُّورُ الْقَلْبَ، اِنْفَسَحَ الْقَلْبُ وَاسْتَوْسَعَ.»[13] : (اى ابوذر! هنگامى كه نور وارد قلب مىشود. قلب باز و
وسيع مىگردد.) او پرسيد: اى رسول خدا: پدر و مادرم به فدايت! علامت آن چيست؟ حضرت فرمود: «اَلاِنابَةُ اِلى دارِ الْخُلودِ، وَالتّجافى عَنْ دارِ الْغُرورِ، وَالإسْتِعْدادُ لِلْمَوْتِ قَبْلَ نُزولِهِ.»[14] : (بازگشت ]به تمام وجود[ به سراى جاودانگى، و كناره گرفتن از سراى
فريفتگى، و آمادگى براى مرگ پيش از فرود آمدن آن.)
در نتيجه بخواهد بگويد :
تو كز سراى طبيعت نمىروى بيرون كجا به كوى حقيقت، گذر توانى كرد
جمالِ يار ندارد نقاب و پرده، ولى غبارِ رَهْ بنشان، تا نظر توانى كرد[15]
بگذرد اين روزگارِ تلختر از زهر بارِ دگر روزگار چون شكر آيد
صالح و طالح، متاعِ خويش نمودند تا كه قبول افتد و چه در نظر آيد
اى خواجه! گرچه روزگار هجران تلخ مىنمايد، ليكن گذراست و همواره چنين نخواهد ماند، ديگر بار روزگار وصال خواهد آمد و صاحبان اعمال لبّى و قشرى به نتايج كار خويش پى خواهند برد؛ با اين همه، بايد چشم به عنايت حضرت دوست دوخت «تا كه قبول افتد و چه در نظر آيد». بخواهد به خود خطاب كرده و بگويد :
هر وقتِ خوش كه دست دهد مُغتنم شمار كس را وقوف نيست كه انجامِ كار چيست
پيوندِ عمر بسته به مويى است هوش دار غمخوارِ خويش باش، غمِ روزگار چيست
مستور ومست هر دو چو از يك قبيلهاند ما دل به عشوه كه دهيم اختيار چيست؟
زاهد، شرابِ كوثر و حافظ، پياله خواست تا در ميانه، خواسته كردگار چيست[16]
و بگويد :
بلبلِ عاشق! تو عمر خواه، كه آخر باغ شود سبز و سرخْ گل به در آيد
صبر و ظفر هر دو دوستانِ قديمند بر اثر صبر، نوبت ظفر آيد
اى خواجه عاشقى كه در هجران مشاهده گل جمال دوست به سر مىبرى! از او
دوام عمر خواه، تا شايد روزى رسد كه پرده از چهرهاش (با مجاهداتت) بر افكنده شود و ديدارت حاصل گردد، بدان كه صبر بر فراق اوست كه ظفرِ وصال را در پى دارد؛ كه: «اَفْضَلُ الصَّبْرِ، اَلصَّبْرُ عَنِ الْمَحْبُوبِ.»[17] : (برترين صبر و شكيبايى، شكيبايى از
]دورى[ محبوب است.) و نيز: «حَلاوَةُ الظَّفَرِ تَمْحُو مَرارَةَ الصَّبْرِ.»[18] : (شيرينى پيروزى،
تلخى صبر و شكيبايى را از ]دل[ پاك مىكند.) در جايى چون به نتايج گفتار فوقش رسيده مىگويد :
اين همه شهد و شكر، كز نىِ كلكم ريزد اجرِ صبرى است كز آن شاخِ نباتم دادند
هاتف آن روز به من، مژده اين دولت داد كه بر آن جور و جفا، صبر و ثباتم دادند[19]
و نيز در جايى مىگويد :
اينكه پيرانه سرم، صحبتِ يوسف بنواخت اجرِ صبرى است كه در كلبه احزان كردم[20]
غفلتِ حافظ در اين سراچه عجب نيست هر كه به ميخانه رفت، بى خبر آيد
آرى مظاهر و كثرات، ميخانه دوستند، كه: «وَاِنْ مِنْ شَىْءٍ اِلّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ، وَما نُنَزِّلُهُ اِلّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ.»[21] : (و هيچ چيز نيست مگر اينكه گنجينههايش نزد ماست و ما آن را جز به
اندازه معين ]به عالَم خَلق[ فرو نمىفرستيم.) و عارف را با ظواهر كثرات كار نيست و همواره توجهاش به ملكوت مظاهر كه جمال و كمال حضرت دوست را با آنها مشاهده مىكند، مىباشد و مىگويد: «وَاَنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ اِلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَراَيْتُکَ ظاهِرآ فى كُلِ شَىْءٍ، وَاَنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ.»[22] : (و تويى كه در هر چيز خود را به من شناساندى تا
اينكه آشكارا تو را در هر چيز نگريستم و تويى آشكار براى هر چيز.) محبوبا! اگر من همواره در طلب ديدار توام و نمىتوانم توجّه به غير حضرتت را اختيار نمايم، عجب نيست، زيرا هنگامى كه عالم ازلى «وَاَشْهَدَهُمْ عَلى اَنْفُسِهِمْ: اَلَسْتُ بِرَبِّكُم؟!»[23] : (و
ايشان را بر خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟!) و «بَلى، شَهِدْنا.»[24] : (بله، گواهى مىدهيم.) گفتنم و يا ديدار گذشتهام به ياد مىآيد، نمىتوانم چنان نباشم. نه من بلكه «هر كه به ميخانه رفت، بىخبر آيد» و دنيا و تعلّقاتش را ناديده خواهد گرفت و توجّه به ظاهر آنها نخواهد داشت، كه: «قُلْ: مَتاعُ الدُّنيا قَليلٌ.»[25] :
(بگو: كاميابى دنيا اندك است.)
بخواهد بگويد :
مُرغِ دلم طايرى است قدسىِ عرش آشيان از قفسِ تن ملول سير شده از جهان
از در اين خاكدان چون بپرد مُرغِ ما باز نشيمن كند بر سرِ آن آشيان
عالمِ علوى بود جلوهگهِ مُرغ ما آبخور او بود گلشن باغ جنان
چون دم وحدت زنى حافظ شوريده حال! خامه توحيد كش بر ورق انس و جان[26]
[1] ـ اقبال الاعمال، ص 678.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 401، ص 297.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 407، ص 301.
[4] ـ بحارالانوار، ج 70، ص 25، روايت 27.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 157، ص 139.
[6] ـ جاثيه: 23.
[7] ـ نساء: 119.
[8] ـ نجم: 29.
[9] ـ نور: 35.
[10] ـ زمر: 22.
[11] ـ نور: 40.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 132، ص 123.
[13] ـ بحار الانوار، ج 77، ص 83.
[14] ـ بحار الانوار، ج 77، ص 81.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 132، ص 123.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 52، ص 73.
[17] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب الصبر، ص 191.
[18] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب الصبر، 193.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 173، ص 150.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 421، ص 311.
[21] ـ حجر: 21.
[22] ـ اقبال الاعمال، ص 350.
[23] و 2 ـ اعراف: 172.
[25] ـ نساء: 77.
[26] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 482، ص 350.