غزل 128
آن كيست كز روى كرم، با من وفادارى كند؟بر جاى بد كارى چو من،يكدم نكوكارى كند؟
اوّل بهبانگ ناى و نى،گويد به من پيغامِ وى وآنگه به يك پيمانه مى، با من هوادارى كند
دلبر كه جان فرسود از او، كام دلم نگشود از او نوميد نتوان بود از او، باشد كه دلدارى كند
گفتم: گره نگشودهام، ز آن طُرّه تا من بودهام گفتا: منش فرمودهام، تا با تو طرّارى كند
پشمينه پوشِ تند خو، كز عشق نشنيده است بو از مستىاش رمزى بگو، تا تركِ هشيارى كند
چون من گدايى بىنشان، مشكل شود يار فلان سلطان كجا عيش نهان، با رندِ بازارى كند؟
ز آن طرّه پر پيچ و خم، سهل است اگر بينم ستم از بند و زنجيرش چه غم، آنكس كه عيّارى كند؟
شد لشگر غم بى عدد، از بخت مىخواهم مدد تا فخر دين عبدالصّمد، باشد كه غمخوارى كند
با چشم پر نيرنگ او، حافظ! مكن آهنگ او كآن طُرّه شبرنگِ او، بسيار مكارى كند
خواجه در اين غزل در مقام تقاضاى ديدار و تجلّيات و نفحات حياتبخش حضرت محبوب بوده، و در ضمن گله مندى از بى عنايتى او، به خود نويد داده كه او روزى به سر لطف آيد و جامى از شراب مشاهداتش را بياشامد مىگويد :
آن كيست كز روى كرم، با من وفادارى كند؟ بر جاى بد كارى چو من،يكدم نكوكارى كند؟
اوّل به بانگ ناى و نى، گويد به من پيغامِ وى وآنگه به يك پيمانه مى، با من هوادارى كند
چه مىشود معشوق من با كرم و بزرگوارى خود، سرا پا فرو رفته در غفلتى را از نظر خويش نيفكند و از او روى نگرداند و به وى عنايت داشته باشد؟ بخواهد بگويد: «يا حَبيبَ مَنْ تَحَبَّبَ إِلَيْکَ! وَ يا قُرَّةَ عَيْنِ مَنْ لاذَ بِکَ وَانْقَطَعَ إِلَيْکَ! أَنْتَ الْمُحْسِنُ وَنَحْنُ الْمُسيئُونَ، فَتَجاوَزْ يا رَبِّ عَنْ قَبيحِ ما عِنْدَنا بِجَميلِ ما عِنْدَکَ.»[1] : (اى دوستِ كسانى كه با تو
اظهار محبّت مىكنند! و اى نور چشم آنان كه به تو پناه آورده و ]از همه بريده و[ به تو پيوستهاند! تو نيكوكارى و ما گناهكار، پروردگار! پس به جهت زيبايى آنچه كه در نزد توست ]= كمالات[ از زشتىِ آنچه كه در نزد ماست ]= اعمال و صفات ناشايست[ در گذر.) و بگويد :
كلك مشكين تو روزى كه ز ما ياد كند ببرد اجرِ دو صد بنده كه آزاد كند
قاصدِ حضرتِ سَلمى كه سلامت بادا! چه شود گر به سلامى، دل ما شاد كند؟
يارب! اندر دل آن خسرو شيرين انداز كه به رحمت، گذرى بر سر فرهاد كند[2]
و چه مىشود كه با نفحات و مژدههاى نوازنده و طرب آورندهاش مرا شادمان و از شراب تجلّيات و ديدارش به وجد و شعف در آورد.
بخواهد بگويد: «أَسْأَلُکَ أَنْ تُنيلَنى مِنْ رَوْحِ رِضْوانِکَ، وَتُديمَ عَلَىَّ نِعَمَ امْتِنانِکَ، وَها! أَنَا بِبابِ كَرَمِكَ واقِفٌ، وَلِنَفَحاتِ بِرِّکَ مُتَعَرِّضٌ، وَبِحَبْلِکَ الشَّديدِ مُعْتَصِمٌ، وَبِعُرْوَتِکَ الْوُثْقى مُتَمَسِّکٌ.»[3] : (از
تو درخواست مىكنم كه مرا به آسايش مقام رضا و خشنوديت نايل سازى، و نعمتهايى را كه به من منّت نهادى، پاينده دارى، هان! من اكنون به درگاه كرمت ايستاده و در معرض نسيمهاى الطافت درآمدم، و به ريسمان استوار تو در آويخته و به دستگيره محكم تو چنگ زدم.) و بگويد: «إِلهى! فَاجْعَلْنا مِمَّنْ … إِجْتَبَيْتَهُ لِمُشاهَدَتِکَ، وَأَخْلَيْتَ وَجْهَهُ لَکَ، وَفَرَّغْتَ فُؤادَهُ لِحُبِّکَ.»[4] : (معبودا! پس ما را از آنانى قرار ده كه … براى مشاهدهات برگزيده، و
روى و تمام وجودشان را تنها براى خويش قرار داده و دلشان را براى محبّتت فارغ نمودهاى.) و به گفته خواجه در جايى :
مژده وصل تو كو، كز سر جان برخيزم؟ طاير قدسم و از دامِ جهان برخيزم
يارب! از ابر هدايت برسان بارانى پيشتر زآنكه چو گردى ز ميان برخيزم
به ولاى تو، كه گر بنده خويشم خوانى از سر خواجگىِ كَوْن و مكان برخيزم[5]
ممكن است روى سخن خواجه در دو بيت فوق با استادش باشد. چنانچه در بيت قبل از بيت آخر به آن اشاره مىكند. در جايى مىگويد :
پير مغان ز توبه ما گر ملول شد گو: باده صاف كن، كه به عُذر ايستادهايم
كار از تو مىرود، مددى از دليلِ راه! انصاف مىدهيم كه از رَهْ فتادهايم
چون لاله مى مبين و قدح در ميان كار اين داغ بين كه بر دلِ خونين نهادهايم[6]
دلبر كه جان فرسود از او، كام دلم نگشود از او نوميد نتوان بود از او، باشد كه دلدارى كند
اگر چه بى عنايتيهاى محبوب و هجران او جان در تن من نگذاشته و به كام دل و وصالش نايل نگشتهام، ولى كجا مىتوان از عنايتهاى او نا اميد شد. اميد است روزى عنايتى كند و مرا به انس و ديدار و قربش بپذيرد.
بخواهد بگويد: «إِلهى! إِنَّ اخْتِلافَ تَدْبيرِکَ وَسُرعَةَ طَواءِ مَقادِيرکَ مَنَعا عِبادَکَ الْعارِفينَ بِکَ عَنِ السُّكُونِ إِلى عَطاءٍ، وَالْيَأَسِ مِنْکَ فِى بَلاءٍ. إِلهى! مِنّى ما يَليقُ بِلُؤمى، وَمِنْکَ ما يَليقُ بِكَرَمِکَ. إِلهى! وَصَفْتَ نَفْسَکَ بِاللُّطْفِ وَالرَّأفَةِ لِى قَبْل وُجُودِ ضَعْفى، أَفَتَمْنَعُنى مِنْهُما بَعْدَ وُجُودِ ضَعْفى.[7] :
(معبودا»! براستى كه پى در پى آمدن تدبير و سرعت پيچش و گذشت مقدّراتت، مانع آن است كه بندگان عارف تو به عطايت آرام گيرند و در حال گرفتارى نوميد شوند. معبودا! آنچه از جانب من است سزاوار پستى من و آنچه از جانب توست سزاوار لطف و كرم توست، معبودا! قبل از وجود ناتوانىام، خود را به لطف و مهربانى به من توصيف نمودى، آيا پس از وجود ناتوانىام مرا از آن دو باز مىدارى؟!) و بگويد :
آن كه پا مال جفا كرد چو خاك راهم خاك مىبوسم و عذرِ قدمش مىخواهم
من نه آنم كه به جور از تو بنالم، حاشا! چاكرِ معتقد و بنده دولت خواهم
بستهام در خمِ گيسوى تو امّيد دراز آن مبادا كه كند دستِ طلب كوتاهم[8]
گفتم: گره نگشودهام، ز آن طُرّه تا من بودهام گفتا: منش فرمودهام، تا با تو طرّارى كند
با دوست گفتم: محبوبا! چه شده تا خود را مىبينم از تو بهره نمىگيرم و نمىتوانم گره از كثرات عالم طبيعت بگشايم و با آنهايت مشاهده كنم.
فرمود: من به مظاهر فرمودهام تا با تو سرپيچى كنند، تا به كلّى خويش را فراموش كنى؛ چرا كه توجّه به خود و مظاهر جهان هستى تو را از ملكوتشان غافل مىسازد و از مشاهده جمال من محروم مىدارد؛ كه: «إِلهى! تَرَدُّدى فِى الآثارِ يُوجِبُ بُعْدَ الْمَزارِ، فَأَجْمِعْنى عَلَيْکَ بِخِدْمَةٍ تُوصِلُنى إِلَيْکَ، كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْکَ بِما هُوَ فى وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إِلَيْکَ؟ أَيَكُونُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَکَ حَتّى يَكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَکَ.»[9] : (معبودا! تردّد و توجّهام به آثار و
مظاهر، موجب دورى ديدارت گرديده، پس با بندگىاى كه مرا به تو واصل سازد، تصميم را بر خود متمركز گردان. چگونه با چيزى كه در وجودش نيازمند به توست مىتوان بر تو راهنمايى جست؟! آيا براى غير تو آنچنان ظهورى هست كه براى تو نباشد تا آن آشكار كننده تو باشد؟!.) و به گفته خواجه در جايى :
نبندى ز آن ميان طَرْفى كمر وار اگر خود را ببينى در ميانه
نديم و مطرب و ساقى همه اوست خيال آب و گِل در ره بهانه
كه بندد طرْفِ وصل از حسنِ شاهى كه با خود عشق ورزد جاودانه[10]
پشمينه پوشِ تند خو، كز عشق نشنيده است بو از مستىاش رمزى بگو، تا تركِ هشيارى كند
معشوقا! يكى از امورى كه سبب شده ميان من و تو جدايى افتد، آزارهاى زاهد تند خو (كه خود بويى از عشق نبرده) مىباشد. بيدارى به او عنايت كن، تا بفهمد وى نيز تو را مىخواهد و بر فطرت توحيدى است، شايد او نيز چون من دست از هشيارى خود بر دارد و از آزار من بكاهد، تا بتوانم به تمام وجود در طلبت باشم و توام در به رويم بگشايى؛ كه: «سُبحانَکَ ما أَضْيَقَ الطُّرُقَ عَلى مَنْ لَمْ تَكُنْ دَليلَهُ! وَما أَوْضَحَ
الْحَقَّ عِنْدَ مَنْ هَدَيْتَهُ سَبيلَهُ.»[11] : (پاك و منزّهى تو! چقدر راهها تنگ است براى كسى كه
تو راهنمايش نباشى! و چقدر حقّ روشن است در نزد كسى كه تواش به راه رهنمون گرديده باشى!.) بخواهد بگويد :
هوا خواه توام جانا و مىدانم كه مىدانى كه هم نا ديده مىدانى و هم ننوشته مىخوانى
ملامتگر، چه دريابد ز رازِ عاشق و معشوق نبيند چشمِ نابينا، خصوصِ اسرار پنهانى
بيفشان زلف و صوفى را به بازى و به رقص آور كه از هر رقعه دلقش، هزاران بُت بيفشانى[12]
چون من گدايى بىنشان، مشكل شود يار فلان سلطان كجا عيش نهان، با رندِ بازارى كند؟
اين بيت گلهاى است عاشقانه، كنايه از اينكه: محبوبا! گدايى چون من بىنشان و نا آشناى با خودت را چگونه به ديدارت راه خواهى داد تا با تو خلوتى داشته باشم؟ كجا شنيده شده كه پادشاهان با فقيران انس و الفت گيرند. در واقع با اين بيان بخواهد بگويد: تو اين چنين نيستى، مرا به خود راه ده؛ زيرا گفتار من همچون گفتار آنان است كه مىگويند: «إِلهى! أَنَا الْفَقيرُ فى غِناىَ، فَكَيْفَ لا أَكُونُ فَقيرآ فى فَقْرى؟!»[13] : ( بار
الها! من در بىنيازىام فقيرم، چگونه در نيازمندىام فقير نباشم؟!.) و مىگويد: «إِلهى! وَصَفْتَ نَفْسَکَ بِاللُّطْفِ وَالرَّأْفَةِ لى قَبْلَ وُجُودِ ضَعْفى، أَفَتَمْنَعُنى مِنُهُما بَعْدَ وُجُودِ ضَعْفى.»[14] : (معبودا، پيش از به وجود آمدن وجود ضعيف ما خود را به لطف و رأفت توصيف نمودهاى، پس آيا بعد از پديد آمدن وجود ضعيفم مرا از آن دو محروم مىكنى؟) بخواهد
بگويد :
اى خسروِ خوبان! نظرى سوى گدا كن رحمى به من سوخته بى سر و پا كن
درد دلِ درويش و تمنّاىِ نگاهى ز آن چشمِ سيه، مست به يك غمزه دوا كن
با دلشدگان جور و جفا تا به كى آخر؟ آهنگِ وفا، تركِ جفا، بَهْرِ خدا كن
مشنو سخنِ دشمن بدگوى، خدا را با حافظ مسكين خود اىدوست! وفا كن[15]
ز آن طرّه پر پيچ و خم، سهل است اگر بينم ستم از بند و زنجيرش چهغم، آنكس كه عيّارى كند؟
دلبرا! اگر مظاهر و كثرات عالم وجود (كه مظهر جلال تواند) مانع مىشوند كه با آنها مشاهدهات كنم و هرگونه ستمى را بر عاشقانت روا مىدارند، من آن نيم كه هراسى به خود راه دهم، زيرا هر سالک بيدار دل و مراقب مىداند كه بند و زنجيرِ زلف او آزمايشى است براى او و خود را براى تحمّل آن مهيّا نموده.
خواجه در عين اينكه در جايى مىگويد :
دارم از زلفِ سياهت گله چندان كه مپرس كه چنان زو شدهام بى سر و سامان كه مپرس
گفتمش زلف به كينِ كه گشادى؟ گفتا : حافظ! اين قصّه دراز است، به قرآن كه مپرس[16]
و در جايى مىگويد :
كرشمهاى كن و بازار ساحرى بشكن به غمزه، رونقِ بازارِ سامرى بشكن
به زلف گوى: كه آيينِ سر كشى بگذار به طُرّه گوى: كه قلبِ ستمگرى بشكن[17]
امّا در جايى هم مىگويد :
گر چه آشفتگى حال من از زلف تو بود حلِّ اين عُقده هم از زلف نگار آخر شد[18]
و در جايى ديگر مىگويد :
عاشق آن دم كه به دام سر زلف تو فتاد گفت: كز بند غم و غصّه نجاتم دادند[19]
زيرا خداوند در كنار مظاهرش براى كسى جلوه نخواهد كرد؛ كه: «إَلهى! أَمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إِلَى الآثارِ، فَارْجِعْنى إِلَيْکَ بِكِسوَةِ الأَنْوارِ وَهِدايَةِ الإِسْتِبْصارِ، حَتّى أَرْجِعَ إِلَيْکَ مِنْها كَما دَخَلْتُ إِلَيْكَ مِنْها، مَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ إِلَيْها وَمَرْفُوعَ الْهِمَّةِ عَنِ الإِعْتِمادِ عَلَيْها، إِنَّکَ عَلى كُلِ شَىْءٍ قَديرٌ.»[20] : (معبودا! خود امر نمودى به بازگشت به آثار و مظاهرت، پس مرا با
پوشش انوار و راهنمايى كه تو را با ديده دل مشاهده كنم به سوى خويش باز گردان، تا همان گونه كه از طريق مظاهر به سويت آمدم، از طريق آنها به سوى تو باز گردم در حالى كه درونم از نظر به آنها مصون و محفوظ مانده، و همّتم از اعتماد و تكيه و بستگى بر آنها بلند باشد، بدرستى كه تو بر هر كارى قادر و توانايى.)
شد لشگر غم بى عدد، از بخت مىخواهم مدد تا فخر دين عبدالصّمد، باشد كه غمخوارى كند
از اين بيت بر مىآيد كه «فخر الدّين عبدالصّمد» يكى از اساتيد وى بوده و لشگر غم و اندوه فراق حضرت دوست خواجه را فرا گرفته بوده، از بخت و لطيفه الهىاش مىخواسته كه استادش بيايد و با راهنمايىهايش به غمهاى وى پايان دهد.
و ممكن است منظور از «عبدالصّمد» يكى از سلاطين زمان وى باشد و بخواهد تا با دادرسى او، از غم و اندوه بدگويان و آزار كنندگانش خلاصى يابد.
با چشم پر نيرنگ او، حافظ! مكن آهنگ او كآن طُرّه شبرنگِ او، بسيار مكارى كند
خواجه در بيت ختم به خود هشدار داده و مىگويد: اگر قصد ديدار حضرت دوست را دارى، بدان كه جمال دل آراى او با نگاهى، آنچه را كه گمان مىكنى از توست خواهد گرفت و به فنايت دست خواهد زد، پس فريب جمال و چشمان جذّاب و فريبنده دوست را مخور و خود را به دام او ميفكن، كه زلف سياه و جلالش با تو بسيار جور و جفا خواهد كرد. سخنى است عاشقانه و در واقع به آنچه تمام آرزوى اوست اشاره مىكند. در جايى مىگويد :
دل از من برد و روى از من نهان كرد خدا را با كه اين بازى توان كرد
چرا چون لاله خونين دل نباشم كه با من نرگسِ او سرگران كرد
عدو! با جان حافظ آن نكردى كه تيرِ چشمِ آن ابروْ كمان كرد[21]
در جايى ديگر چون به آرزوى خود مىرسد، مىگويد :
صلاح از ما چه مىجويى؟ كه مستان را صلا گفتيم به دور نرگسِ مستت، سلامت را دعا گفتيم
من از چشم خوشِ ساقى، خراب افتادهام ليكن بلايى كز حبيب آمد، هزارش مرحبا گفتيم[22]
[1] ـ اقبال الاعمال، ص 69.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 229، ص 189.
[3] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 150.
[4] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 148.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص 328.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 439، ص 322.
[7] ـ اقبال الاعمال، ص348.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 383، ص 285.
[9] ـ اقبال الاعمال، ص 348.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 513، ص 369.
[11] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 147.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 595، ص 426.
[13] و 4 ـ اقبال الاعمال، ص 348.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 464، ص 339.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 322، ص 248.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 479، ص 348.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 202، ص 170.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 173، ص 150.
[20] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 167، ص 146.
[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 458، ص 335.