- غزل 132
به سرِّ جام جم آنگه نظر توانى كردكه خاك ميكده، كُحلْ بصر توانى كرد
گدايى دَرِ ميخانه طرْفه اكسيرى است گر اين عمل بكنى، خاك زر توانى كرد
مباش بى مِىْ و مطرب به زيرِ چرخِ كبود كز اين ترانه، غم از دل به در توانى كرد
به عزمِ مرحله عشق، پيش نِهْ قدمى كه سودها برى ار اين سفر توانى كرد
بيا كه چاره ذوقِ حضور و نظمِ امور به فيض بخشىِ اهل نظر توانى كرد
گُلِ مرادِ تو آنگه نقاب بگشايد كه خدمتش چو نسيمِ سحر توانى كرد
تو كز سراى طبيعت نمىروى بيرون كجا به كوى حقيقت گذر توانى كرد
جمال يار ندارد نقاب و پرده، ولى غبارِ رَهْ بنشان تا نظر توانى كرد
دلا! زِ نور رياضت گر آگهى يابى چو شمع خنده زنان، تركِ سر توانى كرد
ولى تو تا لب معشوق و جام مى، خواهى طمع مدار كه كار دگر توانى كرد
گر اين نصيحت شاهانه بشنوى حافظ! به شاهراهِ طريقت گذر توانى كرد
خواجه در اين غزل، خود و سالكين را راهنمايى به امورى كه در طريق سير الى الله براى هر راهرو لازم است نموده و مىگويد :
به سرِّ جام جم آنگه نظر توانى كرد كه خاك ميكده، كُحلْ بصر توانى كرد
اى سالک! و يا اى خواجه! زمانى به اسرار عالم غيب و شهود، و يا شناساسى خويش و قرب و اُنس با حقّ آگاه خواهى شد كه اخلاص در عبوديّت را پيشه خود سازى؛ كه: «تَقَرُّبُ الْعَبْدِ اِلَى اللّهِ سُبْحانَهُ، بِاِخْلاصِ نِيَّتِهِ.»[1] : (نزديكى جستن بنده به
خداوند سبحان، با اخلاص نيّت و پالودن درون ميسّر مىگردد.) و يا: «عِنْدَ تَحْقيقِ الاِخلاصِ تَسْتَنيرُ البَصآئِرُ.»[2] : (تنها هنگام تحقّق يافتن اخلاص است كه ديدگان دل روشن
مىگردد.) و نيز: «فازَ بِالسَّعادَةِ مَنْ أَخْلَصَ الْعِبادَةَ.»[3] : (هر كس در عبادت اخلاص ورزد به سعادت و نيكبختى نايل و كامياب مىگردد.) و همچنين: «مَنْ رَغِبَ فيما عِنْدَ اللّهِ، أَخْلَصَ عَمَلَهُ.»[4] : ( هر كس نسبت به آنچه نزد خداوند است ]= كمالات والاى انسانى [تمايل داشته باشد، عملش را خالص مىگرداند.) و يا: «مَنْ اَخْلَصَ، بَلَغَ الآمالَ.»[5] : (هر كس اخلاص ورزد، به آرزوها]ى دنيوى و اُخروى و معنوى خويش [مىرسد.)
و ممكن است بخواهد بگويد: هنگامى مىتوانى به اسرار عالم غيب و شهود و يا شناسايى خويش آگاه گردى كه به كلّى فناى خويش را در يابى.
گدايى دَرِ ميخانه طرْفه اكسيرى است گر اين عمل بكنى، خاك زر توانى كرد
آرى، بندگى حضرت محبوب و دست نياز و فقر به سوى او دراز كردن و خود و كمالات براى خويش نديدن است كه بندگان الهى را به مقام مخلَصيّت (به فتح لام) و خلافت مىنشاند، و كارهاى الهى از آنان صادر مىشود. خواجه هم مىگويد : «گدايى در ميخانه طُرفه اكسيرى است …»
در جايى نيز مىگويد :
سحرم هاتفِ ميخانه به دولت خواهى گفت: باز آى، كه ديرينه اين درگاهى
همچو جم جرعه مِىْ كش، كه ز سرّ ملكوت پرتو جامِ جهان بين دهدت آگاهى
با گدايان دَرِ ميكده، اى سالک راه! به ادب باش، گر از سرِّ خدا آگاهى
بر دَرِ ميكده، رندان قلندر باشند كه ستانند و دهند افسر شاهنشاهى
خشت زيرِ سر و بر تارك هفت اختر پاى دستقدرت نگر و منصبِ صاحب جاهى[6]
مباش بى مِىْ و مطرب به زيرِ چرخِ كبود كز اين ترانه، غم از دل به در توانى كرد
براستى مراقبه و توجّه به محبوب و ياد الهى است كه نورانيّتى به بندگان مىدهد كه شوق بندگى حضرت جانان را در وجودشان بر افروخته مىكند، و غم و اندوهِ كم و زياد و ناملايمات عالم طبيعت را از دل آنان مىزدايد، كه: «ذِكْرُ اللّهِ قُوتُ النُّفُوسِ وَمُجالَسَةُ المَحْبُوبِ.»[7] : (ياد خدا، غذاى نفسها و همنشينى با محبوب مىباشد.) و نيز :
«ذِكْرُ اللّهِ جلاءُ الصُّدُورِ وَطُمَأْنينَةُ القُلُوبِ.»[8] : (ياد خدا، صفاى دلها و آرامش قلبهاست.) و
همچنين: «فِى الذِّكْرِ حَياةُ القَلْبِ.»[9] : (زنده بودن جان آدمى در ياد خداست.) خواجه هم
مىگويد: «مباش بى مى و مطرب به زير چرخ كبود …» در جايى نيز مىگويد :
غم زمانه كه هيچش گران نمىبينم دواش جز مِىِ چون ارغوان نمىبينم
ز آفتابِ قدح، ارتفاعِ عيش بگير چرا كه طالعِ وقت آنچنان نمىبينم[10]
همچنين در جايى مىگويد :
خوشتر از فكر مِى و جام چه خواهد بودن؟ تا ببينيم سر انجام چه خواهد بودن؟
غم دل چند توان خورد كه ايّام نماند گو: نه دل باش و نهايّام چه خواهد بودن
دسترنج تو همان بِهْ كه شود صرف به كام ورنه دانى كه به ناكام چه خواهد بودن[11]
به عزمِ مرحله عشق، پيش نِهْ قدمى كه سودها برى ار اين سفر توانى كرد
اى خواجه! و يا اى سالک! سفر عشق سفرى است كه هر لحظهات بهرههاى معنوى مىباشد، پس سستى و كوتاهى در اين امر را بر خود روا مدار «كه سودها برى، ار اين سفر توانى كرد»، تنها چيزى كه تو را لازم است اراده و عزم قوى مىباشد، كه: «وَقَدْ عَلِمْتُ اَنَّ اَفْضَلَ زادِ الرّاحِلِ اِلَيْکَ عَزْمُ اِرادَةٍ يَخْتارُکَ بِها، وَقَدْ ناجاکَ بِعَزْمِ الاِرادَةِ قَلْبى.»[12] : (و به طور قطع، مىدانم كه بهترين توشه كوچه كننده به سوى تو، همان
اراده جازم اوست كه با آن تو را برگزيند، و همانا دلم با اراده جازم و ثابت با تو در مناجات است.) و نيز: «اِلهى! اِنَّ مَنِ انْتَهَجَ بِکَ لَمُسْتَنيرٌ، وَاِنّ مَنِ اعْتَصَمَ بِکَ لَمُسْتَجيرٌ، وَقَدْ لُذْتُ بِکَ ]يا سَيِّدى[ فَلا تُخَيِّبْ ظَنّى مِنْ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْنى عَنْ رَأْفَتِکَ.»[13] : (معبودا! هر كه به تو
راه يافت، روشن شد. و هر كس به تو پناه آورد، پناه داده شد. بارالها! ]سرور من! [من به تو پناه آوردهام، پس حسن ظنّم به رحمتت را نوميد مساز، و از رأفت و عنايتت محجوبم مگردان.) و به گفته خواجه در جايى :
هر كه را با خطِ سبزت، سرِ سودا باشد پاى از اين دايره بيرون ننهد تا باشد
ظِلِّ ممدودِ خمِ زلف توام بر سر باد كاندر اين سايه، قرارِ دل شيدا باشد[14]
بيا كه چاره ذوقِ حضور و نظمِ امور به فيض بخشىِ اهل نظر توانى كرد
اى خواجه! و يا اى سالک راه خدا! اگر در تمنّاى انس و قرب و مشاهده حضرت محبوب مىباشى، و مى خواهى از آشفتگى در امور و پريشانى رهايى يابى، و كارهايت بر طريق فطرت و صراط مستقيم الهى باشد، با صاحبان كمال و اساتيد مصاحبت نما تا راهنمائى ات به صراط مستقيم نمايند. بخواهد بگويد :
گداخت جان كه شود كار دل تمام و نشد بسوختيم در اين آرزوى خام و نشد
دريغ و درد كه در جستجوى گنج حضور بسى شدم به گدائى بَرِ كرام و نشد
به كوى عشق مَنِهْ بى دليلِ راه، قدم كه من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد[15]
و ممكن است منظور خواجه از «اهل نظر» محمّد و آل محمد – صلوات الله عليهم اجمعين – باشند؛ كه: «اَسْعَدُ النّاسِ مَنْ عَرَفَ فَضْلَنا، وَتَقَرَّبَ اِلَى اللّهِ بِنا…»[16] : (نيك
بختترين مردم كسى است كه فضل و برترى ما را شناخته، و به واسطه ما به خدا نزديكى جويد…)
گُلِ مرادِ تو آنگه نقاب بگشايد كه خدمتش چو نسيمِ سحر توانى كرد
اى خواجه! و يا اى سالک! زمانى هجرانت به پايان خواهد رسيد و به مقصد و مقصود و معشوق خود كه ديدار محبوب است، نايل خواهى شد كه در عبوديّت و بندگىات اخلاص داشته باشى، و هيچ گونه شائبه شرك جلىّ و خفىّ در اعمال عبادى و كردارت ديده نشود، كه: «مَنْ عَمِلَ صالِحآ مِنْ ذَكَرٍ اَوْ اُنْثى وَهُوَ مُؤْمِنٌ، فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيوةً طَيِّبةً.»[17] : (هر كسى از مرد و زن عمل شايسته انجام دهد، در حالى كه مؤمن باشد،
مسلّمآ او را به زندگانى پاكيزه زنده مىنماييم.) و نيز: «مَنْ اَخْلَصَ الْعَمَلَ، لَمْ يُعْدَمِ الْمأَمُولَ.»[18] : (هر كس عمل خود را خالص گرداند، از نيل به آرزوى خود محروم
نمىماند.) و همچنين: «غايَةُ الاِخْلاصِ، اَلْخَلاصُ.»[19] : (فرجام اخلاص، رهايى ]از ماسِوى اللّه [مىباشد.) و به گفته خواجه در جايى :
عاشق سوخته دل تا به بيابان فنا نرود، در حرمِ دل نشود خاص الخاص
جان نهادم بهميان،شمع صفت از سرِ شوق كردم ايثار تن خويش ز روى اخلاص
به هوادارىِ آن شمعِ چو پروانه، وجود تا نسوزى، نشوى از خطرِ عشق خلاص[20]
امّا :
تو كز سراى طبيعت نمىروى بيرون كجا به كوى حقيقت گذر توانى كرد
جمال يار ندارد نقاب و پرده، ولى غبارِ رَهْ بنشان تا نظر توانى كرد
اى راهرو و اى خواجه! وقتى از بند تعلّقات آزاد مىشوى و مىتوانى به كوى جانان راهيابى و به مشاهده حضرت دوست نايل گردى كه غبار و حجاب و توجّه به عالم طبيعت تو را مانع از ديدن رُخسار يار نشود، بكوش تا تو را حجابى نماند، وگرنه ميان تو و معشوق حجابى نبوده و نيست؛ كه: «اِنَّ الحِجابَ عَنِ الخَلْقِ، لِكَثْرَةِ ذُنُوبِهِمْ،فَأَمّا هُوَ فَلا يَخْفى عَلَيْهِ خافِيَةٌ فى آناء اللَّيلِ وَالنّهار.»[21] : (براستى كه محجوب بودن
]خداوند[ از مخلوقات به خاطر كثرت گناهان آنان است، امّا نسبت به خداوند هيچ چيز در هيچ لحظه از لحظات شب و روز پوشيده نيست.) و نيز: «وَاِنَّ الرّاحِلَ اِلَيْکَ قَريبُ المَسافَةِ، وَأَنَّکَ لا تَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِکَ اِلّا اَن ]وَلكنْ[ تَحْجُبَهُمُ الاَعمالُ السَّيِّئَةُ ]اَلآمالُ [دُونکَ.»[22] :
(و همانا مسافت كسى كه به سوى تو كوچ مىكند، نزديك است، و به درستى كه تو از مخلوقات در حجاب نيستى، جز آنكه ]يا: ولى[ اعمال زشت ]يا: آرزوهايى[ كه به غير تو دارند، حجاب آنها مىشود.) و به گفته خواجه در جايى :
غسل در اشك زدم، كاهل طريقت گويند : پاك شو اوّل و پس ديده بر آن پاك انداز
چشم آلوده، نظر از رُخ جانان دور است بر رُخ او نظر از آينه پاك انداز[23]
و نيز در جايى ديگر مىگويد :
ميان عاشق و معشوق هيچ حايل نيست تو خود حجاب خودى، حافظ! از ميان برخيز[24]
و همچنين در جايى مىگويد :
بيدار شو اى ديده! كه ايمن نتوان بود زين سيل دمادم كه در اين منزلِ خواب است
معشوق عيان مىگذرد بر تو وليكن اغيار همى بيند، از آن بسته نقاب است
در بزم دل از روى تو صد شمع بر افروخت وين طرفه كه بر روى تو صد گونه حجاباست[25]
دلا! زِ نور رياضت گر آگهى يابى چو شمع خنده زنان، تركِ سر توانى كرد
اى خواجه! و يا اى سالک! اگر مىدانستى رياضت و مجاهده در راه دوست، ديده دل و وجودت را چگونه نورانى مىسازد، هيچگاه كوتاهى در اين طريق برخود روا نمىداشتى، تا به منزلت فنا نائل گردى كه: «وَالَّذينَ جاهَدُوا فينا، لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا، وَاِنَّ اللّه لَمَعَ المُحْسِنينَ.»[26] : (آنان كه در ]راه[ ما بكوشند مسلّمآ ايشان را به راههاى خويش
رهنمون مىشويم، و براستى كه خداوند با نيكوكاران مىباشد.) و يا: «اَفْضَلُ الجِهادِ جِهادُ النَّفْسِ عَنِ الهَوى، وَفِطامُها عَنْ لَذّاتِ الدُّنْيا.»[27] : (برترين جهاد، مجاهده با نفس و باز داشتن
آنان از هوا و هوس، و بر گرفتن و جدا كردن آن از لذّات دنيا مىباشد.) و همچنين: «اِنَّکَ اِنْ جاهَدْتَ نَفْسَکَ، حُزْتَ رِضَى اللهِ.»[28] : (براستى كه اگر با نفس خويش مجاهده كنى، خشنودى خدا را به دست خواهى آورد.) و نيز: «ذَرْوَةُ الغاياتِ لا يَنالُها اِلّا ذَوُوا التَّهْذيبِ وَالمُجاهَداتِ.»[29] : (جز اهل تهذيب و مجاهدههاى بسيار كسى به اوج اهداف نائل
نمىشود.) و همچنين: «مَنْ لَمْ يُجاهِدْ نَفْسَهُ، لَمْ نَيَلِ الفَوْز.»[30] : (هر كس با نَفْس خويش مجاهده نكند، به رستگارى نمىرسد.)
ولى تو تا لب معشوق و جام مى، خواهى طمع مدار كه كار دگر توانى كرد
اى خواجه! و يا اى سالک! بايد توجّه داشته باشى كه آب حيات از لب جانان خواستن و مشاهده او را طلبيدن، با توجّه به غير حضرتش راست نيايد «طمع مدار كه كار دگر توانى كرد» بخواهد بگويد: «اِلهى! مَنْ ذَا الَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِکَ فَرامَ مِنْکَ بَدَلا؟! وَمَنْ ذَا الَّذى أَنِسَ بِقُربِکَ فَابْتَغى عَنْکَ حِوَلا؟!»[31] : (بار الها! كيست كه شيرينى محبّت تو را
چشيد و جز تو را خواست؟! و كيست كه با مقام قرب تو انس گرفت و از تو روى گردان شد؟!.) و بگويد :
قدر وقت ار نشناسد دل و كارى نكند بس خجالت كه از اين حاصل اوقات بريم
فتنه مىبارد از اين طاق مُقَرنَس برخيز كه به ميخانه پناه از همه آفات بريم
در بيابان فنا گم شدن آخر تا چند ره بپرسيم مگر پى به مهمّات بريم[32]
گر اين نصيحت شاهانه بشنوى حافظ! به شاهراهِ طريقت گذر توانى كرد
خواجه در بيت ختم، گفتار گذشته خود را نصايح شاهانه ناميده و با خطاب به خود مىگويد: اى خواجه! چنانچه نصايح گذشته مرا به كار بندى، بر صراط مستقيم عبوديّت قرار خواهى گرفت، و حقيقت (كه معرفت الهى است) بر تو كشف خواهد شد، و عمل به دستورات حقّ بر تو سهل و لذّت بخش مىباشد؛ كه: «يا أباذَرٍ! جَعَلَ اللّهُ جَلَّ ثَنائُهُ قُرَّةَ عَيْنى فِى الصَّلاة، وَحَبَّبَ اِلَىَّ الصَّلاةَ كَما حَبَّبَ اِلَى الجائِعِ الطّعامَ، وَ اِلَى الظَّمآنِ الماءَ، وَاِنَّ الجائِعَ اِذا اَكَلَ شَبِعَ، وَ اِنَّ الظَّمآنَ اِذا شَرِبَ رَوِىَ، وَاَنَا لا اَشْبَعُ مِنَ الصَّلاة.»[33] : (اى اباذر!
خداوند – جلّ ثنائه – نور و روشنى چشم مرا در نماز قرار داده و چنانكه خوراك را براى گرسنه، و آب را براى تشنه دوست داشتنى گردانيده، نماز را نزد من محبوب قرار داده است، ولى گرسنه وقتى غذا مىخورد سير مىشود، و تشنه وقتى آب مىنوشد سيراب مىگردد، ليكن من از نماز سير نمىشوم.) و بخواهد بگويد :
اىدل! آن بِه كه خراباز مى گلگون باشى بىزر و گنج به صد حشمتِ قارون باشى
در مقامى كه صدارت به فقيران بخشند چشم دارم كه به جاه از همه افزونباشى
تاجِ شاهى طلبى، گوهرِ ذاتى بنما ور خود از گوهرِ جمشيد و فريدونباشى
كاروان رفت و تو در خواب وبيابان در پيش كى روى ره ز كه پرسى، چه كنى، چون باشى؟
نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مكن ورنه چون بنگرى از دايره بيرون باشى[34]
[1] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب الاخلاص، ص 92.
[2] و 3 و 4 و 5 ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب الاخلاص، ص 93.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 572، ص 409.
[7] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب الذكر، ص 124.
[8] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب الذكر، ص 124.
[9] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب الذكر، ص 124.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 428، ص 315.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 487، ص 352.
[12] ـ اقبال الاعمال، ص 678.
[13] ـ اقبال الاعمال، ص 687.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 267، ص 213.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 233، ص 191.
[16] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب الائمة 7، ص 21.
[17] ـ نحل: 97.
[18] و 3 ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب الاخلاص، ص 93.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 353، ص 267.
[21] ـ بحار الانوار، ج 3، ص 15، روايت 1.
[22] ـ اقبال الاعمال، ص 68.
[23] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 315، ص244.
[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 316، ص 245.
[25] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 58، ص 76.
[26] ـ عنكبوت: 69.
[27] و 4 ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب جهاد النفس، ص 50.
[29] و 6 ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب جهاد النفس، ص 51.
[31] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 148.
[32] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 406، ص 300.
[33] ـ بحار الانوار، ج 77، ص 79.
[34] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 527، ص 379.