• غزل  135

بخت از دهانِ يار نشانم نمى‌دهد         دولت، خبر ز راز نهانم نمى‌دهد

از بهرِ بوسه‌اى ز لبش جان همى دهم         اينم نمى‌ستاند و آنم نمى‌دهد

مُردَم ز انتظار و در اين پرده راه نيست         يا هست و پرده دار نشانم نمى‌دهد

شكّر به صبر دست دهد عاقبت، ولى         بد عهدىِ زمانه اَمانم نمى‌دهد

زلفش كشيد باد صبا، چرخِ سفله بين         كآنجا مجال بادْ وَزانَم نمى‌دهد

چندانكه بر كنار چو پرگار مى‌روم         دوران چو نقطه رَهْ به ميانم نمى‌دهد

گفتم: رَوَم به خواب كه بينم جمال يار         حافظ! ز آه و ناله امانم نمى‌دهد

در معناى اين غزل سه احتمال مى‌توان تصوّر نمود :

1 – هنوز مشاهده‌اى براى خواجه دست نداده، تقاضاى آن را مى‌نمايد.

2 – وصال و شهودى داشته، تمنّاى تكرار آن را مى‌نمايد.

3 – در منزلت فناء قرار داشته، مقام بقاء را تقاضا مى‌نمايد.

بيت سوّم تا آخر غزل احتمال دوّم را تقويت مى‌نمايد، و بيت اوّل و دوّم احتمال سوّم را به اعتبار «دهان» و «بوسه لب»، نظر به اينكه دو احتمال اوّل قوى‌تر به نظر مى‌رسد، بيشتر بيان ما در مقام بيان آن دو است. مى‌گويد :

بخت از دهانِ يار نشانم نمى‌دهد         دولت، خبر ز راز نهانم نمى‌دهد

محبوبا! عمرى است مى‌كوشم تا از حضرتت خبرى يابم و از ديدارت بهره‌مند شوم، ولى افسوس كه بخت و لطيفه الهى‌ام را غبارهاى عالم طبيعت مستور ساخته و نمى‌توانم از گفتار شكّرينت بهره‌مند شوم، و يا از دولت ديدارت حياتى تازه يابم و به راز پنهان عالم و خود اطلاع پيدا كنم و با تمام تجلّى، با كثرات مشاهده‌ات بنمايم.

بخواهد بگويد: «اِلهى! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِسآ قِراکَ فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمَنِ الَّذى أَناخَ بِبابِکَ مُرْتَجِيآ نَداکَ فَما اَوْلَيْتَهُ؟! أَيَحْسُنُ اَنْ اَرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالخَيْبَةِ مَصْرُوفآ، وَلَسْتُ اَعْرِفُ سِواکَ مَوْلىً بِالاِحْسانِ مَوْصُوفآ؟!»[1] : (معبودا! كيست كه در طلب پذيرايى‌ات بر تو فرود آمد و

پذيرايى‌اش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان نكردى؟! آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت بر گردم با آنكه جز تو مولايى كه به نكوكارى ستوده باشد نمى‌شناسم؟!) و بگويد :

بنماى رُخ كه خلقى، حيران شوند و واله         بگشاى لب كه فرياد، از مرد و زن بر آيد

جان بر لب است و در دل، حسرت كه از لبانش         نگرفته هيچ كامى، جان از بدن بر آيد

از حسرت دهانت، جانم به تنگ آمد         خودْ كامِ تنگدستان، كى زآن دهن بر آيد[2]

لذا مى‌گويد :

از بهرِ بوسه‌اى ز لبش جان همى دهم         اينم نمى‌ستاند و آنم نمى‌دهد

معشوقا! براى گفتار و يا ديدار حيات بخشت، آماده‌ام كه جان خويش به پايت نثار كنم، ولى افسوس كه با گفتار و يا ديدارت نه جان از من مى‌ستانى و نه زندگانى تازه‌ام مى‌بخشى.

بخواهد بگويد: «اِلهى! هذا ذُلّى ظاهِرٌ بَيْنَ يَدَيْکَ، وَهذا حالى لا يَخْفى عَلَيْکَ، مِنْکَ اَطْلُبُ الوُصُولَ اِلَيْکَ.»[3] : (بار الها! اين خوارى من است كه در پيشگاهت پيداست، و اين حال من

است كه بر تو پنهان نيست. از تو وصال و رسيدن به خودت را خواهانم.) و بگويد :

چون در جهانِ خوبى، امروز كامكارى         شايد كه عاشقان را، كامى ز لب بر آرى

با عاشقانِ بيدل، تا چند ناز و عشوه         بر بيدلانِ مسكين، تا كى جفا و خوارى[4]

و ممكن است بخواهد با اين بيان تقاضاى فناى تامّ و منزلت بقاء را از حضرت محبوب كرده باشد. در جايى پس از نائل شدن به اين خواسته مى‌گويد :

ديدار شد ميسّر و بوس و كنار هم         از بخت شكر دارم و از روزگار هم

زاهد! برو كه طالع اگر طالع من است         جامم به دست باشد و زلف نگار هم[5]

مُردَم ز انتظار و در اين پرده راه نيست         يا هست و پرده دار نشانم نمى‌دهد

محبوبا! عمرى است كه در انتظار ديدارت بسر مى‌برم، نمى‌دانم آخر به خود راهم مى‌دهى و يا مى‌خواهى همواره در حجاب عالم طبيعت گرفتار باشم؛ كه : «اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذى لا يُهْتَکُ حِجابُهُ.»[6] : (سپاس، مخصوص خداوندى است كه پرده‌اش

برداشته نمى‌شود.) و يا علّت محجوب بودنم تعلّقات و توجّهات به عالم بشرى مى‌باشد؛ كه: «وَأَنّ الرّاحِلَ اِلَيْکَ قَريبُ الْمَسافَةِ، وَاَنَّکَ لا تَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِکَ، اِلّا اَنْ ]وَلكِنْ[ تَحْجُبَهُمُ الاَعْمالُ السَّيِّئَةُ ]الآمالُ [دُونَکَ.»[7] : (و همانا مسافت كسى كه به سوى تو كوچ

مى‌كند، نزديك است، و به درستى كه تو از مخلوقاتت در حجاب نيستى، جز آنكه ]يا : ولى [اعمال زشت ]يا: آرزوهايى [كه به غير تو دارند، حجاب آنها مى‌شود.) بخواهد بگويد :

به چشمِ مِهْر اگر با من، مَهْام را يك نظر بودى         از آن سيمين بدن كارم به خوبى خوبتر بودى

ز شوق افشاندمى هر دم سرى در پاى جانانم         دريغا گر متاع من، نه از اين مختصر بودى

به وصلش گر مرا روزى ز هجران فرصتى بودى         مبارك ساعتى بودى، چه خوش بودى اگر بودى[8]

شكّر به صبر دست دهد عاقبت، ولى         بد عهدىِ زمانه اَمانم نمى‌دهد

معشوقا! درست است كه بردبارى در فراقت، چاره سازِ غمِ هجرانم مى‌باشد ولى بد عهدى زمانه كه هر روز غافله‌اى از عشّاقت را به خاك هلاكت مى‌نشاند و مهلت نمى‌دهد به آرزوى ديدارت برسند به بى‌صبرى‌ام مى‌دارد، و مى‌ترسم بميرم و ديدارت نصيبم نگردد. بخواهد بگويد :

كارم ز دورِ چرخ به سامان نمى‌رسد         خون شد دلم ز درد و به‌درمان نمى‌رسد

از دستبردِ جور زمان، اهل فضل را         اين‌غصّه بس كه دست سوى‌جانان نمى‌رسد

يعقوب را دو ديده ز حسرت سفيد شد         و آوازه‌اى ز مصر به كنعان نمى‌رسد

حافظ! صبور باش، كه در راه عاشقى         هر كس كه جان‌نداد، به‌جانان نمى‌رسد[9]

زلفش كشيد باد صبا، چرخِ سفله بين         كآنجا مجال بادْ وَزانَم نمى‌دهد

دلبرا! باد صبا و نفحات جانفزاى رحمتت وزيدن گرفت و پرده از جمال كثرات عالم برداشت، افسوس! كه هنوز به مشاهده‌ات نايل نگشته بودم محروم از ديدارت گشتم، بخواهد بگويد: «اِلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ اَبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجْبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ اِلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ.»[10] : (معبود! درهاى رحمتت را به روى آنان كه به توحيدت

گراييده‌اند مبند و مشتاقانت را از نگريستن به ديدار زيبايت محجوب مگردان.) و بگويد :

دلم را شد سر زلفِ تو مسكن         بدينسانش فرو مگذار و مشكن

وگر دل سر كشد چون زلفْ از خط         به دست آرَش، ولى در پاش مفكن[11]

و بگويد :

دلم را مشكن و در پا ميانداز         كه دارد در سر زلف تو مسكن

چو دل را بست در زلفِ تو حافظ         بدينسان كار او در پا ميفكن[12]

چندانكه بر كنار چو پرگار مى‌روم         دوران چو نقطه رَهْ به ميانم نمى‌دهد

همواره در تمنّاى ديدارش مانند پرگار حضرت محبوب را مى‌طلبم، ولى افسوس مرا به خود راه نمى‌دهد. بخواهد بگويد: «اِلهى! نَفْسٌ اَعْزَزْتَها بِتَوْحيدِکَ كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِکَ؟»[13] : (بار الها! چگونه كسى را كه با توحيدت گرامى داشتى، با پستى هجرانت

خوار مى‌گردانى؟) و بگويد:

چون شَوَم خاك‌رهش،دامن بيفشاند ز من         ور بگويم: دل مگردان، رو بگرداند ز من

عارضِ رنگين به هر كس مى‌نمايد همچو گل         ور بگويم: باز پوشان، باز پوشاند ز من[14]

و يا بخواهد بگويد: من مى‌كوشم تا از راه مظاهر و تفكّر در ايشان به وى آشنا گردم، و وصالم حاصل شود، ولى او مرا به خود راه نمى‌دهد، گويا مى‌خواهد بفرمايد: كجا ممكن است از طريق مظهر ديدارم برايت حاصل شود؛ كه: «كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْکَ بِما هُوَ فى وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ اِلَيْکَ.»[15] : (چگونه با چيزى كه وجودش نيازمند به

توست مى‌توان بر تو راهنمايى جست؟!.) زيرا مرا به من مى‌توان شناخت، كه: «مِنْکَ
اَطْلُبُ الْوُصُولَ اِلَيْکَ، وَبِکَ اَسْتَدِلُّ عَلَيْکَ، فَاهْدِنى بِنُورِکَ اِلَيْکَ.»[16] : (از تو وصالت را خواستارم،

و به تو، بر خودت راهنمايى مى‌جويم، پس مرا با نور خويش به سويت رهنمون شو.) و به گفته خواجه در جايى :

خاطرت كى رقمِ فيض پذيرد، هيهات         مگر از نقشِ پراكنده، ورق ساده كنى[17]

گفتم: رَوَم به خواب كه بينم جمال يار         حافظ! ز آه و ناله امانم نمى‌دهد

با خود گفتم: حال كه در بيدارى نمى‌توان حضرت دوست را مشاهده نمود، به خواب رَوَم تا شايد ديدارش نصيبم گردد ولى افسوس كه فرياد و فَزَعم در هجرش خواب را از من ربوده و فراغت به خواب رفتن را به من نمى‌دهد، چاره نيست جز آنكه در فكر رفع موانع شوم و سپس چشم به عنايتهايش بدوزم تا شايد روزى ديده به ديدارش بگشايم، در جايى مى‌گويد :

بشنو اين نكته كه خود را ز غم آزاده كنى         خون خورى گر طلبِ روزى ننهاده كنى

كار خود گر به خدا باز گذارى حافظ!         اى بسا عيش كه با بختِ خدا داده كنى[18]

و نيز در جايى مى‌گويد :

ديشب به سيل اشك، رَهِ خواب مى‌زدم         نقشى به ياد خطِ تو بر آب مى‌زدم

روى نگار در نظرم جلوه مى‌نمود         وز دور بوسه بر رُخِ مهتاب مى‌زدم

نقش خيالِ روى تو تا وقت صبحدم         بر كارگاهِ ديده بى خواب مى‌زدم

خوش بود وقت حافظ و فال مراد و كام         بر نام عمر و دولتِ احباب مى‌زدم[19]

[1] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 192، ص 162.

[3] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 555، ص 397.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 457، ص 334.

[6] ـ اقبال الاعمال، ص 59.

[7] ـ اقبال الاعمال، ص 68.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 598، ص 428.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 241، ص 196.

[10] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 473، ص 344.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 469، ص 342.

[13] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 470، ص 342.

[15] ـ اقبال الاعمال، ص 348 و 349.

[16] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 543، ص 390.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 543، ص 389.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 416، ص 307.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا