- غزل 134
بلبلى خون جگر خورد و گلى حاصل كرد باد غيرت به صدش حال، پريشان دل كرد
طوطىاى را به هواىِ شكرى دل، خوش بود ناگهش سيل فنا، نقشِ اَمَل باطل كرد
قرّة العينِ من آن ميوه دل، يادش باد! كه خود آسان بشد و كارِ مرا مشكل كرد
ساربان! بارِ من افتاد خدا را مددى كه اميد كرمم همرهِ اين مَحْمِل كرد
روى خاكىّ و نمِ چشم مرا خوار مدار چرخِ فيروزه، طربخانه از اين كَهْگِل كرد
آه و فرياد! كه از چشم حسودِ مَه و مهر در لَحَد، ماه كمان ابروى من منزل كرد
نَزَدى شاهرخ و فوت شد امكان، حافظ! چه كنم؟ بازىِ ايّام مرا غافل كرد
خواجه در اين غزل با تمثيل گل و بلبل و غيره، خبر از حال خود و رفتار محبوب پس از وصال داده، و در مقام تقاضاى ديدار دوبارهاش بوده و مىگويد :
بلبلى خون جگر خورد و گلى حاصل كرد باد غيرت به صدش حال، پريشان دل كرد
اى دوستان! عمرى در پى ديدار محبوب خونِ دل خورده تا آنكه گل مراد خويش (معشوق) را در كنار خود مشاهده كرديم، امّا افسوس كه هنوز از او بهرهمند نگشته غيرت و جلالش مهلتى نداد تا همواره از جمال حضرتش بهرهمند گرديم؛ چرا كه او را مقام عزّت است و نمىخواهد با بودِ خود، كسى از خويش دم زند، لذا عاشقانش را در حجاب و هجران گرفتار مىسازد.
بخواهد بگويد: «اِلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ اَبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ اَلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ، اِلهى! نَفْسٌ اَعْزَزْتَها بِتَوْحيدِکَ كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِکَ؟»[1] : (معبودا!
درهاى رحمتت را به روى آنان كه به توحيد تو گراييدهاند مبند، و مشتاقانت را از نگريستن به ديدار زيبايت محجوب مگردان، بارالها! نفسى را كه با توحيدت گرامى داشتى، چگونه با پستى هجرانت خوار مىسازى؟!) و بگويد :
شربتى از لب لعلش نچشيديم و برفت روى مَهْ پيكر او، سير نديديم و برفت
گويى از صحبت ما نيك بهتنگ آمده بود بار بر بست به گردش نرسيديم و برفت
گفت از خود ببُرد هر كه وصالم طلبد ما بهامّيد وى از خويش بُريديم و برفت[2]
لذا در بيت بعد مىگويد :
طوطىاى را به هواىِ شكرى دل، خوش بود ناگهش سيل فنا، نقشِ اَمَل باطل كرد
آرزوى من آن بود كه از گفتار شكرين و يا جمال زيباى حضرت محبوب بهرهمند شوم، ولى افسوس كه سيل بينان كَنِ فنا در رسيد و گفت: با بود خود ديدار دايمى معشوق را مىطلبى؟! من و آرزوى مرا پايمال نمود و نگذاشت با بودِ خود از جمال و يا گفتارش بهرهمند شوم.
بخواهد بگويد: «اِلهى! اُنْظُرْ اِلَىَّ نَظَرَ مَنْ نادَيْتَهُ فَأَجابَکَ، وَاسْتَعْمَلْتَهُ بِمَعْونَتِکَ فَأطاعَکَ، يا قَريبآ لا يَبْعُدُ عَنِ المُغْتَرِّ بِهِ! وَ يا جَوادآ لا يَبْخَلُ عَمَّنْ رَجا ثَوابَهُ!»[3] : (معبودا! به من همانند
كسانى بنگر كه ندايشان دادى و اجابتت نمودند، و به يارى خود بكار گرفتى و اطاعتت نمودند. اى نزديكى كه از فريفتهات دور نيستى، و اى بخشندهاى كه به هر كس كه اميد ثوابت را داشته باشد بخل نمىورزى.) و بگويد :
ديدى كه يار جز سرِ جور و ستم نداشت بشكست عهد و از غمِ ما هيچ غمنداشت
يارب! مگيرش، ار چه دل چون كبوترم افكند وكُشت وحرمتِ صيدِ حرم نداشت
بر من جفا ز بختِ بد آمد وگرنه يار حاشا كه رسم لطف و طريق كرم نداشت[4]
قرّة العينِ من آن ميوه دل، يادش باد! كه خود آسان بشد و كارِ مرا مشكل كرد
افسوس كه نور چشم و ميوه دل من به آسانى از دستم بشد و مرا به فراقش مبتلا و كار مرا مشكل ساخت، يادش به خير.
با اين بيان بخواهد بگويد: «اِلهى! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِسآ قِراکَ، فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمَنِ الَّذى اَناخَ بِبابِکَ مُرْتَجِيآ نَداکَ فَما أَوْلَيْتَهُ، أَيَحْسُنُ اَنْ اَرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالخَيْبَةِ مَصْرُوفآ، وَلَسْتُ اَعْرِفُ سِواکَ مَوْلىً بِالاِحْسانِ مَوْصُوفآ؟!»[5] : (معبودا! كيست كه در طلب پذيرايىات بر تو فرود آمد و
پذيرايىاش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان نكردى؟! آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت بر گردم با آنكه جز تو مولايى كه به نكوكارى ستوده باشد نمىشناسم؟!) و بگويد :
نشان يارِ سفر كرده از كه پرسم باز كه هر چه گفت بر يدِ صبا، پريشان گفت
فغان كه مَهِ نامهربانِ دشمن دوست به تَرك صحبتِ يارانِ خود چه آسان گفت[6]
ساربان! بارِ من افتاد خدا را مددى كه اميد كرمم همرهِ اين مَحْمِل كرد
اى كسى كه زمام كاروان منزل جانان به دست توست (رسول الله 9، و يا ائمّه اثنى عشر :، و يا ولى عصر عجلّ الله تعالى فرجه الشريف، و يا استاد) و قافله اهل دل را به سر منزل مقصود راهنمايى! خواجهات به اميد كرم و كرامتت همراه قافله طلب كنندگان حضرتت شده، و از قافله جدا مانده عنايتى فرما و دستگيريش، نما تا باز از ديدارت توشهاى بردارد و به ياران خود ملحق گردد. به گفته خواجه در جايى :
تو دستگير شو اىخضرِ پىخجسته! كهمن پياده مىروم و همرهان، سوارانند[7]
و نيز مىگويد :
روى بنما و وجودِ خودم از ياد ببر خرمنِ سوختگان را همه گو باد ببر
ما كه داديم دل و ديده به طوفان بلا گو بيا سيلِ غم و خانه ز بنياد ببر
سينه گو شعله آتشكده پارس بكُش ديده گو آب رُخ دجله بغداد ببرد
سعى ناكرده در اين راه به جايى نرسى مزد اگر مىطلبى طاعت استاد ببر[8]
روى خاكىّ و نمِ چشم مرا خوار مدار چرخِ فيروزه، طربخانه از اين كَهْگِل كرد
زاهدا و واعظا! با ديده بى اعتنايى و خوارى به صورت بشرى و خاكى ژوليده و اشك ديدگانم كه از فراق محبوبم فرو مىبارم منگر زيرا آسمان لاجوردى و زمين را اشك چشم و روى خاكى من براى شما طربخانه و محلّ عيش قرار داد؛ كه: «عَبْدى! خَلَقْتُ الاَشْياءَ لأَجْلِکَ، وَخَلَقْتُکَ لأَجْلى.»[9] : (اى بنده من! تمام اشياء را به خاطر تو آفريدم،
و تو را براى خودم.)
و ممكن است منظور خواجه از بيت فوق، خطاب به حضرت محبوب باشد، بخواهد بگويد: اى دوست! به صورت خاكى و چشم اشك آلود من به خوارى و بىاعتنايى منگر و از وصالت برخوردارم فرما.
خلاصه بخواهد بگويد: «اِلهى! إسْتَشْفَعْتُ اِلَيْکَ، وَاسْتَجْرتُ بِکَ مِنْکَ، اَتَيْتُکَ طامِعآ اِحسانِکَ، راغِبآ ]فِى إمْتِنانِکَ[، مُسْتَسْقِيآ وَبَلَ ]وابِلَ[ طَوْلِکَ، مُسْتَمْطِرآ غَمامَ فَضْلِکَ.»[10] : (معبودا!
تو را به درگاهت ميانجى و شفيع خود قرار داده و از تو به خود تو پناه مىبرم. به درگاه تو آمدهام در حالى كه به احسان و نيكى تو طمع دارم، و به نوازشت مايل و راغبم، و خواهان باران عطا و فضل و بخششت مىباشم.) و بگويد :
در آ، كه در دلِ خسته، توان در آيد باز بيا كه در تنِ مرده، روان گرايد باز
بيا كه فرقتِ تو چشمِ من چنان بر بست كه فتح بابِ وصالت مگر گشايد باز[11]
آه و فرياد! كه از چشم حسودِ مَه و مهر در لَحَد، ماه كمان ابروى من منزل كرد
كنايه بر اينكه اى دوستان! مىدانيد چرا در حجاب از ديدار محبوب ماندهام، علّت آن است كه ماه و خورشيد نتوانستند ببينند او براى من جلوه گرى كند؛ چرا كه آن دو با طلوع كردنشان سبب شدند كثرات مظاهر بر من آشكار شوند و از ديدن حقيقت و ملكوتشان (كه مشاهده جمال زيباى زود گذر دوست مىباشد) باز مانم، بخواهد بگويد: «اِلهى! تَرَدُّدى فِى الآثارِ يُوجِبُ بُعْدَ المَزارِ، فَأَجْمِعْنى عَلَيْکَ بِخِدْمَةٍ تُوصِلُنى اِلَيْکَ.»[12] : (معبودا! تردّد و توجّهام به آثار و مظاهر، موجب دورى ديدارت گرديده، پس با
بندگى كه مرا به تو واصل سازد، تصميم را بر خود متمركز گردان.)
حال مىگويم :
زهى خجسته زمانى كه يار باز آيد به كامِ غمزدگان، غمگسار باز آيد
در انتظارِ خدنگش همى طپد دل صيد خيالِ آنكه به رسم شكار باز آيد
مقيم بر سر راهش نشستهام چون گرد به آن هوس كه بر اين رهگذار باز آيد[13]
نَزَدى شاهرخ[14] و فوت شد امكان، حافظ! چه كنم؟ بازىِ ايّام مرا غافل كرد
حافظ در اين بيت از زبان محبوب به خود خطاب كرده و يا خويش را مورد خطاب قرار داده و مىگويد: اى خواجه! آخرين نرد عشق و محبّت را كه سپردن جان به دوست بود، از دست دادى و ديگر بار به هجران يار مبتلا شدى، معشوق را چه گناهى است. لذا مىگويد: «چه كنم؟ بازىِ ايّام مرا غافل كرد» بخواهد بگويد :
«اِلهى! اَسْكَنْتَنا دارآ حَفَرَتْ لَنا حُفَرَ مَكْرِها، وَعَلَّقَتْنا بِأَيدِى المَنايا فى حَبائِلِ غَدْرِها، فَاِلَيْکَ نَلْتَجِىءُ
مِنْ مَكائِدِ خُدَعِها، وَبِکَ نَعْتَصِمُ مِنَ الاِغْتِرارِ بِزَخارِفِ زينَتِها، فَاِنَّها المُهْلِكَةُ طُلّابَها، اَلْمُتْلِفَةُ حُلّالَها، اَلْمَحْشُوَّةُ بِالآفاتِ، اَلْمَشْحُونَةُ بِالنَّكَباتِ.»[15] : (معبودا! ما را در خانهاى ]= دنيا[ منزل دادى كه
گودالهاى نيرنگش را براى ما كنده، و با چنگالهاى آرزو ما را در دامهاى حيله خود در آويخته است، پس از نيرنگهاى فريبش تنها به تو پناه آورده، و از فريفته شدن به آرايشهاى زيورش به تو چنگ زدهايم، زيرا اين دنيا جويندگانش را هلاك ساخته، و وارد شوندگان و پذيرفتگانش را نابود مىكند، خانهاى كه پُر از بلايا و آفات، و آكنده از رنجها و نكبتهاست.) و به گفته خواجه در جايى :
عمر بگذشت به بى حاصلى و بوالهوسى اى پسر! جام مىام ده، كه به پيرى برسى
چه شكرهاست در اين شهر كه قانع شدهاند شاهبازانِ طريقت به مقام مگسى
كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش وه! كه بس بىخبر از غلغل بانگ جرسى[16]
و ممكن است اين غزل را خواجه درباره معشوق ظاهرى، و يا فرزند از دست رفته خود فرموده باشد كه بعضى از كلمات غزل مانند لفظ «لَحَد» شاهد بر آن است.
[1] ـ بحار الانوار، جر 94، ص 144.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 90، ص 97.
[3] ـ اقبال الاعمال، ص 686.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 93، ص 98.
[5] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 104، ص 106.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 226، ص 187.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 297، ص 231.
[9] ـ الجواهر السنيّة، ص 361.
[10] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 145.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 319، ص 246.
[12] ـ اقبال الاعمال، ص 348.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص 222.
[14] ـ شاهرُخ: 1 – رخ شطرنج؛ 2 – كشت دادن شاه؛ 3 – زدن رُخ (فرهنگ معين، ج 2، ص 2008)
[15] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 152.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 583، ص 418.