- غزل 130
اگر ز كوى تو بويى به من رساند باد بهمژده، جانِ جهان را به باد خواهم داد
اگر چه گرد بر انگيختى ز هستى من غبارى از من خاكى به دامنت مَفِتاد
تو تا به روى من اى نور ديده! در بَستى دگر جهان دَرِ شادى به روى من نگشاد
خيال روى توام ديده مى كند پر خون هواى زلف توام عمر مىدهد بر باد
نه در برابر چشمى، نه غايب از نظرى نه ياد مىكنى از من،نه مىروى از ياد
به جاى طعنه اگر تيغ مىزند دشمن ز دوست دست نداريم هر چه بادا باد
ز دست عشقِ تو جان را نمىبرد حافظ كه جان ز محنت شيرين نمىبرد فرهاد
اين غزل حكايت از آن مىكند كه خواجه به هجران حضرت دوست پس از وصال مبتلا گشته، اظهار اشتياق به ديدار ديگر او نموده و مىگويد :
اگر ز كوى تو بويى به من رساند باد به مژده، جانِ جهان را به باد خواهم داد
محبوبا! چنانچه نسيمهاى قدسى و نفحات جانفزايت مژده ديدارت را به من دهند، شادمان مىگردم و از خود و همه عالم دل بر خواهم گرفت و تنها ديده بصيرت به تو مىدوزم، بخواهد بگويد :
صبا! اگر گذرى افتدت به كشورِ دوست بيار نفحهاى از گيسوى معنبرِ دوست
به جان او كه به شكرانه جان بر افشانم اگر به سوى من آرى پيامى از بَرِ دوست
اگر چه دوست به چيزى نمىخرد ما را به عالمى نفروشيم مويى از سرِ دوست[1]
و ممكن است بخواهد بگويد: معشوقا! مشام جانم را به بويت معطّر فرما تا به خود و عالم به نظر فنا و نيستى بنگرم. در جايى مىگويد :
حجاب چهره جان مىشود غبار تنم خوشا دمى كه از اين چهره پرده بر فكنم
چگونه طوف كنم در فضاى عالم قدس چو در سراچه تركيب تخته بند تنم
بيا و هستى حافظ ز پيش او بردار كه با وجودِ تو، كس نشنود ز من كه منم[2]
لذا مىگويد :
اگر چه گرد بر انگيختى ز هستى من غبارى از من خاكى به دامنت مَفِتاد
ممكن است بخواهد بگويد: دلبرا! اگر به نابودىام اقدام نمايى، تنها تو را خواهم ديد بىآنكه من، تو شوم، و يا تو، من شوى؛ پس مرا از من بستان؛ كه :«إِلهى! هَبْ لى كَمالَ الاِنْقِطاعِ اِلَيْکَ … حَتّى تَخْرِقَ اَبْصارُ القُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ، فَتَصِلَ اِلى مَعْدِنِ العَظَمَة، وَتَصيَر اَرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِکَ …»[3] : (معبودا! انقطاع و گسستن كامل از غير به سوى خويش را
به من عطا نما … تا ديدگان دلهايمان حجابهاى نور را دريده و به معدن عظمتت واصل گشته و ارواحمان به مقام عزّتت بپيوندند.)
و ممكن است بخواهد بگويد: در فراقت مرا به نابودى كشانيدى و هيچ با كى از اين بىعنايتى خود به من نداشتى. در جايى مىگويد :
مرا مىبينى و هر دم زيادت مىكنى دردم تو را مىبينم و ميلم زيادت مىشود هر دم
ز سامانم نمىپرسى ، نمى دانم چه سر دارى به درمانم نمىكوشى، نمى دانى مگر دردم
نه راى است اينكه اندازىّ مرا بر خاك و بگذارى گذارى آر و بازم پرس، تا گرد سرت گردم[4]
لذا مىگويد :
تو تا به روى من اى نور ديده! در بَستى دگر جهان دَرِ شادى به روى من نگشاد
اى معشوقى كه وصالت روشنى چشمم بود و چون به هجرانت گرفتارم ساختى، شادمانى نديدم. به گفته خواجه در جايى :
روزگارى است كه ما را نگران مىدارى مُخلِصان را نه به وضعِ دگران مىدارى
گوشه چشم رضايى به مَنَت باز نشد اين چنين عزّتِ صاحب نظران مىدارى؟
نه گل از داغِ غمت رست نه بلبل در باغ همه را نعره زنان، جامه دران مىدارى
چون تويىنرگس باغِ نظر اى چشم وچراغ! سر چرا بر من دلخسته گران مىدارى؟[5]
بخواهد بگويد: «فَاجْعَلْنا مِمَّنْ اَعَذْتَهُ مِنْ هَجْرِکَ وَقِلاکَ، وَ بَوَّأْتَهُ مَقْعَدَ الصِّدْقِ فى جِوارِکَ.[6] :
(پس ما را» از آنانى قرار ده كه از فراق و هجران ]و يا شدّت خشمت[ در پناه خود گرفته، و در جوار خود در مقام صدق و حقيقت جاى دادى.)
خيال روى توام ديده مى كند پر خون هواى زلف توام عمر مىدهد بر باد
معشوقا! چون در به رويم بستى و از ديدار خود محروم ساختى، به خيال جمالت به جاى اشك خون از ديدگان مىبارم، و هنگامى كه توجّه به كثرات و عالم طبع خويش مىنمايم حضرتت (كه عمرم مىباشد) را از ياد مىبرم.
بخواهد بگويد: «إِلهى! تَرَدُّدى فِى الآثارِ يُوجِبُ بُعْدَ المَزارِ، فَأَجْمِعْنى عَلَيْکَ بِخِدْمَةٍ تُوصِلُنى اِلَيْکَ.»[7] : (معبودا! تردّد و توجّهام به آثار و مظاهر، موجب دورى ديدارت گرديده، پس با
بندگيى كه مرا به تو واصل سازد، تصميمم را بر خود متمركز گردان.) و بگويد: «اِلهى! اَمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إِلَى الآثارِ، فَارْجِعْنى اِلَيْکَ بِكِسْوَةِ الاَنْوارِ وَهِدايَةِ الاِسْتِبْصارِ، حَتّى اَرْجِعَ اِلَيْکَ مِنْها، كَما دَخَلْتَ اِلَيْکَ مِنْها، مَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ اِلَيْها وَمَرْفُوعَ الْهِمَّةِ عَنِ الاِعْتِمادِ عَلَيْها، اِنَّکَ عَلى كُلِ شَىْءٍ قَديرٌ.»[8] : (بار الها! ]پس از آنكه مرا به مشاهده انوارت مفتخر نمودى، باز[ امر فرمودى تا به سوى آثار و مظاهرت بازگشت نموده ]و به آنها توجّه داشته باشم[، پس مرا همراه، با پوششى از ]مشاهده[ انوار خود، و هدايتى كه بصيرت و روشنايى دلم بدان
حاضل شده باشد، به سوى خويش باز گردان، تا همان گونه كه از طريق آثار و مظاهر به تو راه يافتم، باز از اين راه به تو باز گردم، در حالى كه باطنم از نظر و توجّه ]استقلالى[ به مظاهر مصون و محفوظ، و همّت و انديشهام از تكيه نمودن و بستگى به آنها برتر باشد. بدرستى كه تو بر هر كارى توانايى.) و بگويد :
اى خرّم از فروغ رُخت لاله زار عمر باز آ كه ريخت بى گلِ رويت بهار عمر
از ديده گر سرشك چو باران رَوَد رواست كاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
بى عمر زندهام من و زين بس عجب مدار روزِ فراق را كه نهد در شمار عمر[9]
نه در برابر چشمى، نه غايب از نظرى نه ياد مىكنى از من،نه مىروى از ياد
محبوبا! در به رويم بستهاى و خود را به من نمىنمايى، ولى همواره در نظرم مىباشى. از من يادى نمىكنى و مورد عنايت و ديدارت قرارم نمىدهى، ولى من هيچگاه تو را فراموش نكردهام.
با اين بيان، تقاضاى وصال دوباره را نموده و بخواهد بگويد: «إِلهى! فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذينَ… قَدْ كُشِفَ الْغِطاءُ عَنْ اَبْصارِهِمْ … وَقَرَّتْ بِالنَّظَرِ اِلى مَحْبُوبِهِمْ اَعْيُنُهْم، وَاسْتَقَرَّ بِإِدْراکِ السُّؤلِ وَنَيْلِ الْمَأْمُولِ قَرارُهُمْ.»[10] : (معبودا! پس مرا از كسانى قرار ده كه … پرده از جلو ديدگانشان بر
كنار رفته، … و چشمانشان به واسطه نگريستن به محبوبشان روشن گشته، و به دريافت خواستهها و نيل به آرزويشان دلشان قرار گرفته است.) و بگويد :
در آ، كه در دل خسته، توان در آيد باز بيا، كه بر تن مرده، روان گرايد باز
بيا كه فرقتِ تو، چشم من چنان بر بست كه فتح باب وصالت مگر گشايد باز
بيا كه بلبل مطبوعِ خاطرِ حافظ به بوى گلشن وصل تو مىسرايد باز[11]
به جاى طعنه اگر تيغ مىزند دشمن ز دوست دست نداريم هر چه بادا باد
محبوبا! من عاشق و محبّى نيستم كه تو را ارزان به دست آورده باشم تا با طعنه دشمنان (شيطان و بدگويان) چشم از حضرتت بپوشم.
بخواهد بگويد: «اِلهى! مَنْ ذَا الَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِکَ فَرامَ مِنْکَ بَدَلا؟! وَمَنْ ذَا الَّذى أَنِسَ بِقُرْبِکَ فَابْتَغى عَنْکَ حِوَلا؟!»[12] : (بارالها! كيست كه شيرينى محبّت تو را چشيد و جز تو را
خواست؟! و كيست كه با مقام قرب تو انس گرفت و از تو روى گردان شد؟!) و بگويد : «فَأَسْأَلُکَ بِبَلاغَةِ حِكْمَتِکَ وَنَفاذِ مَشِيَّتِکَ … كُنْ لى عَلَى الأَعْداءِ ناصِرآ، وَعَلَى المَخازى وَالعُيُوبِ ساتِرآ.»[13] : (پس به رسايى حكمت و گذرا بودن مشيّتت از تو درخواست مىنمايم … در
برابر دشمنان ياور من باش، و رسواييها و عيبهاى مرا بپوشان.) در جايى مىگويد :
كسى كه حسنِ رخِ دوست در نظر دارد محقّق است كه او حاصلِ بصر دارد
چو خامه بر خطِ فرمان او سر طاعت نهادهايم مگر او به تيغ بردارد
كسى به وصل تو چون شمع يافت پروانه كه زير تيغ تو هر دم، سرى دگر دارد
بزد رقيبِ تو روزى به سينهام تيرى ز بس كه تيرِ غمت سينه بى سپر دارد[14]
لذا مىگويد :
ز دست عشقِ تو جان را نمىبرد حافظ كه جان ز محنت شيرين نمىبرد فرهاد
معشوقا! اگر فرهاد در عشق شيرين جان نداد، من نيز در برابر غم عشق تو جان نخواهم سپرد. چگونه مىشود عاشق در برابر ديدار معشوق خود جان نسپارد، آن هم معشوقى بى نظير در كمال و جمال.
كنايه از اينكه: از ديدارت محرومم مساز تا در پيشگاهت جان سپارم؛ كه: «اِلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ اَبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ اِلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ، اِلهى! نَفْسٌ أعْزَزْتَها بِتَوْحيدِکَ كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِکَ؟!»[15] : (معبودا! درهاى رحمتت را به روى آنان
كه به توحيد تو گراييدهاند مبند، و مشتاقانت را از نگريستن به ديدار زيبايت محجوب مگردان، بارالها! نفسى را كه با توحيدت گرامى داشتى، چگونه با پستى هجرانت خوار مىسازى؟!) و به گفته خواجه در جايى :
بفكن بر صف رندان نظرى بهتر از اين بر در ميكده ميكن گذرى بهتر از اين
دل بدان رود گرامى چه كنم گر ندهم مادرِ دهر ندارد پسرى بهتر از اين
ناصحم گفت:كه جز غم چه هنر دارد عشق گفتم:اى خواجه غافل! هنرى بهتر از اين؟[16]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 74، ص 86.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 401، ص 297.
[3] ـ اقبال الاعمال، ص687.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 396، ص 294.
[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 564، ص403.
[6] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 148.
[7] و 4 ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 291، ص 227.
[10] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 150.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 319، ص 246.
[12] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 148.
[13] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 143.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 231، ص 190.
[15] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 485، ص 351.