- غزل 137
بعد از اين دست من و دامنِ آن سرو بلند كه به بالاى چمان از بن و بيخم بر كند
حاجت مطرب و مى نيست،تو بُرْقَع بِگُشاى تا به رقص آوَرَدم آتش رويت چو سپند
هيچ رويى نشود آينه چهره بخت مگر آن روى كه مالند بر آن سُمِّ سَمَند
گفتم:اسرار غمت هر چه بُوَد گويم فاش صبر از اينبيشندارم چه كنم تا كى وچند؟
مكُش آن آهوى مشكينِ مرا اى صيّاد! شرم از آن چشمِ سيه دار و مبندش به كمند
من خاكى كه از اين در نتوانم بر خاست از كجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند
جز به زلف تو ندارد دلِ عاشق ميلى آه از اين دل كه به صد بند نمىگيرد پند
شب و روزت به دعا عاشقِ بى دل گويد : كه مبيناد سهى قامتت از دهر گزند!
باز مَستان،دل از آنگيسوى مشكين، حافظ! زآنكه ديوانه همان بِهْ كه بماند در بند
از ابيات اين غزل ظاهر مىشود كه خواجه را با حضرت محبوب ديدارى بوده كه از آن محروم گشته، در مقام اظهار اشتياق به آن شده و به ثابت قدمى خويش در اختيار نمودن حضرتش اشاره فرموده و مىگويد :
بعد از اين دست من و دامنِ آن سرو بلند كه به بالاى چمان از بن و بيخم بر كند
معشوقا! مظاهر فريبنده عالم را چه ارزشى است كه من و يا هر انسانى به آن دل ببندد، كه: «اِعْلَمُوا اَنَّمَا الْحَيوة الدُّنْيا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَ زينَةٌ وَتَفاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَتَكاثُرٌ فِى الاَمْوالِ وَالاَوْلادِ…»[1] : (آگاه باشيد كه زندگانى دنيا، جز بازى و سرگرمى و خود آرايى و تفاخر به
ديگران و افزون طلبى در اموال و فرزندان نيست…) كجا چون منى كه با مشاهدهات نايل گشته و محروم از آن شدهام ممكن است غير تو را اختيار نمايم، لذا از اين پس به دامن حضرتت چنگ خواهم زد و به امرِ «قُلِ: اللّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فى خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ.»[2] :
(بگو: خدا، سپس آنان را رها كن تا مشغول ]كار[ خود شده و بدان سرگرم گردند.) عمل خواهم نمود.
چرا كه حضرتت با خراميدن و ظهور دادن صفت قيّوميّت خود مرا از بيخ و بُن بر كنده و فريفته خويش نمود؛ كه: «وَعَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَىِّ الْقَيُّومِ، وَقَدْخابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْمآ.»[3] :
(و تمام چهرهها ]و موجودات[ در برابر خداوند زنده و پا بر جا ]و بر پا دارنده تمام موجودات[ خاضع و فروتن هستند، مسلّمآ هر كس كه ستمكار باشد، زيانكار و محروم خواهد بود.) و به گفته خواجه در جايى :
چو رويت مِهْر و مَهْ تابان نباشد چو قدّت سرو در بستان نباشد
به تو نسبت نباشد هيچ تن را نه تن، باللّه كه مثلت جان نباشد[4]
و ممكن است بخواهد بگويد: محبوبا! پس از اينكه با تجلّيات اسماء و صفاتى خود مرا فريفته خويش نمودى ديگر كجا مىتوانم نظر به غير تو داشته باشم. در جايى مىگويد :
جان بى جمالِ جانان، ميلِ جنان ندارد هر كس كه اين ندارد، حقّا كه آن ندارد
با هيچ كس نشانى زآن دلستان نديدم يا من خبر ندارم، يا او نشان ندارد[5]
لذا در بيت بعد مىگويد :
حاجت مطرب و مى نيست، تو بُرْقَع بِگُشاى تا به رقص آوَرَدم آتش رويت چو سپند
محبوبا! تاكنون مرا به نفحات طرب آورنده و مشاهده و مراقبه جمالت گه گاهى نوازش و به مشاهده تجلّيات اسمائى و صفاتىات بهرهمند مىفرمودى، حال از تو مىخواهم كه پرده از جمالت بر كنار نمايى و به مشاهده تجلّى ذاتىات رهنمونم گردى تا ببينى چگونه در آتش مشاهده جمالت به مانند اسپند مىسوزم و مىرقصم، و از اين سوختن هراسى ندارم.
بخواهد بگويد :
روى بنما و مرا گو: كه دل از جان برگير پيش شمع، آتش پروانه به جان گو درگير[6]
و بگويد :
روى بنما و وجود خودم از ياد ببر خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
سينه گو: شعله آتشكده پارس بكش ديده گو: آبِ رُخ دجله بغداد ببر[7]
و يا بخواهد بگويد: چنان شيفته ديدارت گرديدهام كه ديگر لازم نيست جمالهاى مظاهرت مرا راهنماى به جمالت شوند، تنها حجاب از ديده دلم بر كنار فرما تا ببينى چگونه در پيشگاه ديدارت به نابودى مىگرايم. بخواهد بگويد :
دل من به دور رويت، ز چمن فراغ دارد كه چو سرو پايبند است و چو لاله داغ دارد
سَرِما فرو نيايد به كمانِ ابروىِ كس كه درون گوشه گيران ز جهان فراغ دارد[8]
امّا :
من وشمع صبحگاهىسزد ار بههمبگرييم كه بسوختيم و از ما بُتِ ما فراغ دارد[9]
هيچ رويى نشود آينه چهره بخت مگر آن روى كه مالند بر آن سُمِّ سَمَند
خواجه با اين بيان مىخواهد بگويد: كسى كه مىخواهد لطيفه الهيّه در آينه وجودش جلوهگر شود و حضرت دوست را با خود ببيند؛ كه: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، عَرَفَ رَبَّهُ.»[10] : (كسى كه نَفْس خود را شناخت، پروردگارش را خواهد شناخت.) بايد همواره
سر كُرنش و عبوديّت به پيشگاه او بسايد، كه: «اَلْعُبُودِيَّةُ جَوْهَرَةٌ كُنْهُهَا الرُّبُوبِيَّةُ.»[11] :
(بندگى، گوهرى است كه كنه و حقيقت آن پروردگارى است.) و نيز: «مَنْ قامَ بِشَرآئِطِ الْعُبُودِيَّةِ، اُهِّلَ لِلْعِتْقِ.»[12] : (هر كس به شرائط بندگى عمل كند، اهليّت آزادى را پيدا
مىكند.) و به گفته خواجه در جايى:
هر كه شد محرمِ دل، در حرمِ يار بماند و آن كه اين كار ندانست، در انكار بماند
اگر از پرده برون شد دلِ من، عيب مكن شكر ايزد كه نه در پرده پندار بماند
جز دلم كو زِ ازل تا ]به[ ابد عاشق اوست جاودان كس نشنيدمكه دراين كار بماند[13]
و نيز در جايى مىگويد :
اى گل خوش نسيم من! بلبل خويش را مسوز كز سر صدق مىكند شب همه شب دعاى تو
دلقِ گداى عشق را گنج بود در آستين زود به سلطنت رسد، هر كه بود گداى تو[14]
گفتم: اسرار غمت هر چه بُوَد گويم فاش صبر از اين بيش ندارم چه كنم تا كى و چند؟
معشوقا! چنان در غم هجرانت بىتاب و افسرده خاطر گشتهام كه با خود گفتم آن را فاش خواهم كرد، تا كى صبر نمايم؛ امّا با اين همه، جرأت بيان كردنش را ندارم؛ چرا كه: «سِرُّکَ سُرُورُکَ اِنْ كَتَمْتَهُ، وَاِنْ اَذَعْتَهُ كانَ ثُبُورَکَ.»[15] : (رازت شادمانى توست اگر
كتمانش نمايى، و اگر فاش كنى موجب هلاكت و نابودىات مىگردد.)
و ممكن است منظور خواجه اين باشد كه: محبوبا! تا به كى به غم عشقت مبتلا باشم و آن را مخفى بدارم، جلوهاى كن و مرا از اين ناراحتى رهايى ده. به گفته خواجه در جايى :
گفتم: غم تو دارم، گفتا: غمت سر آيد گفتم: كه ماهِ من شو، گفتا: اگر بر آيد
گفتم: كه نوشِ لعلت ما را به آرزو كُشت گفتا: تو بندگى كن، كو بنده پرور آيد
گفتم: دل رحيمت، كى عزمِ صلح دارد؟ گفتا: بكِش جفا را تا وقت آن در آيد[16]
بخواهد با اين بيان بگويد :
آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند آيا بود كه گوشه چشمى به ما كنند
دردم نهفته، بِهْ ز طبيبان مدّعüى باشد كه از خزانه غيبش دوا كنند[17]
مكُش آن آهوى مشكينِ مرا اى صيّاد! شرم از آن چشمِ سيه دار و مبندش به كمند
روح و عالَم تجرّدى بشر بايد همواره به ملكوت و منزلت نورىاش توجه كند و چنانچه جنبه روحى خود را با ذكر و بندگى الهى تقويت نمايد امكان ندارد به عالَم خاكى بيش از قدر احتياج بپردازد؛ و بر عكس اگر عنايت به جنبه خاكى بسيار شود ممكن نيست روح را با عالم ملكوت و نورانيّت و حقيقت كارى باشد.
خواجه هم مىخواهد با اين بيان به بدن عنصرى و خاكى خويش خطاب كرده و بگويد: حال كه حقيقت مرا در دام خويش نگاه داشتهاى، روح مرا با توجّه تامّ به خود آلوده مساز، بگذار نگاهى به آنكه با او و محيط به اوست بنمايد.
صورتآ خطاب خواجه با عالَم خاكى است، ولى با اين بيان مىخواهد اشاره به علّت محجوبيّت خويش از ديدار حضرت دوست نموده و بگويد: «اَلّلهُمَّ! اَلْهِمْنا طاعَتَکَ … وَاقْشَعْ عَنْ بَصائِرِنا سَحابَ الاِرْتِيابِ، وَاكْشِفْ عَنْ قُلُوبِنا اَغْشِيَةَ الْمِرْيَةِ وَالْحِجابِ، وَاَزْهِقِ الْباطِلَ عَنْ ضَمآئِرِنا، وَاَثْبِتِ الْحَقَّ فى سَرآئِرِنا؛ فَاِنَّ الشُّكُوكَ وَالظُّنُونَ لَواقِحُ الْفِتَنِ، وَمُكَدِّرَةٌ لِصَفْوِ الْمَنائِحِ وَالْمِنَنِ.»[18] : (خدايا! طاعت و پيروى از خويش را به ما الهام كن … و از چشم
بصيرت ما ابر شك و ريب را بر طرف نموده و پردههاى شك و حجاب را از دلهايمان بر طرف نما، و باطل را از باطنمان نابود و حق را در درونمان ثابت گردان، زيرا شكّها و گمانها، پيوندهاى فتنه و فساد شده و عيش خوش ما به عطايا و نعمتها را ناگوار مىسازند.)
و بگويد :
من خاكى كه از اين در نتوانم بر خاست از كجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند
محبوبا! حال كه در اثر بستگى تمام به جهان خاكى، رها كردن تعلّقات آن برايم ممكن نيست، چگونه مىتوانم به عالم اصلى خود توجّه نمايم و بر آن قصر و مقام رفيع و حقيقت خويش آشنايى حاصل كنم. ناچار اگر عنايت خويش را شامل حالم نكنى امكان ندارد بتوانم از ديدارت بهرهمند گردم. بخواهد بگويد: «اِلهى! فَلا تُخْلِنا مِنْ حِمايَتکَ، وَلا تُعِرنْا مِنْ رِعايَتِکَ، وَذُدْنا عَنْ مَوارِدِ الْهَلَكَةِ؛ فَاِنّا بِعَيْنِکَ، وَفى كَنَفِکَ، وَلَکَ.»[19] :
(معبودا! پس هرگز ما را بى پشتيبانى و سرپرستى خويش مگذار و از آبشخورهاى هلاكت دورمان دار كه ما در برابر چشم تو و در سايه تو و براى توايم.) و بگويد :
گر من از باغ تو يك ميوه بچينم چه شود؟ پيش پايى به چراغ تو ببينم چه شود؟
يارب! اندر كَنَف سايه آن سروِ بلند گر من سوخته يك دم بنشينم چه شود
آخر اى خاتمِ جمشيد سليمان آثار گرفتد عكس تو بر لعل نگينم چه شود؟[20]
و بگويد :
مژده وصل تو كو؟ كز سَرِ جان برخيزم طايرِ قدسم و از دام جهان برخيزم
يارب! از ابرِ هدايت برسان بارانى پيشتر زآنكه چو گردى ز ميان برخيزم[21]
جز به زلف تو ندارد دلِ عاشق ميلى آه از اين دل كه به صد بند نمىگيرد پند
معشوقا! با آن كه مىدانم كه همه دورى و هجرانم از حضرتت را زلف و ظلمت كثرات عالم طبيعت سبب شده، از تو آزادى خود را از آن نمىخواهم؛ چرا كه
دانستهام حضرتت بدون مَظهر و در كنار آن تجلّى نخواهى داشت كه: «اِلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الآثارِ وَتَنَقُّلاتِ الاَْطْوارِ اَنَّ مُرادَکَ مِنّى اَنْ تَتَعرَّفَ اِلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، حَتّى لا اَجْهَلَکَ فى شَىْءٍ.»[22] : (بار الها! با پى در پى در آمدن آثار و مظاهر و دگرگون شدن و تحوّلات دانستم
كه مقصودت از من اين است كه خود را در هر چيز به من بشناسانى تا در هيچ چيز به تو جاهل نباشم.) و به گفته خواجه در جايى :
گر چه آشفتگىِ حال من از زلف تو بود حلّ اين نكته هم از زلف نگار آخر شد[23]
شب و روزت به دعا عاشقِ بى دل گويد : كه مبيناد سهى قامتت از دهر گزند!
محبوبا! عاشق دل دادهات همواره دعاگوى توست كه از دهرت آفتى نرسد (كه نمىرسد) تا بتواند از ديدارت بهرهمند گردد.
در واقع مىخواهد بگويد: الهى كه از دهر و كثرات به من آفتى نرسد تا به نظر استقلال ملكى به آنها بنگرم و از ملكوت و عالم امرىشان غافل بمانم. بخواهد بگويد: «اِلهى! اَمَرْتَ بِالرُّجوعِ اِلَى الآثارِ، فَارْجِعْنى اِلَيْکَ بَكِسْوَةِ الاَنْوارِ وَهِدايَةِ الاِسْتِبْصارِ، حَتّى اَرْجِعَ اِلَيْکَ مِنْها كَما دَخَلْتُ اِلَيْکَ مِنْها، مَصونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ اِلَيْها وَمَرْفوعَ الْهِمَّةِ عَنِ الاِعْتِمادِ عَلَيْها.»[24] : (بار الها!
]پس از آنكه مرا به مشاهده انوارت مفتخر نمودى باز[ امر فرمودى تا به سوى آثار و مظاهرت بازگشت نموده ]و به آنها توجّه داشته باشم[ پس مرا همراه با پوششى از ]مشاهده[ انوار خود، و هدايتى كه بصيرت و روشنايى دلم بدان حاصل شده باشد، به سوى خويش باز گردان، تا همان گونه كه از طريق آثار و مظاهر به تو راه يافتم، باز از اين راه به تو باز گردم، در حالى كه باطنم از نظر و توجّه ]استقدلالى[ به مظاهر مصون و محفوظ، و همّت و انديشهام از تكيه نمودن و بستگى به آنها برتر باشد.) و بگويد :
بگذر به كوى ميكده، تا زمره حضور اوقات خويش بَهْرِ تو صرف دعا كنند[25]
باز مَستان، دل از آن گيسوى مشكين، حافظ! زآنكه ديوانه همان بِهْ كه بماند در بند
اى خواجه! مبادا دل از گيسو و مظاهر عالم كه مشاهده حضرت محبوب را از طريق ملكوت آنها مىتوانى به دست آورى، برگيرى و از اين دام رهايى خود را تمنّا كنى، زيرا مقصود تو در اين دام حاصل مىشود؛ كه: «وَاَنْتَ الَّذى لا اِلهَ غَيْرُکَ، تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَىْءٍ فَماجَهِلَکَ شَىْءٌ، وَاَنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إِلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأَيْتُکَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ، وَاَنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ.»[26] : (و تويى كه معبودى جز تو نيست خود را به همه اشياء شناساندى، پس
هيچ چيز به تو جاهل نيست. و تويى كه خويش را در همه چيز به من شناساندى، پس تو را آشكار و هويدا در همه چيز ديدم، و تويى آشكار و پيداى براى هر چيز.) پس بهتر آن است كه همواره در اين دام بودن را تقاضا نمايى. در جايى مىگويد :
زلف بر باد مده، تا ندهى بر بادم ناز بنياد مكن، تا نكَنى بنيادم
زلف را حلقه مكن، تا نكنى در بندم طُرّه را تاب مده، تا ندهى بر بادم[27]
و نيز در جايى مىگويد :
منِ ديوانه چو زلف تو رها مىكردم هيچ لايق ترم از حلقه زنجير نبود
تا مگر همچو صبا، باز به زلفِ تو رسم حاصلم دوش بجز ناله شبگير نبود[28]
[1] ـ حديد: 20.
[2] ـ انعام: 91.
[3] ـ طه: 111.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 155، ص 138.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 152، ص 136.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 296، ص 230.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 297، ص 231.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 175، ص 151.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 175، ص 151.
[10] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب معرفة النفس، ص 387.
[11] ـ مصباح الشريعة، باب 100.
[12] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب العبادة، ص 229.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 263، ص 210.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 496، ص 358.
[15] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب السّر، ص 158.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 236، ص 193.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 278، ص 219.
[18] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 147.
[19] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 152.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 232، ص 191.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص 328.
[22] ـ اقبال الاعمال، ص 348.
[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 473، ص 344.
[24] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[25] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 278، ص 220.
[26] ـ اقبال الاعمال، ص 350.
[27] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 420، ص 309.
[28] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 227، ص 188.