• غزل  127

اگر روم ز پى‌اش، فتنه‌ها بر انگيزدور از طلب بنشينم، به كينه بر خيزد

و گر به رهگذرى يك دم از وفادارى         چو گَردْ در رهش افتم چو باد بگريزد

چو گويمش كه چرا با كسان بياميزى؟         چنان كند كه سرشكم به خون بياميزد

وگر كنم طلب نيم بوسه، صد افسوس         ز حُقّه دهنش چون شكر فرو ريزد

من آن فريب كه در نرگس تو مى‌بينم         بس آبروى كه بر خاكِ ره فرو ريزد

فراز و شيبِ بيابانِ عشق دامِ بلاست         كجاست شير دلى كز بلا نپرهيزد؟

تو عمر خواه وصبورى،كه چرخ شعبده باز         هزار بازى از اين طُرفه‌تر بر انگيزد

بر آستانه تسليم سر بِنِه حافظ!         كه گر ستيزه كنى، روزگار بستيزد

خواجه در اين غزل در مقام گله گزارى از حضرت دوست نسبت به مشكلاتى كه در راه رسيدن به وصالش براى عاشق خود پيش مى‌آورد بوده و مى‌گويد :

اگر روم ز پى‌اش، فتنه‌ها بر انگيزد         ور از طلب بنشينم، به كينه بر خيزد

چنانكه حضرت دوست را طلب كنم و به وى عشق بورزم، مرا به گرفتاريهاى گوناگون آزمايش مى‌كند كه: «رُبَّ مَرْحُومٍ مِنْ بَلاءٍ هُوَ دواءُهُ.»[1] : (چه بسا كسى كه به خاطر

گرفتارى‌اش مورد ترحّم قرار مى‌گيرد، در حالى كه آن گرفتارى دوا و درمان اوست.) و نيز: «كُنْ بِالْبَلاءِ مَحْبُورآ، وَبِالْمَكارِهِ مَسْرُورآ.»[2] : (در برابر گرفتارى خوشحال، و در برابر امور ناپسند و ناخوشايند شادمان باش.) و همچنين: «إِنَّما الُمُؤْمِنُ بِمَنْزِلَةِ كَفَّةِ الْميزانِ؛ كُلَّما زيدَ فى إِيمانِهِ زيدَ فى بَلائِهِ.»[3] : (براستى كه مؤمن همچون كفّه ترازو مى‌ماند كه هر مقدار ايمانش

افزايش يابد، گرفتارى ]و امتحان[ او افزون مى‌شود.) و اگر به يادش نباشم و از عشق او روى برگردانم، مرا بر آن مى‌گيرد و مى‌گويد: «وَمَنْ يُعْرِضْ عَنْ ذِكْرِ رَبِّهِ، يَسْلُكْهُ عَذابآ صَعَدآ.»[4] : (هر كس از ياد پروردگارش روى گرداند، خداوند او را به عذاب سختى گرفتار

خواهد نمود.)

و ممكن است معنى اين باشد كه اگر در طلب او شوم، فتنه‌ها بپا مى‌كند كه با
وجود خود از من دم مى‌زنى؟ و اگر دست از طلب او بردارم مورد بى اعتنايى‌هايش واقع خواهم شد و از عنايات خاصّه‌اش محرومم مى‌كند، و همواره در هجرانش بسر خواهم برد؛ كه: «وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرى، فَإِنَّ لَهُ مَعيشَةً ضَنْكآ، ونَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمى قالَ : رَبِّ! لِمَ حَشَرْتَنى أَعْمى وَقَدْ كُنْتُ بَصيرآ؟ قالَ: كَذلِکَ أَتَتْکَ آياتُنا فَنَسيتَها، وَكَذلِکَ الْيَوْمَ تُنْسى.[5]  :

(و هر كه» از ياد من روى گرداند، زندگى سختى در پى خواهد داشت و او را روز قيامت كور محشور مى‌كنيم. مى‌گويد: پروردگارا! من در دنيا بينا بودم، چرا اكنون كورم محشور نمودى؟ پروردگار مى‌گويد: آن چنانكه آيات و نشانه‌هاى ما به تو رسيد و تو آنها را ناديده گرفتى و فراموش كردى، امروز نيز فراموش مى‌شوى.) در نتيجه بخواهد بگويد :

سرّ سوداى تو اندر سرِ ما مى‌گردد         تو ببين در سرِ شوريده چه مى‌گردد

هر كه دل در خم چوگان سر زلف تو بست         لاجَرَمْ گوى صفت بى سر و پا مى‌گردد

هرچه بيداد و جفا مى‌كند آن دلبر ما         همچنان در پى او دل به وفا مى‌گردد

از جفاى فلك و غصّه دوران صد بار         بر تنم پيرهن صبر، قبا مى‌گردد[6]

و گر به رهگذرى يك دم از وفادارى         چو گَردْ در رهش افتم چو باد بگريزد

و چنان كه روزى مشاهده حضرت دوست نصيبم گردد و بخواهم سر عبوديّت به پيشگاهش بسايم، و يا سيرش ببينم، هنوز تجلّى نكرده از ديده‌ام غايب مى‌گردد. به خود مى‌گويم :

ميان عاشق و معشوق هيچ حايل نيست         تو خود حجاب خودى، حافظ! از ميان برخيز[7]

و ديگر بار مى‌گويم :

ديدى اى دل! كه غم يار دگر بار چه كرد         چون بشد دلبر و با يار وفادار چه كرد

آه از آن نرگس جادو كه چه بازى انگيخت!         واى از آن‌مست كه با مردم‌هشيار چه كرد!

برق عشق، آتشِ غم در دل حافظ زد و سوخت         يار ديرينه ببينيد كه با يار چه كرد[8]

چو گويمش كه چرا با كسان بياميزى؟         چنان كند كه سرشكم به خون بياميزد

و اگر به دوست گويم: چرا همواره با ديگران مى‌نشينى و با من همنشين نيستى؟ با من چنان كند كه اشكم با خون آميخته گردد و گويد: «لا يُسْئَلُ عَمّا يَفعَلُ وَهُمْ يُسْئَلُونَ.»[9] : (خداوند از آنچه انجام مى‌دهد مورد بازخواست قرار نمى‌گيرد، و همگان

مورد بازخواست قرار مى‌گيرند.) در جايى نيز در مقام گله گذارى از حضرت دوست بر آمده و مى‌گويد :

رو بر رهش نهادم و بر من گذر نكرد         صد لطف چشم داشتم و يك نظر نكرد

سيلِ سرشكِ ما ز دلش كين بدر نبرد         در سنگ خاره، قطره باران اثر نكرد

ماهىّ و مرغ دوش نخفت از فغان من         وآن شوخ ديده بين، كه سر از خواب بر نكرد

مى‌خواستم كه ميرمش اندر قدم چو شمع         او خود گذر به من چو نسيم سحر نكرد[10]

وگر كنم طلب نيم بوسه، صد افسوس         ز حُقّه دهنش چون شكر فرو ريزد

و چنان كه از لب حياتبخش دوست تمنّاى نيم بوسه[11]  كنم، خواهدم راند و

گويد تا هنگامى كه تو هستى و به فناى خود راه نيافته‌اى، از ما بهره‌اى نخواهى داشت؛ كه: «وَلَمْ تَجْعَلْ لِلْخَلْقِ طَريقآ إِلى مَعْرِفَتِکَ، إِلّا بِالْعَجْزِ عَنْ مَعْرِفَتِکَ»[12] : (و راهى براى

مخلوقاتت براى شناخت خويش قرار ندادى، جز اينكه به عجز از شناخت اقرار كنند.)

به گفته خواجه در جايى :

گداخت جان كه شود كار دل تمام و نشد         بسوختيم در اين آرزوى خام و نشد

رواست در بر اگر مى‌طپد كبوترِ دل         كه ديد در رهِ خود پيچ و تابِ دام و نشد

بدان هوس كه ببوسم به مستى آن لبِ لعل         چه خون كه در دلم افتاد همچو جام و نشد

هزار حيله بر انگيخت حافظ از سرِ مهر         بدان هوس كه شود آن حريف رام و نشد[13]

لذا مى‌گويد :

من آن فريب كه در نرگس تو مى‌بينم         بس آبروى كه بر خاكِ ره فرو ريزد

محبوبا! فريبندگى و جذّابيتى در چشمان و جمال تو مى‌نگرم كه عاشقانت را هنوز ديدار ننموده و مشاهده‌ات نكرده به فراقشان مبتلا مى‌سازى، و اشك ديدگانشان را به خاك آلوده مى‌كنى و ديگر بار كامى به آنان نمى‌دهى.

گمان مى‌شود علّت همان است كه هنوز آنان را مى‌بينند و كاملا فانى در تو نشده‌اند تا دوام ديدارت نصيبشان شود. خواجه در جايى ديگر در مقام گله گذارى از اين امر بر آمده و مى‌گويد:

ديدى اى دل! كه غم يار دگر بار چه كرد         چون بشد دلبر و با يار وفادار چه كرد

آه از آن‌نرگسِ جادو كه چه‌بازى انگيخت!         واى از آن‌مست كه با مردم‌هشيار چه كرد!

اشك من رنگِ شفق يافت ز بى مهرى يار         طالع بى شفقت بين كه در اين كار چه كرد[14]

در واقع با اين بيان تمنّاى ديدار حضرت دوست را مى‌نمايد. بخواهد بگويد :

ز گريه مَردمِ چشمم نشسته در خون است         ببين كه در طلبت، حالِمردمان چون‌است

به ياد لعلِ لب و چشمِ مست ميگونت         ز جامِ غم، مِىِ لعلى كه مى‌خورم خون است

دلم بجو، كه قدت همچو سرو دلجوى است         سخن بگو كه، كلامت لطيف و موزون است

از آن زمان كه ز دستم برفت يارِ عزيز         كنار ديده من همچو رود جيحون است[15]

فراز و شيبِ بيابانِ عشق دامِ بلاست         كجاست شير دلى كز بلا نپرهيزد؟

پستى و بلنديها و ابتلائات و كشمكش‌هاى بيابان عشق دوست، و جلوه جلال و جمال و قبض و بسط و وصال و هجران او براى سالک عاشقش دام بلاست. تا عاشق را به كلّى از خوديّت و خود پرستى برهاند؛ امّا شير دلى كه از ابتلائات نهراسد كجاست؟ بخواهد بگويد: «إلهى! فَاسْلُک بِنا سُبُلَ الْوُصُولِ إليْکَ، وَسَيّرْنا فى أَقْرَبِ الطُرُقِ لِلْوُفُودِ عَلَيْکَ، قَرِّبْ عَلَيْنَا البَعيدَ، وَسَهِّلْ عَلَيْنَا الْعَسيرَ الشَّديدَ)[16] : (معبودا! پس ما را در

راههاى وصول و رسيدن به درگاهت رهسپار ساز، و در بهترين راههاى بار يافتن بر خويش راهى گردان، دور را بر ما نزديك، و ]كار[ دشوار سخت را بر ما آسان گردان.) به گفته خواجه در جايى :

در ره منزلِ ليلى چه خطرهاست به جان         شرطِ اوّل قدم آن است كه مجنون باشى

نقطه عشق نمودم به تو هان! سهو مكن         ورنه چون بنگرى از دائره بيرون باشى[17]

و نيز در جايى ديگر مى‌گويد :

در طريق عشق‌بازى،امن و آسايش خطاست         ريش باد آن دل كه با درد تو جويد مرهمى

اهل كامِ آرزو را سوىِ رندان راه نيست         رهروى بايد جهان سوزى، نه خامى بى‌غمى[18]

لذا در بيت بعد مى‌گويد :

تو عمر خواه وصبورى،كه چرخ شعبده باز         هزار بازى از اين طُرفه‌تر بر انگيزد

بخواهد بگويد: دنيا حيله‌گر و چرخ شعبده باز، با سالک عاشق هزاران بازى و فتنه‌گرى خواهد كرد تا از مقصدش باز دارد، كه: «غَدّارَةٌ ضَرّارَةٌ، حائِلَةٌ زائِلَةٌ، نافِدَةٌ بائِدَةٌ.»[19] : (دنيا، بسيار فريب دهنده و آسيب رسان، و مانع ]از وصول به حق[ و از بين

برنده ]ارتباط با حق[ و به نيستى دهنده و نابود كننده ]معنويّت[ مى‌باشد.)

حال كه چنين است بايد وى از محبوب طول عمر طلب نمايد تا به مقصدش نايل آيد. بخواهد بگويد: «إِلهى! أَسْكَنْتَنا دارآ حَفَرَتْ لَنا حُفَرَ مَكْرِها … فَزَهِّدْنا فيها، وَسَلِّمْنا مِنْها بِتَوْفِيقَکَ وَعِصْمَتِکَ… وَأَغْرِسْ فى أَفْئِدَتِنا أَشْجارَ مَحَبّتِکَ، وَأَتْمِمْ لَنا أَنْوارَ مَعْرِفَتِکَ.»[20]  :

(معبودا! ما را در خانه‌اى ]= دنيا[ منزل دادى كه گودالهاى نيرنگش را براى ما كنده … پس ما را نسبت به آن زاهد و بى‌رغبت گردان، و به توفيق و نگاهدارى خود از آن سالم بدار … و درختان محبتت را در دلهايمان بكار، و انوار معرفتت را براى ما تمام بفرما.)

ممكن است منظور خواجه از طلب عمر، خواستن محبوب، و از صبورى، صبرِ در برابر ناملايماتى باشد كه در اين خواستن بايد تحمّل نمود؛ با اين همه:

بر آستانه تسليم سر بِنِه حافظ!         كه گر ستيزه كنى، روزگار بستيزد

اى خواجه! مبادا در برابر امتحانات و ناملايمات و روزگار هجران، از خود بى صبرى و عجز نشان دهى؛ زيرا حضرت دوست آنها را براى تكميل تو پيش مى‌آورد؛ كه: «إِنَّ عَظيمَ الأَجْرِ مُقارِنُ عَظيمِ الْبَلاءِ؛ فَإذا أَحَبَّ اللّهُ سُبْحانَهُ قَوْمآ، إبْتَلاهُمْ.»[21]  :

(براستى كه پاداش بزرگ مقارنِ گرفتارى بزرگ است؛ لذا هر گاه خداوند سبحان گروهى را دوست بدارد، آنان را گرفتار مى‌كند.) نيز: «كُنْ بِالْبَلاءِ مَحْبُورآ، وَبِالْمَكِارهِ مَسْرُورآ.»[22] : (به بلا شادمان و از ناخوشاينديها خوشحال باش.) و چنان كه در مقابل خواسته الهى تسليم نباشى و به ابتلائات تن در ندهى روزگار به ستيز با تو بر مى‌خيزد. كه: «غايَةُ الإسْلامِ، أَلتَّسْليمُ»[23] : (نهايت اسلام، تسليم و سر سپردگى ]در برابر خدا[ است.) و

همچنين: «إِنْ أَسْلَمْتَ نَفْسَکَ لِلّهِ، سَلِمَتْ نَفْسُکَ.»[24] : (اگر نَفْس خويش را تسليم خداوند نمايى، سالم مى‌گردد.) و به گفته خواجه در جايى :

مزن ز چون و چرا دم، كه بنده مُقبِل         قبول كرد به جان، هر سخن كه سلطان گفت[25]

و در جايى ديگر مى‌گويد :

غم جهان مخور و پند من مبر از ياد         كه اين لطيفه نغزم ز رهروى ياد است :

رضا به داده بده وز جبين گره بگشاى         كه بر من و تو دَرِ اختيار نگشاده است[26]

[1]  و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب البلاء، ص 38.

[2]

[3] ـ اصول كافى، ج 2، ص 235.

[4] ـ جن: 17.

[5] ـ طه: 124 – 126.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 281، ص 221.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 316، ص 245.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 169، ص 147.

[9] ـ انبياء: 23.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 196، ص 165.

[11] ـ بوسه تام گرفتن از لبان محبوب، همان تجلّى ذاتى است كه عاشق را به كلّى از خويش برهاند؛ و نيمبوسه، تجلّيات اسماء و صفاتى است. و يا منظور از نيم بوسه: فنا، و از تمام بوسه، بقاء است.

[12] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 150.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 233، ص 191.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 169، ص 147.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 86، ص 94.

[16] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 147.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 527، ص 379.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 577، ص 414.

[19] ـ بحار الانوار، ج73، ص114.

[20] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 152.

[21] و 2 ـ غرر و درر موضوعى، باب البلاء، ص 38.

[22]

[23] و 4 ـ غرر و درر موضوعى، باب التسليم، ص 165.

[24]

[25] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 104، ص 107.

[26] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 23، ص 53.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا