• غزل  129

اى پسته تو خنده زده بر حديث قند!مشتاقم، از براى خدا يك شكر بخند

جايى كه يار ما به شكر خنده دم زند         اى پسته! كيستى تو؟ خدا را دگر مخند

خواهى كه بر نخيزدت از ديده رودِ خون         دل در هواى صحبتِ رود كسان مبند

گه طرّه مى‌نمائى و گه طعنه مى‌زنى         ما نيستيم معتقدِ مردِ خود پسند

طوبى ز قامت تو نيارد كه دم زند         زين قصّه بگذرم كه سخن مى‌شود بلند

ز آشفتگى حال من آگاه كى شود         آن را كه دل نگشت گرفتار اين كمند

بازار شوق گرم شد، آن شمع رُخ كجاست         تا جان خود بر آتشِ رويش كنم سپند

حافظ! تو ترك غمزه خوبان نمى‌كنى         دانى كجاست جاى تو، خوارزم يا خُجَند

از اين غزل بر مى‌آيد كه خواجه پس از وصال به فراق حضرت دوست مبتلا گشته، با بيانات و تعابير عاشقانه‌اش، اظهار اشتياق به وصال ديگر بار او نموده و مى‌گويد :

اى پسته تو خنده زده بر حديث قند!         مشتاقم، از براى خدا يك شكر بخند

جايى كه يار ما به شكر خنده دم زند         اى پسته! كيستى تو؟ خدا را دگر مخند

محبوبا! لبخند و گفتار شيرينت براى عاشقانِ جمالت به لبخند پسته و شيرينى قند پوزخند مى‌زند. كنايه از اينكه: دلربايى مظاهرت كجا و سخن گفتن تو كجا؟ چرا كه اين شيرنى كلام تو بود كه سبب شد موسى 7 بر افروخته شده و تمنّاى ديدارت را بنمايد، كه: «وَلَمّا جآءَ مُوسى لِميقاتِنا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ، قال: رَبِّ! اَرِنى اَنْظُر اِلَيْکَ.»[1] : (وهنگامى

كه موسى ] 7[ به وعده‌گاهمان آمد و پروردگارش با او سخن گفت، عرض كرد: خود را به من بنمايان، تا به سويت بنگرم.)

و ممكن است منظور خواجه از دو بيت اين باشد كه لب حيات بخشت، جانى تازه به من بخشيد و صفايى ديگر به زندگى‌ام داد. بيا و ديگر بار شربتى به كام دلم ريز و جانم را بستان. به گفته خواجه در جايى :

چو لعلِ شكّرينت بوسه بخشد         مذاقِ جان من زو پر شكر باد!

مرا از توست هر دم تازه عشقى         تو را هر ساعتى حُسنى دگر باد![2]

و در جايى مى‌گويد :

چو قندت پسته وش خندد به حالم         چرا بادامِ من گريان نباشد[3]

خواهى كه بر نخيزدت از ديده رودِ خون         دل در هواى صحبتِ رود[4]  كسان مبند

اين بيت سخنى است عاشقانه همراه با گله. به خود خطاب كرده و مى‌گويد: اگر مى‌خواهى به جاى اشك از ديدگانت رود خون جارى نشود، به صاحب جمالان عشق مورز، و دل مسپار؛ زيرا ايشان پس از جلوه دادن خويش، به آتش فراق خود گرفتارت مى نمايند.

كنايه از اينكه: محبوب حقيقى‌ام نيز با من چنين كرده بخواهد بگويد :

ديرى است كه دلدار پيامى نفرستاد         ننوشت كلامى و سلامى نفرستاد

سوى منِ وحشى صفتِ عقل رميده         آهو روشى، كبك خرامى نفرستاد

چندان كه زدم لاف كرامات و مقامات         هيچم خبر از هيچ مقامى نفرستاد[5]

و بگويد :

تا هلال ابروى جانان ز چشمم دور شد         اندر اين ره، سيلها باشد كه صد پل بشكند[6]

و نيز بگويد :

ياد باد آنكه ز ما وقتِ سفر ياد نكرد         به وداعى دل غمديده ما شاد نكرد

آن جوان مرد كه مى‌زد رقمِ خير و قبول         بنده پير ندانم ز چه آزاد نكرد[7]

و نيز بگويد :

مريز آب سرشكم، كه بى تو، دور از تو         چو باد مى‌شد و در خاكِ راه مى‌غلطيد[8]

گه طرّه مى‌نمائى و گه طعنه مى‌زنى         ما نيستيم معتقدِ مردِ خود پسند

معشوقا! تو را با خود پسندان و كسانى كه براى رسيدن به نعمتهاى ظاهرى بهشتى بندگى‌ات مى‌كنند، عنايتى نمى‌باشد و رخساره نمى‌نمايى، چگونه است با من نيز چنينى و گاهى زلف و جلال خود را مى‌نمايى و اجازه نمى‌دهى جمالت را مشاهده كنم، و گاهى خطابم مى‌كنى كه تو را لياقت ديدارم نمى‌باشد.

در واقع خواجه با اين بيان مى‌خواهد تقاضاى ديدار او را بنمايد و بگويد :

كرشمه‌اى كن و بازار ساحرى بشكن         به غمزه، رونق بازارِ سامرى بشكن

به باد ده سر و دستارِ عالمى، يعنى         كلاه گوشه به آيين دلبرى بشكن

به زلف گوى كه آيين سركشى بگذار         به طرّه گوى كه قلبِ ستمگرى بشكن

برون خرام و ببر گوى نيكى از همه كس         سزاى حور ده و رونق پرى بشكن[9]

طوبى ز قامت تو نيارد كه دم زند         زين قصّه بگذرم كه سخن مى‌شود بلند

محبوبا! درخت طوبى كه يكى از مظاهر بهشتى توست با آن عظمت و برجستگى كه تعريف از آن شده و ظهور يافته اسماء و كمالات حضرتت مى‌باشد، كجا ممكن است از قامت و زيبايى و كمال خود در پيشگاهت دم زند، اشاره به اينكه نه تنها درخت طوبى كه تمام سرو قامتان را نسزد در مقابلت اظهار وجود از خود بنمايند كه: «وَعَنَتِ الوُجُوهُ لِلْحَىِّ الْقَيُّومِ، وَقَدْ خابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْمآ.»[10] : (و تمام چهره‌ها ]و

موجودات[ در برابر خداوند زنده و پا بر جا ]و بر پادارنده هستى[ خاضع و فروتن هستند، و مسلّمآ هر كس كه ستمكار باشد، زيانكار و محروم خواهد بود.) «زين قصّه بگذرم كه سخن مى‌شود بلند».

كنايه از اينكه: معشوقا! زاهدى كه اخلاص در بندگى‌ات را رها نموده و دل به طوبى داده نمى‌داند كه آن پرتوى از جمال و كمالت را نشان مى‌دهد. بخواهد با اين بيان اظهار اشتياق به ديدار دوست نمايد و بگويد :

تُركِ من چون جَعدِ مشكين گِرد كاكل بشكند         لاله را دل خون كند، بازارِ سنبل بشكند

ور خرامان سروِ گلبارش كند ميلِ چمن         سرو را از پا در اندازد، دلِ گل بشكند

حافظا! اين سرِّ وحدت را ز دست خود مده         تا خيالِ زهد و تقوى را توكّل بشكند[11]

و بگويد :

چو رويت مهر و مَهْ تابان نباشد         چو قدّت سرو در بستان نباشد

چو لعل و لؤلؤت در دلفروزى         دُرِ دريا و لعلِ كان نباشد

به تو نسبت نباشد هيچ تن را         نه تن بالله كه مثلت جان نباشد[12]

لذا مى‌گويد :

ز آشفتگى حال من آگاه كى شود         آن را كه دل نگشت گرفتار اين كمند

تا كسى چون من به كمند و دام حضرت محبوب گرفتار نشده باشد، نمى‌تواند از حال و شور عشق من به او آگاه شود، و بفهمد كه من در چه شرايطى پس از محروم شدن از ديدارش به سر مى‌برم. به گفته خواجه در جايى :

مدّتى شد كآتش سوداى او در جان ماست         وين تمنّا بين كه دايم در دل ويران ماست

مردمِ چشمم به خوناب جگر غرقند از آنك         چشمه مهرِ رُخش در سينه نالان ماست

آبِ حيوان‌قطره‌اى ز آن لعل همچون شكّر است         قرصِ خور عكسى ز روى آن مَهِ تابان ماست

هر دلى را اطلاعى نيست بر اسرارِ عشق         محرم اين سرّ معنى‌دار، عِلْوى جان ماست[13]

در آغاز شرح بر غزليّات خواجه تفألّى به ديوان او زدم. بيت فوق «ز آشفتگى …» آمد. حقيقت امر نيز چنين است، چرا كه عاشق دلباخته و به كمال نايل گشته‌اى مى‌خواهد تا كلمات او را بفهمد و شرح حال و ماجراى عشق وى را بيان كند. پس از اينكه به شرح اين غزل رسيدم، باز تفأّل ديگرى زدم كه آيا خواجه از اين شرح خشنود مى‌باشد يا خير؟ بيت ذيل آمد كه :

خوش آمد گل و زآن خوشتر نباشد         كه در دستت بجز ساغر نباشد[14]

بازار شوق گرم شد، آن شمع رُخ كجاست         تا جان خود بر آتشِ رويش كنم سپند

محبوبا! حال كه بازار شوق و اشتياق به توام گرم شده و نهايت توجّه را دارم، شمع جمالت را بر افروز تا خواجه عاشقت جان خود را چون اسپند در پاى آتش جمالت افكند و بسوزد و خاكستر شود.

بخواهد بگويد: «إِلهى! وَاجْعَلْنى مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَأَجابَکَ، وَلاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ. فَناجَيْتَهُ سِرّآ وَعَمِلَ لَکَ جَهْرآ.»[15] : (بارالها! مرا از آنانى قرار ده كه ندايشان كردى و اجابتت نمودند،

و به آنها نظر افكندى و در برابر جلال و عظمتت مدهوش گشتند، پس در باطن با آنها

مناجات كردى و آشكارا و در ظاهر براى تو عمل نمودند.) و بگويد :

عاشق‌مهجور مخمورم‌بتِساقى‌كجاست؟         گو: خرامان شو كه پيش قدّ رعنا ميرمت

اى كه عمرى شد كه تا بيمارم از مژگان تو         گو: نگاهى كن كه پيش چشم شهلا ميرمت[16]

حافظ! تو ترك غمزه خوبان نمى‌كنى         دانى كجاست جاى تو، خوارزم يا خُجَند

خواجه در بيت ختم خطاب به خود كرده و مى‌گويد: حال كه خود را به ديدار دوست محتاج مى‌دانى و ناز و كرشمه‌هاى او تا هنگامى كه به كلّى از خود رها نگشته‌اى، از تو دست بردار نيست، ناچار بايد چاره آن را از يكى از دو استاد بخواهى پس به نزد ابوالوفاى خوارزمى (متوفى 830) و يا كمال الدين مسعود خُجَندى (متوفى 803) سفر كن و درد خود را بازگو نما تا شايد از راهنماييهاى ايشان بهره‌مند شوى و درد هجرانت پايان پذيرد.

در جايى مى‌گويد :

كيميايى است عجب بندگىِ پيرِ مغان         خاكِ او گشتم و چندين درجاتم دادند

همّت پير مغان و نفسِ رندان بود         كه ز بند غمِ ايّام نجاتم دادند[17]

و نير در جايى مى‌گويد :

ساقيا! عمر دراز و قدحت پُر مِىْ باد         كه به سعى توام اندوهِ خمار آخر شد[18]

و همچنين در جايى مى‌گويد :

طبيب راه نشين، دردِ عشق نشناسد         برو به دست كن اى مرده دل! مسيح دمى[19]

[1] ـ اعراف: 143.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 154، ص 138.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 155، ص 138.

[4] ـ رود: جوانهاى سيمين منظر را گويند.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 177، ص 153.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 151، ص 136.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 286، ص 224.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 153، ص 137.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 479، ص 348.

[10] ـ طه: 111.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 151، ص 135.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 155، ص 138.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 108، ص 109.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 164، ص 144.

[15] ـ اقبال الاعمال، ص 687.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 111، ص 111.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 173، ص 150.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 202، ص 170.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 566، ص 405.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا