• غزل  143

بَريد بادِ صبا دوشم آگهى آوردكه روزِ محنت و غم رو به كوتهى آورد

به مطربانِ صبوحى دهيم جامه پاك         بدين نويد كه بادِ سحرگهى آورد

نسيم زلفِ تو شد خضرِ راهم اندر عشق         زهى رفيق كه بَخْتَم به همرهى آورد

بيا بيا كه طَهُورِ بهشت را رضوان         در اين جهان زِ براى دلِ رهى آورد

به خيرِ خاطر ما كوش، كاين كلاه نمد         بسى شكست كه بر افسر شَهى آورد

چه ناله‌ها كه رسيد از دلم به خرگهِ ماه         چو ياد عارضِ آن ماه خرگهى آورد

رساند رايتِ منصور بر فلك حافظ         چو التجا به جنابِ شهنشهى آورد

بيانات اين غزل حكايت از آن مى‌كند كه خواجه را وصالى بوده، مدّتها در فراق بسر مى‌برده، با الهامات غيبى در خواب و يا بيدارى، برجستگان الهى وى را مژده ديدار حضرت دوست داده‌اند كه مى‌گويد :

بَريد بادِ صبا دوشم آگهى آورد         كه روزِ محنت و غم رو به كوتهى آورد

به مطربانِ صبوحى دهيم جامه پاك         بدين نويد كه بادِ سحرگهى آورد

پيام آورندگان و مقرّبان درگاه حضرت دوست (انبياء و اولياء 🙂 مژده نفحات الهى را به من دادند كه ديرى نمى‌گذرد كه روز محنت و غم هجرانت به پايان خواهد رسيد؛ در مقابل اين مژده طرب آورنده، چون صبح هنگام وزيدن گيرد جامه پاك از زهد و تقوا و تعلّقات را نثار خواهم كرد. در جايى مى‌گويد :

مژده اى دل! كه دگر بادِ صبا باز آمد         هد هدِ خوش خبر از طَرْفِ سبا باز آمد

بر كش اى مرغِ سحر! نغمه داودى را         كه سليمانِ گل از طَرْفِ هوا باز آمد

چشمِ من از پى اين قافله بس آه كشيد         تا به گوشِ دلم آواز درآ باز آمد[1]

و نيز در جايى ديگر مى‌گويد :

مژده وصلِ تو كو؟ كز سر جان برخيزم         طايرِ قدسم و از دامِ جهان برخيزم

به ولاى تو، كه گر بنده خويشم خوانى         از سرِ خواجگىِ كَون و مكان برخيزم

سرْوِ بالا بنما اى بُت شيرين حركات!         كه چو حافظ، ز سرِ جان و جهان برخيزم[2]

نسيم زلفِ تو شد خضرِ راهم اندر عشق         زهى رفيق كه بَخْتَم به همرهى آورد

آرى، گهگاهى نفحات الهى از طريق ملكوت عاشق و يا ملكوت كثرات وزيدن مى‌گيرد و وى را به جمال و كمال محبوب راهنمايى مى‌كند و به وحدت و حقيقت مظاهر راهنما مى گردد، خواجه هم مى‌گويد: «نسيم زلفِ تو شد خضرِ راهم اندر عشق …»

بخواهد بگويد :

صبا وقتِ سحر بويى ز زلف يار مى‌آورد         دلِ شوريده ما را ز نو در كار مى‌آورد

ز رَشكِ تار زلفِ يار بر بادِ سحر مى‌داد         صبا هر نافه مشكى كه از تاتار مى‌آورد

خوش آن وقت و خوش آن ساعت كه آن زلفِ گره بندش         بدزديدى چنان دلها، كه خصم اقرار مى‌آورد[3]

بيا بيا كه طَهُورِ بهشت را رضوان         در اين جهان زِ براى دلِ رهى آورد

گويا خواجه پس از دريافت نفحات الهى مى‌خواهد خود و ديگران را تشويق به گرفتن باده تجلّيات حضرت محبوب كند و بگويد: اى سالک! بيا قدم در راه فطرت و طريقِ عشق و محبّت حضرت دوست گذار تا ببينى او و يا بريد صبا چگونه شراب
ديدار و يا وصالِ «وَسَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَرابآ طَهُورا.»[4] : (و پروردگارشان شراب و نوشيدنى بس

پاك كننده‌اى نوشانيد.) را در اين عالم ارزانى‌ات مى‌دارد. در نتيجه بخواهد خبر از باده نوشيدن خود دهد و بگويد :

دوش آگهى ز يار سفر كرده داد باد         من نيز دل به باد دهم هرچه باد باد

از دست رفته بود وجودِ ضعيفِ من         صبحم به بوى وصلِ تو جان باز داد باد

تاريخِ عيش ما شب ديدارِ دوست بود         عهدِ شباب و صحبتِ احباب ياد باد[5]

به خيرِ خاطر ما كوش، كاين كلاه نمد         بسى شكست كه بر افسر شَهى آورد

اين بيت سخنى است عاشقانه. خطاب با محبوب كرده و مى‌گويد: محبوبا! خاطر ما گدايان درگاهت را محترم شمار و به شراب مشاهده خود مستمان نما تا ببينى كه چگونه كلاه فقر ما تاج پادشاهان و يا خود بينى ما را مى‌شكند. در واقع با اين بيان تقاضاى نفحات و ديدارهاى پى در پى را نموده، بخواهد بگويد :

بِفِكَن بر صفِ رندان نظرى بهترى از اين         بر درِ ميكده ميكن گذرى بهتر از اين

در حقِ من لبت آن لطف كه مى‌فرمايد         گرچه خوب‌است،وليكن قدرى بهتر از اين[6]

و ممكن است روى سخن خواجه با بدگويان و زهّاد باشد بخواهد بگويد: اى آنان كه در پى آزار ماييد به خود ترحّم كنيد و ميازاريدمان، كه كلاه نمدين ما تاج پادشاهان را كه به آنان دل داده‌ايد مى‌شكند و بساط آنها را بر باد مى‌دهد. به گفته خواجه در جايى ديگر :

بر درِ ميكده رندانِ قلندر باشند         كه ستانند و دهند افسرِ شاهنشاهى

خشت زيرِ سر و بر تاركِ هفت اختر پاى         دستِ قدرت نگر ومنصبِ صاحب جاهى[7]

چه ناله‌ها كه رسيد از دلم به خرگهِ ماه         چو ياد عارضِ آن ماه خرگهى آورد

گويا خواجه مى‌خواهد خبر از ناراحتى‌هاى پيش از مژده وصال جانان بدهد و بگويد: تا مژده پايان يافتن هجرانم نداده بودند، مرا در دورى‌اش چه ناله‌هاى بى‌حدّ و شمار بود و مى‌گفتم :

كارم ز دورِ چرخ به سامان نمى‌رسد         خون شد دلم ز درد و به درمان نمى‌رسد

در آرزوت گشته دلم زار و ناتوان         آوخ! كه آروزى من آسان نمى‌رسد

يعقوب را دو ديده ز حسرت سفيد شد         و آوازه‌اى ز مصر به كنعان نمى‌رسد[8]

و يا بخواهد بگويد: چون خبر و مژده وصل حضرت دوست به من رسيد، از شوق ديدارش، فريادى بر آوردم كه حتّى ملكوتيان نيز از حال من آگاه شدند؛ لذا در بيت بعد مى‌گويد :

رساند رايتِ منصور بر فلك حافظ         چو التجا به جنابِ شهنشهى آورد

بخواهد بگويد: چون دست به دامن لطف الهى زدم تا به خويش راهم دهد، پذيرفتم و با پذيرفتنش پرچم پر افتخار خود را بر فلك بر افراشتم و ملكوتيان را از اين امر آگاه ساختم و به او گفتم :

چه لطف بود كه ناگاه رشحه قلمت         حقوقِ خدمت ما عرضه كرد بر كرمت

به نوكِ خامه رقم كرده‌اى سلام مرا         كه كارخانه دوران مباد بى رقمت

بيا، كه با سرِ زلفت قرار خواهم كرد         كه گر سرم برود، بر ندارم از قدمت[9]

و ممكن است منظور خواجه از منصور، شاه شجاع پادشاه زمانش باشد. بخواهد بگويد وى به دعاى من به مقام والاى سلطنت رسيد.

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 254، ص 204.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص 328.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 221، ص 183.

[4] ـ انسان: 21.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 182، ص 155.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 485، ص 351.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 572، ص 410.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 241، ص 196.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 85، ص 93.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا