• غزل  141

 

بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانى داد         كه تابِ من به جهان طُرّه فلانى داد

دلم كه مخزنِ اسرار بود دست قضا         درش ببست و كليدش به دلستانى داد

شكسته وار به درگاهت آمدم كه طبيب         به موميائىِ لطفِ توام نشانى داد

برو معالجه خود كن اى نصيحت گوى!         شراب و شاهد و ساقى كه را زيانى داد

تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش         كه دست دادش، يارىّ ناتوانى داد

گذشت بر منِ مسكين و با رقيبان گفت         دريغ عاشق مسكينِ من چه جانى داد

خزينه دل حافظ ز گوهر اسرار         به يُمنِ عشقِ تو سرمايه جهانى داد

خواجه در اين غزل در بيت اوّل و دوّم در مقام اظهار منزلت قربى است كه خداوند وى را عطا فرموده، و در بيت سوّم و بيت ختم از سبب تشرّف به آن عنايت سخن گفته، و در بيت پنجم تشكّر از استاد و راهنمايش كه واسطه آن فيض الهى شده كرده، و در بيت چهارم اظهار خوشوقتى از اينكه در تعقيب امر معنوى به سخن ناصح گوش نداده تا به مقصودش نائل آمده نموده، و در بيت ششم از بازگو نمودن معشوق، جان سپردن و فناى خواجه با رقيبان سخن گفته. مى‌گويد :

بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانى داد         كه تابِ من به جهان طُرّه فلانى داد

دلم كه مخزنِ اسرار بود دست قضا         درش ببست و كليدش به دلستانى داد

مى‌توان گفت بيت دوّم اشاره و كنايه‌اى را كه در بيت اوّل نهفته است بيان مى‌كند. بخواهد با اين بيان اشاره به ظهور يافتن كمالى كه خداوند در او با تعليم اسماء و فطرت توحيدى نهاده، نموده و بگويد: خود را در عالم همه كاره و داراى همه چيز مى‌دانستم، امّا قضاى الهى كه همواره در صدد نابودى و گرفتن من از من بود، آمد و دلم را كه مخزن اسرار او بود بگرفت و به خود اختصاص داد و از خويشم بر گرفت و شناسايى‌اش را به من عطا فرمود و خود به جاى من نشست؛ كه :

«وَلاَسْتَغْرِقَنَّ عَقْلَهُ بِمَعْرِفَتى، وَلاَقُومَنَّ لَهُ مَقامَ عَقْلِهِ.»[1] : (و هر آينه عقل او ]عامل به رضاى

خود[ را غرق در معرفت و شناخت خود ساخته، و خود به جاى عقل او قرار خواهم گرفت.) و همچنين: «قالَ اللّهُ – عَزَّوَجَلَّ – مَنْ أَهانَ لى وَلِيّآ، فَقَدْ اَرْصَدَ لَمُحارَبتى، وَما تَقَرَّبَ اَلَىَّ عَبْدٌ بِشَىْءٍ اَحَبَّ اِلَىَّ مِمَّا افْتَرَضْتُ عَلَيْهِ، وَاِنَّهُ لَيَتَقَرَّبُ اِلَىَّ بِالنّافِلَةِ حَتّى اُحِبَّهُ، فَاِذا اَحْبَبْتُهُ كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذى يَسْمَعُ بِهِ، وَبَصَرَهُ الَّذى يُبْصِرُ بِهِ، وَلِسانَهُ الَّذى يَنْطِقُ بِهِ، وَيَدَهُ الَّتى يَبْطِشُ بِها…»[2]  :

(خداوند ـ عزّ وجلّ ـ فرمود: هر كس به دوستى ]از دوستان[ من اهانت و بى‌احترامى كند، بى گمان به جنگ با من برخاسته است، و هيچ بنده‌اى به چيزى دوست داشتنى‌تر و محبوبتر از آنچه بر او واجب نموده‌ام به من نزديكى نجست، و به درستى كه بنده با نافله و عمل مستحبّى به سوى من نزديكى مى‌جويد تا اينكه او را دوست مى‌دارم، و هنگامى كه او را دوست داشتم گوش او مى‌شوم كه با آن مى‌شنود و چشم او مى‌شوم كه با آن مى‌بيند، و زبان او مى‌گردم كه با آن سخن مى‌گويد، و دست او مى‌شوم كه با آن مى‌گيرد …) و به گفته خواجه در جايى ديگر :

در ضميرِ ما نمى‌گنجد به غير از دوست كس         هر دو عالم را به دشمن ده، كه ما را دوست بس

غافل است آن كو به شمشير از تو مى‌پيچد عنان         قند را لذّت مگر نيكو نمى‌داند مگس[3]

شكسته وار به درگاهت آمدم كه طبيب         به موميائىِ لطفِ توام نشانى داد

بخواهد بگويد: محبوبا! چيزى كه سبب شد مرا به عنايت خود برگزيدى و از شناسايى و قربت برخوردار نمودى شكستگى و اظهار ناچيزى نمودن من در
پيشگاهت بود كه راهنمايانت (انبياؤ و اولياء 🙂 آن را به من آموختند؛ كه «طُوبى لِلْمُنْكَسِرَةِ قُلُوبُهْم مِنْ اَجْلِ اللّهِ.»[4] : (خوشا به حال كسانى كه دلشان به خاطر خدا

مى‌شكند!) و همچنين: «وَقَدْ اَتَيْتُکَ يا اِلهى! بَعْدَ تَقْصيرى وَاِسْرافى عَلى نَفْسى مُعْتَذِرآ نادِمآ مُنْكَسِرآ مُسْتَقيلا مُسْتَغْفِرآ مُنيبآ مُقِرّآ مُذْعِنآ مُعْتَرِفآ لا اَجِدُ مَفَرّآ مِمّا كانَ مِنّى، وَلا مَفْزَعآ اَتَوَجَّهُ اِلَيْهِ فى اَمْرى غَيْرَ قَبُولِکَ عُذْرى واِدْخالِکَ اِيّاىَ فى سَعَةٍ مِنْ رَحْمَتِکَ.»[5] : (و اى معبود من! بعد از

كوتاهى و زياده روى عليه نفس خويش با حالتى به درگاه تو روى آورده‌ام كه از تو پوزش مى‌طلبم و پشيمان و شكسته هستم، و از تو مى‌خواهم كه از من در گذرى و بيآمرزى، و با تمام وجود به درگاهت رجوع نموده‌ام و ]به گناهان و غفلتهايم [اقرار و اذعان و اعتراف مى‌كنم، و غيز از پذيرش پوزش و وارد كردن تو در رحمت واسعه‌ات نه جايگاهى مى‌يابم كه بدانجا بگريزم، و نه پناهگاهى كه براى ]حلّ مشكل و[ كارم به آن روى آورم.) و نيز: «اِلهى! كَسْرى لا يَجْبُرُهُ اِلّا لُطْفُکَ وَحَنانُکَ … وَغَمّى لا يُزيلُهُ اِلّا قُرْبُکَ، وَجُرْحى لايُبْرِئُهُ اِلّا صَفْحُکَ.»[6] : (معبودا! شكستگى‌ام را جز لطف و مهربانى‌ات اصلاح نمى‌كند … و غم و

اندوهم را جز نزديكى به تو زايل نمى‌سازد، و زخم ]دلم[ را جز عفو و گذشتت بهبود نمى‌بخشد.) بخواهد بگويد :

تا سايه مباركت افتاد بر سرم         دولت غلامِ من شد و اقبال چاكرم

گفتى بيار رَخْتِ اقامت به كوى ما         من خود به جانِ تو كه از اين كوى نگذرم[7]

برو معالجه خود كن اى نصيحت گوى!         شراب و شاهد و ساقى كه را زيانى داد

اى واعظ و اى زاهدى كه مرا پند مى‌دهى كه از عشق و مراقبه جمال دوست
پرهيز نمايم! نصيحت تو در دل من اثرى نخواهد داشت، زيرا از طريقه‌اى كه اختيار نموده‌ام زيانى نديده‌ام؛ چرا كه آن توجّه به فطرتى است كه محبوبم مرا بر آن امر فرموده؛ كه: «فَاَقِمْ وَجْهَکَ للدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللّهِ الّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها…»[8] : (پس استوار و

مستقيم، روى و تمام وجود خويش را به سوى دين نما، همان سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد.) و در بيان آيه فرموده شده: «فَطَرَهُمْ عَلى فِطْرَتِهِ»[9] : (مردم را بر فطرتِ خود

آفريد.) و فرموده شده: «فَطَرَهُمْ جَميعآ عَلَى التَّوْحيد.»[10] : (همه آنان را بر توحيد آفريد.)

پس اى واعظ و اى زاهد! خود را معالجه كنيد كه از طريق فطرت دور افتاده‌ايد. به گفته خواجه در جاى ديگر :

برو به كار خود اى واعظ! اين چه فرياد است؟         مرا فتاده دل از كف، تو را چه افتاده است؟

به كام تا نرساند مرا لبش چون نى         نصيحتِ همه عالم به گوش من باد است[11]

و در جاى ديگر نيز چنين مى‌گويد :

زاهدِ ظاهر پرست از حالِ ما آگاه نيست         در حقِ ما هر چه گويد جاى هيچ اكراه نيست

بر در ميخانه رفتن كار يكرنگان بود         خود فروشان را به كوى ميفروشان راه نيست[12]

تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش         كه دست دادش، يارىّ ناتوانى داد

الهى كه استاد و راهنمايى را كه مرا به فطرت و توحيد و قرب الهى هدايت فرمود، خداوند بدنش را سالم و دلش را خوش و خاطرش را شاد گرداند! در جايى نيز مى‌گويد :

بنده پير خراباتم كه لطفش دائم است         ور نه لطفِ شيخ و زاهد، گاه هست و گاه نيست[13]

در جايى ديگر چنين مى‌گويد :

كيميايى است عجب بندگى پيرِ مغان         خاكِ او گشتم و چندين درجاتم دادند

همّت پير مغان و نَفَسِ رندان بود         كه ز بندِ غمِ ايّام نجاتم دادند[14]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

ساقيا! عمر دراز و قدحت پر مِىْ باد         كه به سعىِ توام اندوهِ خمار آخر شد[15]

گذشت بر منِ مسكين و با رقيبان گفت         دريغ عاشق مسكينِ من چه جانى داد

حضرت دوست مرا كشت و به فنايم دست زد و بر جنازه‌ام بگذشت و با رقيبان و كسانى كه نمى‌توانستند عشق و كشته شدن مرا در پيشگاه او ببينند، گفت: ببينيد كه عاشق مسكين من چگونه در برابرم جان سپرد و از خود بيرون شد و به سخن شما گوش فرا نداد.

آرى، محبوبا! مرا به اين كشته شدن افتخار است. و به گفته خواجه در جايى :

آن كه پامال جفا كرد چو خاكِ راهم         خاك مى‌بوسم و عذرِ قدمش مى‌خواهم

من نه آنم كه به جور از تو بنالم حاشا!         چاكرِ معتقد و بنده دولت خواهم

ذرّه خاكم و در كوى توام وقت خوش است         ترسم اى‌دوست! كه بادى ببرد ناگاهم[16]

خزينه دل حافظ ز گوهر اسرار         به يُمنِ عشقِ تو سرمايه جهانى داد

محبوبا! سرمايه جهانى و عالمِ طبعم را از دست ندادم مگر به ميمنت عشقت و تو نيز دلم را جايگاه اسرارت نمودى.

كنايه از اينكه محبوبا! چون تو را فعلا وصفتآ و اسمآ و ذاتآ در مملكت دل حاكم على الاطلاق ديدم، خود را به كلّى از دست دادم و ديگر براى خود، فعل و صفت و اسم و بلكه ذاتى نديدم؛ كه: «سَجَدَ لَکَ سَوادىَ وَخِيالى وَبَياضى.»[17] : (سياهى و خيال و

سفيدى ]يعنى: عالم مادّه و مثال و نورى[ من براى تو سجده نموده است.)

[1] ـ وافى، ج 3، باب مواعظ اللّه، ص 40.

[2] ـ اصول كافى، ج 2، ص 352، روايت 7.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 324، ص 249.

[4] ـ غرر و درر موضوعى، باب القلب، ص 325.

[5] ـ اقبال الاعمال، ص 707.

[6] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 149.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 395، ص 294.

[8] ـ روم: 30.

[9] ـ اصول كافى، ج 2، ص 12، روايت 3.

[10] ـ اصول كافى، ج 2، ص 12، روايت 3.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 24، ص 53.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 35، ص 61.

[13] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 35، ص61.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 173، ص 150.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 202، ص 170.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 383، ص 285.

[17] ـ وسائل الشيعه، ج 5، ص 240، روايت 8.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا