• غزل  136

بُوَد آيا كه دَرِ ميكده‌ها بگشايند؟         گره از كار فرو بسته ما بگشايند؟

اگر از بَهرِ دلِ زاهد خود بين بستند         دل قوى دار، كه از بهرِ خدا بگشايند

دَرِ ميخانه ببستند، خدايا! مپسند         كه دَرِ خانه تزوير و ريا بگشايند

گيسوى چنگ ببرّيد به مرگِ مىِ ناب         تا همه مُغبچگان، زلفِ دو تا بگشايند

به صفاىِ دلِ رندانِ صبوحى زدگان         بس دَرِ بسته به مفتاحِ دعا بگشايند

نامه تعزيه دخترِ رَزْ بنويسيد         كه حريفان همه خون از مژه‌ها بگشايند

حافظ! اين خرقه پشمينه ببينى فردا         كه چه زنّار زِ زيرش به جفا بگشايند

 

از بيانات اين غزل بر مى‌آيد كه مرحوم خواجه و هم طريقانش از بدگويان و اهل ظاهر و زهّاد رنج مى‌برده‌اند و به آنان آسيبهايى مى‌رسيده، و از آرامش خاطر و حضور در مجالس ذكر استاد محروم بوده‌اند. در اين غزل در مقام گزارش گرفتاريهاى خود و دوستانش بوده، و تمنّاى روزگارى آرام را داشته، تا بتوانند به سير معنوى خويش ادامه دهند. مى‌گويد :

بُوَد آيا كه دَرِ ميكده‌ها بگشايند؟         گره از كار فرو بسته ما بگشايند؟

آيا زمانى خواهد آمد كه درب خانه اهل كمالى كه ما سالكان طريق از آنها بهره‌ها مى‌برديم، گشوده گردد تا آنان با راهنمايى‌هاى خود گره گشايى از كار ما فروماندگان در طريق الى اللّه بنمايند؟ كه: «بادِرُوا اِلى رِياضِ الْجَنَّةِ، قيلَ يا رَسُولَ اللّهِ! وَما رياضُ الْجَنَّةِ؟ قالَ: حِلَقُ الذِّكْرِ.»[1] : (بشتابيد به سوى باغهاى بهشت، عرض شد اى رسول خدا باغهاى

بهشت چيست؟ فرمود: حلقه‌ها و مجالس ذكر و ياد خدا.) چرا كه :

روضه خُلد برين، خلوت درويشان است         مايه محتشمى، خدمت درويشان است

كُنج عزلت كه طلسماتِ عجايب دارد         فتحِ آن در نظرِ همّت درويشان است

آنچه زَرْ مى‌شود از پرتوِ آن قلبِ سياه         كيميايى‌است كه در صحبت درويشان است

روى مقصود كه شاهان به دعا مى‌طلبند         مظهرش آينه طلعتِ درويشان است

 

حافظ ار آب حياتِ ابدى مى‌خواهى؟         منبعش خاكِ درِ خلوتِ درويشاناست[2]

لذا در بيت بعد نيز مى‌گويد :

اگر از بَهرِ دلِ زاهد خود بين بستند         دل قوى دار، كه از بهرِ خدا بگشايند

اى خواجه! صابر باش و بدان كه همواره روزگار به يك منوال نخواهد ماند و هر روز به كام كسى مى‌باشد. اميد است روزى درِ خانه اهل دل كه طرفداران زاهد آن را بسته‌اند با روى كار آمدن حاميان صاحبان كمال گشوده گردد. در جايى مى‌گويد :

گر بُوَد عمر به ميخانه روم بار دگر         بجز از خدمت رندان نكنم كار دگر

خرّم آن روز كه با ديده گريان بروم         تا زنم آبِ در ميكده يك بار دگر[3]

دَرِ ميخانه ببستند، خدايا! مپسند         كه دَرِ خانه تزوير و ريا بگشايند

خدايا! خود مى‌دانى كه اهل تزوير و ريا بر حقّ نيستند و از طريقه فطرت پيروى نمى‌كنند، پس راضى مشو كه دَرِ خانه آنها گشوده باشد و ما در رنج و ناراحتى به سر بريم و نتوانيم مشكلاتمان را نزد اهل كمال حلّ نماييم. در جايى مى‌گويد :

به جدّ وجهد چو كارى نمى‌رود از پيش         به كردگار رها كرده بِهْ مصالح خويش

رياى زاهدِ سالوس، جان من فرسود         قدح بيارو بِنِهْ مرهمى بر اين دل ريش

ريا، حلال شمارند و جام باده، حرام         زهى طريقت وملّت، زهى‌شريعت وكيش![4]

گيسوى چنگ ببرّيد به مرگِ مىِ ناب         تا همه مُغبچگان، زلفِ دو تا بگشايند

اى سالكين! حال كه نوشيدن و اشتغال به ذكر دوست و رفتن به ميكده‌ها و محلّ
اهل دل ممنوع شده، از تظاهر به طريقه اهل كمال خوددارى كنيد، تا شايد گشايشى برايمان حاصل شود و گره از كار فرو بسته ما باز گردد. و دوباره ديده دل به تجلّيات نو ظهور حضرت دوست باز كنيم. به گفته خواجه در جايى :

طالع اگر مدد كند، دامنش آورم به كف         گر بكشد زهى طرب، ور بكُشد زهى شرف

بى‌خبرند زاهدان، نقش بخوان و لا تَقُل         مستِ رياست محتسب، باده بنوش و لا تَخَفْ

من به كدام دلخوشى، مِىْ خورم و طرب كنم؟         كز پس و پيشِ خاطرم، لشگرِ غم كشيده صف[5]

به صفاىِ دلِ رندانِ صبوحى زدگان         بس دَرِ بسته به مفتاحِ دعا بگشايند

اى سالكان طريق! از حوادثى كه براى شما پيش آمده افسرده خاطر نباشيد، تا شايد با دعاى آنان كه در نيمه‌هاى شب با دوست اُلفتى دارند و صبح هنگام از شراب مشاهدات حضرتش بهره‌مند مى‌گردند، دَرِ ميكده‌ها گشوده گردد، و بگوييم :

برخيز تا طريق تكلّف رها كنيم         دكّان معرفت به دو جو بر بها كنيم

بر ديگران نگار، قبا پوش بگذرد         ما نيز جامه‌هاى صبورى قبا كنيم[6]

و نيز بگوييم :

بگذار تا به شارع ميخانه بگذريم         كز بهرِ جرعه‌اى همه محتاج آن دريم

روز نخست چون دم رندى زديم وعشق         شرط آن بود كه جز رَهِ اين شيوه نسپريم

واعظ! مكن نصيحت شوريدگان كه ما         با خاكِ كوى دوست، به‌فردوس ننگريم[7]

 

نامه تعزيه دخترِ رَزْ بنويسيد         كه حريفان همه خون از مژه‌ها بگشايند

كنايه از اينكه: اى سالكين! حال كه دَرِ ميكده‌ها بسته شده و نمى‌توان با اولياء و اساتيد همنشين شد، چاره آن است كه همواره در دل به ياد دوست باشيم و در ظاهر رفتارمان چنان باشد كه اهل ظاهر گمان كنند از كار خويش دست كشيده‌ايم تا ديگر به آزارمان نپردازند و حريفان از گريستن و خون فشاندن به خاطر محروميّت از ملاقات با استاد خوددارى نمايند، اميد آنكه در آينده گشايشى در كارمان حاصل شود و بگوييم :

دوستان! وقت گل آن بِهْ كه به عشرت كوشيم         سخن پيرِ مغان است به جان بنيوشيم

نيست در كس كرم و وقتِ طرب مى‌گذرد         چاره آن است كه سجّاده به مى‌بفروشيم

ارغنون ساز فلك رهزن اهل هنر است         چون از اين غصّه نناليم و چرا نخروشيم؟

گل به جوش آمد و از مِىْ نزديمش آبى         لاجرم ز آتش حرمان و هوس مى‌جوشيم[8]

و ممكن است منظور از بيت اين باشد كه: اى سالكين! نامه عزا و محروميّت خود را براى حريفان و هم پيمانهاى خود و يا اساتيد بنويسيد، تا آنان به حالتِ شما خون بگريند.

حافظ! اين خرقه پشمينه ببينى فردا         كه چه زنّار زِ زيرش به جفا بگشايند

اى خواجه! از بسته شدن دَرِ ميكده‌ها براى خاطر خشنودى زاهد، افسرده خاطر مباش، روزى خواهد آمد كه پرده از كار همگان برداشته شود؛ كه: «يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ.»[9] : (روزى كه اسرار انسانها آشكار مى‌گردد.) و زنّارهايى را كه زاهد از شرك

 

جلىّ و خفىّ در عبادات در زير خرقه پشمينه خود پنهان داشته بر ملا مى‌گردد. در جايى خواجه زاهد را در اين امر نصيحت نموده و مى‌گويد :

صوفى! بيا كه خرقه سالوس بر كشيم         وين نقشِ زرق را خطِ بطلان به سر كشيم

نذر فتوح صومعه در وجه مِىْ نهيم         دلقِ ريا به آب خرابات بر كشيم

سرِّ قضا كه در تُتُقِ غيب منزوى است         مستانه‌اش نقاب زِ رُخساره بركشيم

بيرون جهيم سر خوش و از بزم مدّعى         غارت كنيم باده و دلبر به بر كشيم

كارى كنيم، ور نه خجالت بر آورد         روزى كه رَخْتِ جان به‌جهان دگر كشيم[10]

[1] ـ وسائل الشيعه، ج 4، ص 1239، روايت 1.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 27، ص 55.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 303، ص 235.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 332، ص 254.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 363، ص 273.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 386، ص 288.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 390، ص 290.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 412، ص 304.

[9] ـ طارق: 9.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 424، ص 312.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا