غزل  131

به آب روشنِ مِىْ عارفى طهارت كردعلى الصّباح كه ميخانه را زيارت كرد

همين كه ساغر زرّين خور نهان گرديد         هلال ابروى ساقى به مِىْ اشارت كرد

خوشا نماز و نياز كسى كه از سَرِ درد         به آب ديده و خونِ جگر طهارت كرد

بهاى باده چون لعل چيست؟ جوهر عقل         بيا كه سود كسى بُرد كاين تجارت كرد

بيا به ميكده و وضع قرب و جاهم بين         اگر چه چشم به ما واعظ از حقارت كرد

نشان مِهْر و محبّت ز جان عاشق جوى         اگر چه خانه دل، محنت تو غارت كرد

اگر امام جماعت بخواهدش امروز         خبر دهيد كه حافظ به مِىْ طهارت كرد

گويا خواجه در اين غزل مى‌خواهد از مشاهدات خود ياد كند، و منظورش از «عارف» خود اوست، بيت پايانى شاهد بر اين امر مى‌باشد، و ممكن است خواجه در اين غزل در مقام بيان عطايايى باشد كه حضرت حقّ سبحانه صبح روز عيد ماه صيام به بندگانش عطا مى‌فرمايد. بيت دوّم به غروب روز آخر ماه صيام و شب اوّل ماه شوّال كه هلال ديده مى‌شود، اشاره مى‌كند. مى‌گويد :

به آب روشنِ مِىْ عارفى طهارت كرد         على الصّباح كه ميخانه را زيارت كرد

آرى، با شهود حضرت محبوب كه ميخانه است، سالك عاشق مى‌تواند خويش را از تعلّقات و توجّه به كثرات برهاند، و به تعبير بالاتر: خود به خود از ديدن كثرات و تعلّقات عالم طبع جدا شود.

خواجه نيز با اين بيان اشاره به مشاهده چنين منزلتى فرموده كه مى‌گويد: «به آب روشنِ مِى عارفى طهارت كرد …» در جايى نيز مى‌گويد :

در خرابات مغان نورِ خدا مى‌بينم         اين عجب بين كه چه نورى ز كجا مى‌بينم

هر دم از روى تو نقشى زندم راهِ خيال         با كه گويم كه در اين پرده چه‌ها مى‌بينم

نيست در دايره،يك نقطه خلاف از كم‌وبيش         كه من اين‌مسئله بى‌چون و چرا مى‌بينم[1]

گويا اين شهود، تقاضايى بوده كه پيش از آن تمنّاى آن را داشته كه مى‌گويد :

ساقيا! برخيز و در دِهْ جام را         خاك بر سر كن غمِ ايّام را

ساغِر مِىْ در كفم نِهْ تا ز سر         بر كشم اين دلق ازرق فام را

باده در ده، چند از اين باد غرور         خاك بر سر نفسِ بد فرجام را[2]

همين كه ساغر زرّين خور نهان گرديد         هلال ابروى ساقى به مِىْ اشارت كرد

همان طورى كه در مقدّمه غزل اشاره نموديم مراد از «نهان گرديدن خور» غروب نمودن خورشيد روز آخر ماه صيام مراد است، و منظور از «هلال» اشاره به هلال شب اوّل ماه شوّال كه خواجه آن را به منزله ظرف شراب به حساب آورده. بخواهد بگويد: محبوب به عاشق خود شب عيد به اين اشارت او را به بهره‌مندى از ديدارش در روز عيد دعوت مى‌كند؛ كه: «اِذا كانَ اَوَّلَ يَوْمٍ مِنْ شَوّالٍ، نادى مُنادٍ: اَيُّهَا الْمُؤْمِنُونَ! اُغْدُوا اِلَى جَوآئِزِكُم، ثُمَّ قالَ: يا جابِرُ! جَوآئِزُ اللّهِ لَيْسَتْ كَجَوائِزِ هؤُلاءِ الْمُلُوکِ. ثُمَّ قالَ: هُوَ يَوْمُ الجَوآئِزِ.»[3] : (وقتى روز اوّل شوّال فرا مى‌رسد، مناديى صدا بر مى‌آورد: اى مؤمنان!

صبح كنيد به سوى جايزه‌هايتان، سپس فرمود 7 اى جابر! جوايز خداوند مثل جوايز پادشاهان نيست! پس فرمود 7 آن روز، روز جايزه است.)

به گفته خواجه در جايى :

روزه يك سو شد و عيد آمد و دلها برخاست         مى به ميخانه بجوش آمد و مى‌بايد خواست[4]

و در جايى ديگر مى‌گويد :

ساقيا آمدن عيد مبارك بادت         و آن مواعيد كه كردى مرواد از يادت[5]

و نيز مى‌گويد :

ساقى بيار باده كه ماه صيام رفت         در ده قدح كه موسم ناموس و نام رفت

بر بوى آنكه جرعه جامى بما رسد         در مصطبه دعاى تو هر صبح وشام رفت

دل را كه مرده بود حياتى ز نو رسيد         تا بوئى از نسيم مِى‌اش در مشام رفت[6]

خوشا نماز و نياز كسى كه از سَرِ درد         به آب ديده و خونِ جگر طهارت كرد

گويا خواجه در اين بيت به مناسبت دو بيت گذشته مى‌خواهد علّت حاصل شدن شهود و جوائز روز عيد براى عارف را ياد آور شود و بگويد: در ماه صيام اعمال و عباداتى بندگان را مورد نظر الهى قرار مى‌دهد كه طهارتش به خون جگر و آب ديدگان و در غم عشق او باشد؛ زيرا خون دلى را كه عاشق در عشق ديدار معشوق حقيقى خود دارد و اشك چشمى كه براى مشاهده او مى‌ريزد، سبب مى‌گردد از خوديّت و خود ستايى پاك گردد، و عبادت و خضوعش در پيشگاه معشوق بى‌همتا مورد قبول واقع شود، و حضرتش وى را مورد لطف و ديدار خويش قرار دهد؛ كه: «ما تَقَرَّبَ مُتَقَرِّبٌ بِمِثْلِ عِبادَةِ اللّهِ.»[7] : (هيچ بنده قرب جويى به

چيزى همانند عبادت و پرستش الهى، نزديكى نجست.) و نيز: «مَنْ قامَ بِشَرائِطِ العُبُودِيَّةِ، اُهِّلَ لِلْعِتْق.»[8] : (هر كس به شرائط بندگى عمل كند، اهليّت آزادى را پيدا مى‌كند.) و نيز :

«لوْ يَعْلَمُ الْمُصَلّىü ما يَغْشاهُ مِنَ الرَّحْمَةِ، لَما رَفَعَ رَأْسَهُ مِنَ السُّجُودِ.»[9] : (اگر نمازگزار مى‌دانست

كه چگونه رحمت خداوند او را فرا گرفته، هرگز سر از سجده بلند نمى‌نمود.) بخواهد با اين بيان از حال خويش خبر دهد و بگويد :

غسل در اشك زدم، كاهل طريقت گويند :         پاك شو اوّل و پس ديده بر آن پاك انداز

چشمِ آلوده، نظر از رُخِ جانان دور است         بر رُخ او نظر از آينه پاك انداز[10]

و بگويد :

منم كه ديده به ديدار دوست كردم باز         چه شكر گويمت اى كار سازِ بنده نواز!

نيازمندِ بلا گو: رُخ از غبار مشوى         كه كيمياى مراد است خاكِ كوى نياز

به يك دو قطره كه ايثار كردى اى‌خواجه         بسا كه در رُخ دولت كنى كرشمه و ناز

طهارت ار نه به خون جگر كند عاشق         به‌قول مفتىِ عشقش درست‌نيست نماز[11]

بهاى باده چون لعل چيست؟ جوهر عقل         بيا كه سود كسى بُرد كاين تجارت كرد

اى سالک عاشق! تنها براى نايل شدن به ديدار حضرت دوست، نماز و نياز آن گونه (كه در بيت گذشته به آن اشاره شد) كفايت نمى‌كند، بلكه بايد عقل خويش را نيز به بهاى گرفتن باده سرشار مشاهدات به حضرت دوست واگذارى.

بخواهد با اين بيان بگويد: شناسايى حقّ سبحانه به وسيله محبّت و عشق و ديوانه او بودن به دست مى‌آيد، و تا تمام آنچه را كه از خود گمان و تصوّر مى‌كنى به دوست ندهى، حتّى عقل را، و كاملا در دوست فانى نشوى، باده چون لعل، و قرب وصلش ندهندت كه: «فَمَنْ عَمِلَ بِرِضاى: اُلْزِمُهُ ثلاثَ خِصالٍ: … وَمَحَبَّةً لايُؤْثِرُ عَلى مَحَبَّتى حُبَّ المَخْلُوقينَ؛ فَإِذا أَحَبَّنى اَحْبَبْتُهُ … وَلأَسْتَغْرِقَنَّ عَقْلَهُ بِمَعْرِفَتى، وَلاََقُومَنَّ لَهُ مَقامَ عَقْلِهِ.»[12] : ( پس

هر كس به رضا و خشنودى من علم نمايد، او را با سه خصلت همراه مى‌گردانم … و محبّتى كه دوستى آفريدگان و مخلوقات را بر محبّت من بر نمى گزيند؛ پس زمانى كه مرا دوست بدارد، او را دوست دارم … و هر آينه او ]عامل به رضاى خود[ را غرق در معرفت و شناخت خود ساخته، و خود به جاى عقل او قرار خواهم گرفت.)

اينجاست كه او را به او مى‌شناسد، نه به خود، و به گفته خواجه در جايى :

اگر نه باده، غم دل ز يادِ ما ببرد         نهيبِ حادثه، بنياد ما ز جا ببرد

وگرنه عقل به مستى فرو كشد لنگر         چگونه كشتى از اين ورطه بلا ببرد

بسوخت حافظ و كس حال او به‌يار نگفت         مگر نسيم، پيامى خداى را ببرد[13]

و نيز در جايى مى‌گويد :

هر آن كو خاطرِ مجموع و يارِ نازنين دارد         سعادت، همدم او گشت و دولت هم قرين دارد

جناب عشق را درگه، بسى بالاتر از عقل است         كسى آن آستان بوسد كه جان در آستين‌دارد[14]

و در جايى ديگر مى‌گويد :

در ازل پرتوِ حسنت ز تجلّى دم زد         عشق پيدا شد و آتش به همه عالَم زد

عقل مى‌خواست كز آن شعله چراغ‌افروزد         برقِ غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد[15]

و نيز مى‌گويد :

خرد، هر چند نقدِ كائنات است         چه سنجد پيش عشق كيميا كار؟![16]

و اينجاست كه جا دارد عارف دلباخته به دوستان خود خطاب كند و بگويد :

بيا به ميكده و وضع قرب و جاهم بين         اگر چه چشم به ما واعظ از حقارت كرد

اى دوستان و هم طريقان! بياييد و قرب و منزلت مرا در نزد حضرت دوست تماشا كنيد و به سخن واعظ كه سخن از حقارت من مى‌راند گوش فرا ندهيد و به او بگوييد :

تا نگردى آشنا، زين پرده بويى نشنوى         گوشِ نا محرم نباشد جاى پيغامِ سروش

در حريمِ عشق نتوان زد دم از گفت و شنيد         زآنكه آنجا جمله اعضا، چشم بايد بود و گوش[17]

و ممكن است خطاب خواجه با زاهد باشد و بخواهد بگويد: اى زاهد! اگر مى‌خواهى قرب و منزلت مرا در نزد حضرت دوست بدانى، بيا و قدمى در طريق ما بگذار، تا تو را نيز در مقام انس و قرب حقّ راه دهند، و در آنجا بتوانى وضع قرب و جاهم را در پيشگاه الهى ببينى و ديگر گوش به سخن واعظ كه به نظر حقارت به ما مى‌نگرد توجّهى مكنى. به گفته خواجه در جايى :

گر چه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود         تا ريا ورزد و سالوس، مسلمان نشود

رندى آموز و كرم كن، كه نه چندين هنر است         حيوانى كه ننوشد مى و انسان نشود

گوهرِ پاك ببايد كه شود قابل فيض         ورنه هر سنگ و گِلى، لؤلؤ و مرجان نشود[18]

نشان مِهْر و محبّت ز جان عاشق جوى         اگر چه خانه دل، محنت تو غارت كرد

ممكن است خطاب خواجه در اين بيت به حساب اينكه در بدرقه بيت گذشته واقع شده، با دوستان هم طريق و يا زاهد باشد، و بخواهد بگويد: اى سالک! و يا اى زاهد! اگر چه خانه دلت را غم و اندوه غير محبوب پر نموده و جاى حضرت دوست را دشمن تصرّف كرده، اگر نشانى از مهر و محبّت او مى‌خواهى، بايد آن را از جان
عاشقى كه گرفتار حضرتش گشته و جز به وى عشق نمى‌ورزد بجويى، نه از دلى كه پر از خواطر و محنتهاى عالم است.

يعنى: اى سالک و يا اى زاهد! بيا و با ما بنشين تا سينه‌ات از خواطر عالم پاكيزه شود. به گفته خواجه در جايى :

هر آن خجسته نظر، كز پى سعادت رفت         به كُنجِ ميكده و خانه ارادت رفت

ز رطلِ دُرد كشان كشف كرد سالک راه         رموز غيب كه در عالم شهادت رفت

بيا و معرفت از من شنو، كه در سخنم         زفيض روحِ قُدس، نكته سعادت رفت[19]

و ممكن است خواجه در اين بيت خطاب به محبوب نموده باشد و بخواهد بگويد: محبوبا! محنت و غم عشق و يا هجرانت، دل و عالم خيالى و عنصرى را از من گرفته، ولى نشان مهر و محبّت خود را از جانم بخواه تا ببينى كه ذرّه‌اى از تو و عشقت جدا نگشته و نمى‌گردد. در جايى مى‌گويد :

دلم جز مهرِ مهرويان طريقى بر نمى‌گيرد         زِ هر در مى‌دهم پندش، وليكن در نمى‌گيرد

چه خوش صيد دلم كردى، بنازم چشم مستت را         كه كس آهوى وحشى را از اين خوشتر نمى‌گيرد[20]

لذا مى‌گويد :

اگر امام جماعت بخواهدش امروز         خبر دهيد كه حافظ به مِىْ طهارت كرد

بخواهد بگويد: اى دوستان! چنان غرق حضور و مشاهده حضرت دوست گشته‌ام كه رفتن به نماز جماعت روز عيد فطر برايم امكان ندارد، و چنانچه امام جماعت نيز مرا طلب كند، بگوييدش: خواجه به آب روشن مى طهارت نموده.

در جايى مى‌گويد :

روز عيش وطرب وعيد صيام‌است امروز         كامِ دل حاصل و ايّام به كام است امروز[21]

و نيز در جايى مى‌گويد :

گل در بر و مِىْ در كف ومعشوقه به‌كام است         سلطان جهانم به چنين روز غلام است

گو: شمع ميآريد در اين جمع، كه امشب         در مجلس ما، ماهِ رُخِ دوست تمام است

گوشم همه بر قول نى و نغمه چنگ است         چشمم همه‌بر لعلِ لب وگردش جام‌است[22]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 408، ص 302.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 13، ص 46.

[3] ـ اقبال الاعمال، ص 282.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 25، ص 54.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 72، ص 85.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 73، ص 86.

[7] و 3 ـ فهرست موضوعى، غرر و درر، باب العباده، ص 229.

[8]

[9] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب الصلوة، ص 205.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 315، ص 244.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 311، ص 241.

[12] ـ وافى، ج 3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص 40.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 126، ص 119.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 264، ص 211.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 180، ص 154.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 288، ص 226.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 288، ص 226.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 240، ص 195.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 98، ص 101.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 184، ص 157.

[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 317، ص 245.

[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 56، ص 75.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا